زمانه و اهل قلم
محمد بقاييماكان
آنان كه به عنوان ارباب قلم - خواه شاعر يا نويسنده - از معرفت واقعي نصيبي بردهاند نهتنها در ايران كه در همه جهان به مردم پيرامون خود توجه داشتهاندو دارند و خواهند داشت، زيرا مسائل اينان شامل حال آنان هم ميشود. در اين مورد ميتوان شواهد بسيار از ميان سرودههاي شاعران ايراني از ديرباز تاكنون يافت، ولي بايد توجه داشت كه پرداختن به مشكلات جامعه پيوسته بستگي داشته به اين كه شاعر يا نويسنده در چه زماني ميزيسته. چنين مضموني را براي مثال در شعر شاعراني مانند رودكي، فرخي، فخرالدين گرگاني، سنايي، عنصري، انوري، منوچهري و باباطاهر نميبينيم، زيرا در زمانهاي آرام و عاري از دغدغه ميزيستند و اگر گلايهاي هم داشتند از «گردش چرخ نيلوفري» بود نه از شرايط حاكم. براي مثال باباطاهر آنجا كه ميگويد «يكي را ميدهي صد ناز و نعمت/ يكي را قرص جو آلوده در خون» در واقع از سرنوشت محتوم برخي از مردم كه گويي از ازل بر لوح محفوظ «خشك شده» مينالد. شكوه اهل قلم از شرايط اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي بيشتر در دورههاي نابسامان اوج ميگيرد كه يا به سبب ظلمهاي مهاجمان بيگانه بوده، يا ازخودكامگي و تماميتخواهي حاكمان وقت. چنين رويكردي در جامعه ايراني رفته رفته از ميانه قرن ششم آغاز ميشود كه شاعراني مانند خاقاني، كمال اصفهاني، اوحدي، قطران، همام، حافظ، عبيد زاكاني و خواجو ازاين منظر قابل ذكر ميباشند. اوج اين دغدغه را در حافظ ميبينيم كه شكايت از روزگار آشفته و دلگزا دارد. او همه آفاق را پر از فتنه و شر ميبيند، يعني ايامي كه تمامي ايران از قساوتهاي مغولان در وحشت و دلهره به سر ميبرد. حكمرانان به دست فرزندان كور يا كشته ميشوند، برادران براي تصاحب تاج و تخت به جان هم ميافتند، نشاني از انصاف و مروت و وفا نيست. دانشمندان، شاعران و خردمندان از كشور مهاجرت ميكنند و ارعاب چندان مستولي است كه كسي به اعتراض دم برنميآورد.
ابناثير صاحب كاملالتواريخ ايام يادشده را چنان تيره و دلخراش مييابد كه ميگويد براي چند سال از نوشتن اين اوضاع اكراه داشته است و آرزو ميكرده كاش از مادر نزاده بود تا شاهد چنان فجايعي نباشد و نبيند كه مهاجمان حتي شكم زنان باردار را ميدريدند و جنين را لگدكوب ميكردند. عبيد زاكاني در كتاب اخلاقالاشراف در شرح احوال آن زمانه ميگويد كه فضايل والاي انساني جاي خود را به رذايل هولناك داده بود. در چنين ايامي است كه حافظ حسرت «جامجم» و روزگاران باشكوه سرزمين مقتدري را ميخورد كه با كياست شهرياران بزرگ در امن و نشاط بود. غزل معروف او با مطلع:
ياري اندركس نميبينيم ياران را چه شد/ دوستي كي آخر آمد، دوستداران را چه شد؟
تا آنجا كه ميگويد:
لعلي از كان مروت برنيامد سالها ست/ تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد؟
نشان از نارضايتي و دغدغه وي از وضعيت ناميمون زمانه بعد از شاه ابواسحاق دارد. چنين وضعي البته در فرآيند تاريخ اين ملك هر از گاهي به صورتهاي ديگر پيش آمده، زيرا به قول علامه اقبال: «به هر زمانه خليل است و آتش نمرود». در دورههاي بعد نيز آشفتگيهاي اجتماعي و مطلقگرايي فرهنگي كه به گفته علي بن محمد نَسَوي در نفثه المصدور سبب شد تا «تدبير در ميدان تقدير چون گوي سرگردان» شود، همين وضع را به وجود آورد، از جمله در عهد صفوي كه تنگنظري، خودبيني و تحجر قزلباشي موجب مهاجرت بسياري از شاعران و نويسندگان و بازرگانان و حتي مردم عادي به سرزمين هند شد كه همه اين مصائب در آيينه شعر فارسي از جمله در آثار صائب قابل رديابي است. سپس در دوره مشروطه و سالهاي پس از آن شاعران و نويسندگاني مانند نسيم شمال، صوراسرافيل، دهخدا، تقيزاده، عارف، بهار، عشقي، اديبالممالك، فرخييزدي و بسياري ديگر قلم و بيان خود را با توجه به اوضاع زمانه معطوف به طرح اين مسائل نمودند كه معروف به ادبيات دوره مشروطه يا معاصر است كه تاثير آن همچنان در آثار همتايانشان در سالهاي اخير نيز به تلويح و تصريح يا به صورت نمادين مشهود است كه از جمله ميتوان به برخي از سرودههاي اخوان به خصوص اشعار معروف زمستان، آواز چگور و قاصدك، يا به شعرهايي از شاملو با عنوان «در اين بنبست»، «بيابان را سراسر مه گرفته است»، «با چشمها» و «لوح» اشاره داشت.
يكي از مضامين مقالات و اشعار انتقادي دوره مشروطه و پس از آن متوجه حوزههاي مديريتي و سپردنشان به كساني بوده كه در كار خويش از تجربه و آگاهي كافي برخوردار نبودند و غالب آنان افرادي به اصطلاح فرمايشي بودند كه با لغزشهاي دانسته و ندانسته، مجموعه زير نظر خود را به تباهي كشاندند كه شواهدش در طنزهاي دهخدا ذكر شده. ديگر مضمون آثار شاعران و نويسندگان مردمگراي آن ايام پرداختن به زندگي طبقه مستمند و وضع رقتبار آنان بوده كه توده مردم را تشكيل ميدادند؛ يعني همانها كه از سوي پادشاهان قاجار «رعيت» خوانده ميشدند.
شاعران و نويسندگان مردمي و جامعه انديش معاصر يا كارشان سرانجام به جنون كشيد مثل نسيم شمال، يا به شهادت رسيدند مانند عشقي و فرخييزدي و صوراسرافيل يا به سبب آن كه در وطن خويش غريب بودند به تبعيد اختياري دست زدند مثل دهخدا و تقيزاده، يا مثل عارف و اخوان با فقر و تنگدستي در گوشه عزلت سر كردند، يا مثل بهار و خانلري و انجوي شيرازي محبوس و تبعيد شدند.
چنين احوالي در مسير تاريخ اين ملك به وفور قابل رديابي است. از ابوطيب مصعبي و شهيد بلخي و ابوالفضل بيهقي گرفته تا آنان كه ذكرشان رفت. گويا گردشي را كه چرح نيلوفري بدين سان دارد، ميتوان دليلي آورد براي انديشمندان و فيلسوفاني مانند باتيستا ويكو، نيچه، سهروردي، آگوستين قديس و هادي سبزواري كه ميانديشيدند تاريخ سيري مستقيم ندارد، بلكه حركتي چرخشي و فرآيندي دَوراني دارد.
آنان مانند هادي سبزواري اين ساختار ثابت را «واجبه التكرار» ميدانند، ولي همه اين چنين تقديرگرايانه نميانديشند زيرا به تجربه دريافتهاند كه در برابر زمانه كج رفتار يا به تعبير عارف چرخ بدكردار و كينهتوز كه نه دين دارد نه آيين، طريق درست به گفته حافظ شكافتن سقف فلك و در انداختن طرحي تازه است.