گزارش« اعتماد» از بيكاري، بيآبي و خشكسالي كه گازوييلكشي را در روستاهاي مرزي سيستان و بلوچستان به شغل اصلي تبديل كرده است
دبههاي آب با زنان، منديهاي گازوييل با مردان
نيلوفر رسولي
اينجا يك آبادي است، دو شتر، بيست و چهار كودك برهنهپا، يك حمام و يك دستشويي مخروبه و متروكه، دو خانه سيماني و دوازده خانه گلي و يك «مندي». اينجا تقسيم كار طبيعي براي گذران زندگي صورت سادهاي دارد، دبههاي آب را زنان به دوش ميكشند و قاچاق گازوييل را مردان به عهده ميگيرند.
لكه طلايي اتوبوس از پشت نخلها ظاهر ميشود و «صابر» از كنار «مندي»ها به طرف نيسان آبي ميدود، در نيسان را نبسته، پدال نيمهجان را تا انتها فشار ميدهد و به سمت لكه زرد ميراند، صدايي پشت سرش آميخته با لهجه بلوچي به فرياد ميگويد: «يه ساعت، بگو يه ساعت بعد»، صدا پشت ديوار كاهگلي خانه كدخدا و زير بوي سنگين گازوييل و آهنهاي زنگزده سه «مندي» بزرگ گم ميشود. صدا لباس حنايي بلوچي به تن دارد، دوتا دندان نيشش را به باد داده است، تسبيحي به دست، با درشتي چشمهاي سياهش از پشت ديوار حركت دوربينها را ميكاود وكنار او، نويد پمپ گازوييل را به داخل بشكه آبي بازميگرداند، صاحب صدا، پسر كدخداست، صابر يازده سال دارد و نويد پشت سر هم ميگويد: «معطلشون نكن، نفري صد تومن اضافه ميگيرن.» اينجا يك آبادي است، يك خانه كدخدا و يك شير آب آهني در جغرافياي تحت تسلط كدخدا، اينجا روستايي از توابع دهستان كوه سفيد شهرستان خاش در استان سيستان و بلوچستان است، بدون اينترنت، بدون خانه بهداشت، بدون مدرسه، يك شير آب تنها منبع تامين آب نيمه شيرين اين روستا و روستاهاي ديگر دهستان است و يك منبع ذخيره گازوييل با سه مندي به حجم دويست بشكه و چهار منبع ذخيره گازوييل پشت در خانهها، تنها محل درآمد صد و چند خانوار روستا، اينجا مردان قاچاق ميكنند، زنان به انتظار برگشت مردان خود سوزن ميدوزند، بدون واهمه از مرگ، تصادف، دستگيري يا مفقودي.
گلبيبي خوشبخت است
ابروها و موهايش را سرخ رنگ كرده است و ميان دو ابرويش، خالي كشيده است، سرخي ابروهايش به سرخي در حياط خانه ميماند؛ دري كه پشت آن چهار بشكه آهني زنگزده مخفي شدهاند. گلهاي آبي كوچك روي چادرش بوي گازوييل ميدهند، «گل بيبي»، بيست و چهار سال دارد، «حسنا»ي يك ساله را در آغوش كشيده است و از دور بازي «هلما» را كنار ونهاي هلالاحمر ميپايد. «اينجا بدبخت كسي است كه سواري، وسيله نداشته باشد.» «گلبيبي» خوشبخت است، غمي جز اعتياد آقايش به ترياك ندارد، آقا سي و دو سال دارد، دو سال هفتهاي دوبار با «وسيله» گازوييل را از پسركدخدا ميگرفت و تا «جالق» ميبرد، دو روز در مرز منتظر ميماند و بعد بازميگشت تا خانه، دستمزد هر بار گازوييلكشي تا دو سال پيش سيصد تا چهارصد هزارتومان بود، ترياك و چند حبه ناس ترس آقا را كور ميكردند، تاريكي مخوف جادههاي فرعي را روشن ميكردند و از ميان بوي غليظ گازوييل، آرد سهميه و رنگ مو براي خانه ميآوردند. اعتياد به ترياك كه بالا گرفت، آقا خانهنشين شد، خمار و خوابآلوده و خسته و خلوتگزين، «گلبيبي» اول رفت سراغ آرايشگري، دست زنان روستا را حنا گذاشت و پشت چشمهايشان را بند كشيد و عروسهاي دوازده ساله را سرخاب و سفيداب كرد، اما رنگها اينجا رنگي از پول نميديدند، نان در گازوييل بود. «گلبيبي» خود آستين بالا زد، چهارتا بشكه آهني از پسركدخدا خريد و دو جفت گوشوارهاش را به آن بشكهها و گازوييلها داد، بعد كمكم اتوبوسهاي ويآيپي، وانتنيسانهاي سفيد و خاكي، پژوها و سمندها به خانه او راه يافتند، گازوييل گرفتند و تا مرز پاكستان بردند، «گلبيبي» اسكناسهايش را زير پتوهاي گلدرشت جمع كرد و توانست «وسيله» بخرد، يك وانت تويوتاي سفيد، حالا او «خوشبخت» بود، آنقدر داشت كه ديگر خماريهاي آقا را نبيند و نشنود، براي درمان عفونتهاي كليه و روده كه از آب شير كدخدا بود، تا «شهر» برود و براي دخترانش دمپايي بخرد، يك جفت كفش هم براي «صابر» خريد؛ صابري كه بعد از كلاس ششم ابتدايي، نه اينكه نخواهد، نتوانست مدرسه برود. مدرسهاي نبود كه بيشتر در آن درس بخواند، مثل خالهاش، دست از درس و دامداري و زراعت، اين پيشههاي بيثمر در آبادي شست و كنار پسركدخدا نشست تا وانت براند و خردهفرمايشهاي گازوييلكشها را اجابت كند و به گفته گلبيبي، تا يكي دو سال آينده خودش بزند به جادهها و دستش در جيب خودش باشد.
صابر گازوييلكش است
پشت سر «صابر»، اتوبوس «وي.آي.پي» زرد از جاده خاكي پشت خانه كدخدا سر ميرسد و پسركدخدا فرمان ميدهد، «نويد» دوربينها را ميپايد و «صابر» نيسان را كنار ديوار پارك ميكند تا راه ديد دوربينها را به مخزن زير خاك سد كند. در جلوي اتوبوس باز ميشود و كمكراننده بيرون ميآيد، از خاش آمدهاند و لهجه غريبي دارند: «چهارصدتا بزن، اونور مرز منتظرن.» نويد دوباره سراغ تلمبه و پمپ ميرود، در مندي را باز ميكند، شلنگ پلاستيكي يك متري را ميبرد داخل مخزن گازوييل، از روي مندي بالا ميآيد، آن سوي شلنگ را به دهان ميگيرد و هواي مسموم آن را به داخل ريههايش ميكشد، پسركدخدا ميگويد: «مخزن رو آماده كن.» صد قدم آن سوتر، پشت لكه عظيم زرد، «احمد» روي پله سيماني حمام مخروب نشسته است، كنار دست او بزغالهها ميپلكند و خاك خشك را كنار ميزنند و جز لكههاي گازوييل چيز ديگري نمييابند، حمام يك اتاق دوازده متري سيماني سفيد، بدون در، بدون پنجره، بدون لوله آب است، روبروي آن حمام، «آنها» يك دستشويي هم ساختهاند، با همان سيمان سفيد، با همان درهاي از جا كنده و فروخته شده، با همان شيشههاي شكستهشده و با همان شيرهاي بدون آب. حمام و دستشويي را كه ساختند، تنها فروش دربهاي آهني آنها دردي از دردهاي روستا دوا كرد، بعدها بزها و گوسفندها و مرغها داخل آن چريدند و بچهها در آن بازي كردند و پسرهاي نوجوان در آن سيگار كشيدند. پشت لب «احمد» سبزسبز است، به رنگ نگين درشت انگشتري كه در دست دارد، دستي كه سيگار بهمني را گرفته است و هر از گاهي بالا ميرود و هر از گاهي فراموش ميشود. «احمد» نشسته است به نوبت، اولويت با گازوييلكشاني است كه از زاهدان و خاش ميآيند، آنها را «آدم» ميفرستد و پول خوبي با خود ميآورند، براي هر نوبت بارزدن گازوييل، دويست تا سيصد تومان به صاحبان مندي ميدهند، «آدم» زمان عبور و مرور آنها را مشخص ميكند، اگر بار از چند صد ليتر بيشتر باشد، اتوبوس ويآيپي با مسافر صوري ميفرستد، اگر خردهسفارش باشد، همان تويوتوهاي خاكيرنگ كفايت ميكنند، بشكههاي گازوييل پشت بار وانت با پارچه و فرش و گليم پوشانده ميشوند و تا شب نرسيده، خود را به مرز ميرسانند، شبها حافظان جاده حق تير دارند. احمد يك بار سوخته است، ابايي از نشان دادن دو ساق پاي سرخ و بدون مويش ندارد، گازوييل پاهايش را به آتش كشانده است، او هم مثل گلبيبي خود را خوشبخت ميداند، «اينجا بدبخت گازوييلكشي است كه با گازوييلكش يا موتوري بنزينكش تصادف كند.» احمد خوشبخت است كه تنها با يك تويوتاي «معمولي» تصادف كرده است، اما حالا يك سالي ميشود كه براي صاحبان مندي بدون گرفتن حقوق كار ميكند تا خسارت تويوتاي نيمهويران را بپردازد، جويده جويده ميگويد: «هر بار دو ميليون تا پنج ميليون... شايد بيشتر... شايد كمتر... شايد يك ميليون شايد پانصد هزارتومان... بسته به مقدار بار... آدم... فصل... زمان... جنس...» از آن دو ميليون تا پنج ميليون، حق گازوييلكش به شرطي پرداخت ميشود كه بار را به سلامت و «سر موقع» برساند، بخش عظيمي از پول براي «آدم» اصلي است، بخشي ديگر براي «آدم»ي كه گازوييل را از خاش و زاهدان ميفرستد، بخشي براي صاحب مندي، بخشي براي رانندهاي كه گازوييل را تا روستا رسانده است و آنچه ته پول ميماند، ميرسد به احمد و باقي گازوييلكشها، اينجا همه گازوييلكش هستند، نه آبي هست كه نخلها با آن رشد كنند و نه مرتعي كه بزها و گوسفندها در آن بچرند، خشكشدن چاهآبها، خشكشدن هامون، خشكشدن خون در رگ ماهيها، خشكشدن برگها و تنه نخلها و علفها و گندمها، خشكشدن شير گوسفندها و بزها، اينجا هرچيزي خشك و خالي است جز منديها، اينجا رطوبت بوي گازوييل ميدهد. احمد يك چشم به پشت اتوبوس زرد دارد و يك چشم به خانه كدخدا، سيگارش كه به فيلتر ميرسد، آن را كور ميكند و مياندازد جلوي پاي «رضوان». صدايي از آن سوي اتوبوس ميآيد، كمكراننده زير اتوبوس خوابيده است و شلنگ را به مخزن مخفي، زير صندلي شاگرد راننده ميرساند، قطرههاي گازوييل ميريزند روي سرش كه فرياد ميكشد كه پر شد، در مخزن را از روي زمين برميدارد و آن را ميبندد، از زير اتوبوس ميخزد بيرون و گرد و خاك را از تن و بدنش ميكشد بيرون. اتوبوس زرد سوختگيري كرده و آماده حركت است، «احمد» از جا برميخيزد و به سمت تويوتا ميرود.
خانه رضوان خراب است
«رضوان» دبه سفيد آب را روي سر گذاشته است و به سمت بالاي ده ميرود، پشت سر او، دو دختر خردسال ميدوند و پشت سر دو دختر، سه بز سياه ميدوند و پشت سر بزها، چهار خروس با غبغبهاي درشت و بالهاي قرمز ميخرامند. دو اتاق سيماني كنار هم، با شانزده جفت چشم كه از در كوتاه قامت خانه بيرون ميآيند، هشت دختر جوان ايستادهاند، هر كدام يا كودكي در آغوش دارند يا دستهاي كودكي را گرفتهاند، رضوان دختر خانه، مدير خانه و صداي خانه است. نه رضوان و نه باقي زنان سه خانواده كه در آستانه در ايستادهاند، هيچكدام شناسنامه ندارند، نامشان در هيچ سندي ثبت نشده است و هر سه خانواده، درون دو اتاق، يكي دوازده متر و ديگري هشت متر زندگي ميكنند، پشت ديوارهاي سيماني خانهها كه با كمك «آنها» ساخته شده است، هيچ دريچهاي نيست، اگر نوري جسارت ورود به اين دو اتاق را بدهد، دزدانه از ميان پرده در خانه به ميان اتاق نمور و تاريك دويده است، سقف خانه يك ماه پس از ساختهشدن خراب شد، هر بار كه باران ميزند، آب ميريزد روي يك كمد چوبي قديمي، رديف لحاف و تشكها و چند بقچه لباس و چراغگاز و چند ظرف روحي و ملاميني، رطوبت تا جان سيمانها رخنه كرده است، تكه پلاستيكهاي روي سقف را چروكانده و ديوارها را از راستقامتي انداخته است، زمين خشك است اما بوي نم سيل سال گذشته هنوز از جان لباسها و پارچهها و سبد سوزندوزيها بيرون نرفته است. «رضوان» چهارده سال دارد، دست ميگذارد روي شانه عروس تازه خانه، «نجمه». «نجمه» دوازده سال دارد و شبچادر سياه را زير دهان ميبرد و ميجود و خندههايش را قورت ميدهد. مادر براي زايمان دهم به شهر رفته است، پدر مشغول گازوييلكشي است و دو برادر پشت اتاق هشت متري سر بساط ترياك نشستهاند، «رضوان» ميان تصعيد بوي ترياك و گازوييل، شانه راست ميكند و بدون بغض صحبت ميكند، روي پوست آفتابسوختهاش، ميان كلمههاي دقيق و شمردهاش، كنار دستان گرهكرده و كوچكش هيچ نشاني از ترديد و شرم نيست. از سقف نمور خانه، از خانه بيپنجره، از خواهران بيسواد خود، از خودش كه گوشي همراه ندارد، از روستا كه اينترنت ندارد و از درسهايي كه بيسرانجام و نخوانده رها شدهاند و از معلمي كه هفتهاي يك بار ميآيد و تمام درسهاي هفته را يكباره ميگويد و ميرود، از برادري كه ميخواهد او را به عقد دوستش درآورد و از آرزوهايش از آرزوهايش از آرزوهايش، از اينكه ميخواهد معلم شود و به خواهران كوچكتر و عروس و بچههاي خواهر و برادرانش درس بدهد، از شيرآبي كه فقط براي كدخداي روستا ساختهاند و هربار با منت پر ميشود، از انزجار بيپايانش از بوي گازوييل و ترياك و از سوزندوزيهايش كه به شهر نميرسند، چون پدر و برادر وسيله ندارند، ميگويد. سخنانش كه تمام ميشود، سكوت را صداي «نجمه» ميشكند كه ميگويد او هم دلش خانهاي ميخواهد با دوتا پنجره بزرگ، با ديوارهاي سفيد و استخر آبي، مثل همه خانههاي تهران، آنطوركه در گوشي موبايل شوهرش ديده است. «رضوان» دبه آب را به دست عروسشان ميدهد، پدربزرگ «نجمه» ماهيگير بود، مثل پدربزرگ «رضوان»، سالهاي پيش وقتي هامون هنوز اشكهايي براي گريستن داشت، مردها ماهي ميگرفتند و زنها سبزي ميكاشتند، آن سالها چاه روستا پر از آب بود، همه اهالي چاه داشتند و شيرآب فقط براي كدخدا نبود، حالا مردها گازوييل ميكشند، زنها سوزندوزند و با دبه آب ميآورند، اگر آب بود، حالا مخزنها با گازوييل پر نميشدند، اين حرفي است كه «رضوان» چهارده ساله با قاطعيت ميگويد، پشت مردمكهاي سياه و درشت او، دردي خوابيده است كه از او زني كامل و بالغ ميسازد، زني كه نميخواهد زودهنگام ازدواج كند و ساليان سال را در زايشگاهها و بيمارستانها بگذراند. او ميخواهد معلم باشد اما سقف خانه نمور است و دست «نجمه» و «راضيه» براي آوردن آب ميلرزد، «راضيه» خواهر كوچكتر رضوان، عروس كدخداست. «راضيه» دبه آب را پر ميكند و باز ميگردد كنار در خانه و از پشت به دستهاي گازوييلي شوهرش نگاه ميكند. پشت خانه كدخدا ديگر اثري از اتوبوس زرد و تويوتاي «احمد» نيست. يك ساعت از رسيدن اتوبوس ميگذرد و حالا سايه اتوبوس سفيد ديگر از پشت نخلها بيرون ميآيد. «نويد» دستهايش را ميشويد و شلنگها را به دست ميگيرد و آماده ميشود كه مخزن را پر كند، از زاهدان گازوييل آوردهاند، بار به موقع و سلامت رسيده است، اين بار اما اتوبوس كنار خانه ديگري در دوردست نگاه ميدارد، مخزنها جاي ديگري پر ميشوند، پشت تپههاي خاكي، آن سوي دو شتر كه روي زمين نشستهاند، پشت خانه «رضوان» كنار در سرخ خانه «گل بيبي.»
«رضوان» دبه آب را به دست عروسشان ميدهد، پدربزرگ «نجمه» ماهيگير بود، مثل پدربزرگ «رضوان»، سالهاي پيش وقتي هامون هنوز اشكهايي براي گريستن داشت، مردها ماهي ميگرفتند و زنها سبزي ميكاشتند، آن سالها چاه روستا پر از آب بود، همه اهالي چاه داشتند و شيرآب فقط براي كدخدا نبود، حالا مردها گازوييل ميكشند، زنها سوزندوزند و با دبه آب ميآورند، اگر آب بود، حالا مخزنها با گازوييل پر نميشدند.