ايدئولوژي و صنعت فرهنگ
مهدي انصاري
جريانشناسي انديشه در قرن بيستم، بدون نگاه به مكتب فرانكفورت هرگز صورت تماميتيافتهاي نخواهد داشت. درواقع اين مكتب، بهمثابه جرياني از انديشه، دربرگيرنده متفكران مهمي نظير ماكس هوركهايمر، تئودور آدورنو، لئو لوونتال، اريش فروم، هربرت ماركوزه و زيگفريد كراكائر بود؛ مكتب فكرياي كه توسط حوادث متعدد تاريخي، از جمله شكست جنبشهاي كارگري چپ در اروپاي غربي پس از جنگ جهاني اول، سقوط انقلاب روسيه به ورطه استالينيسم و ظهور نازيسم، شكل گرفت و توانِ خود را صرفِ مباحث انتقادي پيرامون ارتباطات عمومي كرد. در اين ميان، رويكرد انتقادي اعضاي مكتب در قبال ارتباطات عمومي كه بر مفاهيم ماركسيستي همچون شيءوارگي و ازخودبيگانگي استوار بود، راه به سوي نگرش انتقادي نسبت به مفهوم فرهنگ گشود. در تحليلِ چنين پديدهاي است كه متفكران اين مكتب مفهومِ «صنعت فرهنگ» (Cture industry) را وضع ميكنند تا بياني از دستگاه صنعتياي باشد كه هم فرهنگ عامهپسند را توليد و تعديل ميكند و هم ضرورتهاي بازار را به عنوان بستر خاص خويش فراهم ميآورد. آدورنو و هوركهايمر در
كتاب خود با نام «ديالكتيك روشنگري»
(Dialectic of Enlightenment)، در ذيل عنوان صنعت فرهنگ، طرح كلي خود از نقد فرهنگ تودهاي را ارايه داشتهاند. دغدغه اصلي ايشان، پيش از هر چيز، نقشِ فرهنگ در مشروعيت ايدئولوژيك بوده است، بدين معنا كه چگونه فرهنگ در بسط ايدئولوژي مداخله كرده و نظامهاي همشكلگرايانه و تسليمطلبانه را ميسازد. ايشان با باور به استقلال نسبي حيطه فرهنگ و ايدئولوژي از زيربناي اقتصادي، مدعياند كه اين دو، مهمترين نقش را در تثبيت و تحكيم نظم موجود ايفا ميكنند. به اين ترتيب، بهزعم ايشان و ديگر اعضاي مكتب فرانكفورت، فرهنگ عامه ابزارِ شكل دادن و پروراندن اعضاي جامعهاي است كه تحت مديريت كلان و كلگرايانه يا تماميتخواه قرار گرفتهاند.
نظريهپردازان انتقادي كه دغدغه اصلي ايشان، روبناي فرهنگي- اجتماعي مورد نظر در تفكر ماركسيستي و نه زيربناي اقتصادي آن است، نگرانِ اين دو مساله شاخص بودهاند: نخست اينكه، صنعت فرهنگ پديدهاي كاذب، نادرست و ويرانگر است كه همچون مجموعهاي از عقايد ازپيشآماده، توليد انبوده شده و به كمك رسانههاي جمعي به خورد تودهها داده ميشود. دوم اينكه اين امر تاثيرات مخرب، سركوبگر، تحميقكننده و منفعلساز در قبالِ تودهها دارد. بهاين ترتيب، ايدئولوژي كه از طريقِ تقليل، راه خود را هموار ميسازد، با برانگيختنِ عواطف، انديشههاي اصيل را در قابل دستورالعملهايي درميآورد كه به «بايدها» و «نبايدها» بدل ميشوند. انديشمندِ انتقادي با آشكارسازي اين امر و تاكيد بر تاثير آن در رنجها، دردها و مصايب اجتماعي تودهها، در جستوجوي راهكاري براي برونرفت از چنان وضعيتي است. او امرِ فرهنگي را از اين منظر مينگرد، چراكه بهزعم او صنعتِ فرهنگ، فهم و هنر سهلالهضمي ايجاد ميكند كه هيچ كنشي در مخاطبش برنميانگيزد تا از اين طريق مخاطب تبديل به مصرفكننده كاهل و منفعل توليدات اين صنعت دروغپرداز شود؛ بنابراين، صنعت فرهنگ از طريق فرآوردههاي خود به تودهها هويت ميبخشد و كردارهايشان را تعيين ميكند و از اين طريق، انسان را به ابژهاي بدل ميسازد. مكتب فرانكفورت كه در نقد تماميت فرهنگ مردمي مدرن ميكوشد، آن را چيزي جز فرهنگ تودهاي نميشمارد كه اساسا تجاري يا تجارتزده بوده، بهشكل انبوه توليد و به صورت انبوه مصرف ميشود. مصرفكنندگان نيز تودههاي منفعلياند كه بيهيچ قدرت تشخيص به اين توليدات روي ميآورند تا از اينطريق، همهچيز قابل پيشبيني شود. بنابراين، مصرفكننده اين فرهنگ در جايگاهي قرار ميگيرد كه امكان تفكر مستقل از او گرفته ميشود تا از اين طريق، بيشترين هماهنگي ميان حالتِ رواني توده با وضع موجود فراهم آيد. بر همين اساس، آدورنو كه بيشترين حساسيت را به شكلگيري و تكوين گرايشهاي توتاليتر در فرهنگ داشت، كوشيد نشان دهد كه چگونه تحت تاثير رسانههاي همگاني، قدرتِ تمييزِ آدمي از ميان ميرود. او با توجه به هنر اصيل، آن را هنري در خدمت آزادي و رهايي انسان از استثمار طبقاتي ميداند كه از طريقِ آگاهيبخشيدن به تودهها، به شكستن پوسته دروغين آگاهي ايدئولوژيك ميانجامد. او بر آن بوده است كه هنر تودهاي و محصولات صنعت فرهنگي، ذهن مخاطب را نيمه خودكار ساخته و آن را دراختيار خود ميگيرند و عنصر رهاييبخش هنر، يعني خيالپردازي را بهشدت محدود مينمايد؛ بهاين ترتيب، همه چيز در چارچوب از پيش معين يك معناي ضمني و محدود، قابل پيشبيني ميشود. در مقابل، هنر اصيل اين وحدت فرضي و موهوم را در هم ميشكند و كليت دروغين آن را آشكار و انكار ميكند. درست به همين دليل است كه لذت بردن از چنين هنري نيازمند انديشيدن است، چراكه اين هنر بنا را بر ويراني عادتهاي زيباييشناختي گذاشته است و برخلاف هنر تودهاي، تضادهاي درون جمع مخاطبان را پذيرفته است و برخلاف هنر تودهاي به استقلال فكري مخاطبش اهميت ميدهد. چه بسا بتوان توصيف آدورنو از هنر اصيل در مقابل هنر تودهاي و فرهنگ اصيل در مقابل فرهنگ صنعتي شده را در اين جمله از آنتونيو گرامشي نشان داد: «زماني كه همه ما مثل هم ميانديشيم، در واقع هيچكدام نميانديشيم.» بنابراين، در حالي كه صنعت فرهنگ از طريق محصولات مختلف هنري و رسانهاياش سعي در ايجاد رضايت در مخاطبان از وضع موجود دارد و با قهرمانسازيهاي كاذب اين نكته را القاء ميكند كه هرگونه حركت جمعي براي بهبود وضع موجود به بدتر شدن شرايط منجر ميشود و فقط قهرماني فراسويي است كه بر مشكلات فائق تواند شد، هنر اصيل با افشا و انكار كليت دروغين اين ساختار و با انتقاد از وضع موجود، چهره عرياني از ساختار دروغين آن را نشان ميدهد.
پژوهشگر فلسفه