راه كتابخانه
حسن لطفي
براي آنكه پاي آدم به كتابخانه و كتابفروشي باز شود و كتاب بغل به خانه برگرديم راههاي زيادي است. اما نميدانم چرا آمار كتاب و كتابخواني در سرزميني كه فرهنگ ديرينهاي دارد و پيش از بسياري از كشورها شعر و ادبش سرآمد بوده اينقدر پايين است. قصدم واكاوي و بيان تكرار مكررات نيست. بيشتر پي آرزويي هستم كه سالها پيش معلمي به جانم انداخت. شاگرد كلاس اول بودم و به خاطر شغل پدر در روستاي اراد فشافويه زندگي ميكرديم. مدرسهاي كه در آن تحصيل ميكردم آنقدر دانشآموز نداشت تا براي هر پايهاي كلاسي تشكيل دهد. شاگردان كلاسهاي اول و دوم و سوم با هم بودند. براي خودش عالمي داشت. من كه كلاس اول بودم بيشتر از درس خودمان پيگير درس كلاس بالاييها ميشدم. شايد همين هم باعث شد تا وقتي معلم اهل كتابمان در ليست افرادي كه به كتابخانه روستاي بغلي معرفي كرد، نام مرا هم بگذارد. اتفاقي كه اگر نميافتاد شايد هيچوقت لذت خواندن داستان و مشاركت در روياي ديگران را درنمييافتم. البته نه! شايد هم مييافتم. گفتم كه به تعداد آدمهاي روي زمين راه براي پيدا كردن كتابخانه و كتابفروشي وجود دارد. اما در اينكه آن معلم با كار بزرگي كه كرد به من فرصت خواندن كتابهاي بيشتري داد، شك ندارم. كتابهايي كه وقت تنهايي همچون بهترين رفيق برايم قصه ميگفت، شعر ميسرود، زمانه كوروش و داريوش را مرور ميكرد، كوير و هبوط را نشانم ميداد، دلم را همراه الدوز و كلاغها ميساخت، با دختراي ننه دريا آشنايم ميكرد، داستان يك شهر را ميگفت، نوبت عاشقي را به يادم ميآورد، وادارم ميكرد چتر را ببندم و زير باران قدم بزنم، مرا به جستوجوي زمانه از دست رفته ميبرد، واله و شيداي جانهاي شيفتهام ميكرد و... شايد به خاطر همين است كه تا عمر دارم دعاگوي آن معلم بوده و هستم. معلمي كه باعث شد كتاب خواندن در حال حركت را خيلي زود ياد بگيرم.(وقتي كتاب به دست از كتابخانه روستاي همسايه بيرون ميآمدم، خواندنم شروع ميشد و نرسيده به روستاي خودمان تمامش كرده بودم) لذتي كه باعث شده يكي از بزرگترين آرزوهايم قرار دادن راهي پيش روي كساني باشد كه هنوز لذت كتاب خواندن را مزه مزه نكردهاند. راستش را بخواهيد گمان ميكنم اين لذت بزرگ ميتواند سرنوشت من و ما را بهتر كند و باعث شود افتخاراتمان فقط مربوط به ديروز و گذشتگان با تدبيرمان نباشد.