• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4792 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۲۷ آبان

مروري بر كتاب نقشه‌هايي براي گم شدن

نوري كه به ما نمي‌رسد

اليزابت جِي. رايت و سيان گريفيث| جمله‌اي از تالكين نقل مي‌كنند با اين مضمون: «نه هر آنكه پرسه مي‌زند، گمگشته است»  اما ربكا سولنيت در كتاب نقشه‌هايي براي گم شدن مي‌گويد شايد بد نباشد گاهي گم شويم. از ديد سولنيت، پرسه‌زني اجازه مي‌دهد خودمان و پيرامون‌مان را بهتر بشناسيم. در اين مجموعه جستار به ‌هم‌پيوسته، سولنيت تجارب زيسته و تاريخ و فلسفه را در هم تنيده و اثري براي تامل درباره همين موضوع آفريده و با عباراتي درخشان هنر آگاهانه بيراهه‌روي را اين‌طور توصيف مي‌كند: «گم كردن خود يعني تسليمي لذت‌بخش، گم‌شده در آغوش خود، بي‌اعتنا به جهان، يكسره غرق در آنچه حاضر است طوري كه همه‌ چيز اطرافش محو شود. به ‌قول بنيامين، گم بودن يعني حضور تمام‌وكمال و حضور تمام‌وكمال يعني داشتن ظرفيت ماندن در ترديد و رازآلودگي.»ربكا سولنيت در اين كتاب به نقطه تلاقي انسان و طبيعت مي‌پردازد؛ موضوعي كه در كتاب‌هاي قبلي‌اش نيز به شيوه‌هاي مختلف به آن نظر كرده بود. اين اثر فراتر از راهنمايي براي گم كردن راه خويش است و مي‌گويد: «گم بودن»، برخلاف تصور عموم، وضعيت ذهني و رواني مطلوبي است كه موجب مي‌شود شخص به كشفياتي نامنتظره دست يابد. از نظر سولنيت واژه «گم‌شده» دو معناي ضمني متفاوت دارد: «اشيا و آدم‌ها از جلوي چشم‌ يا از ذهن ناپديد مي‌شوند و از تصرفت درمي‌آيند» يا آنكه «تو گم مي‌شوي كه در اين صورت جهان وراي شناخت تو از آن مي‌شود» و در هر دو حال اين ماييم كه زمام امور را از دست مي‌دهيم. او مي‌گويد: ما اغلب فقدان و از دست دادن را منفي مي‌انگاريم، اما شايد اين تجربه‌ باعث شود با چشم‌اندازهاي جديدي مواجه شويم.در اين كتاب، جستارهايي كه با عنوان «آبي دوردست» به ‌تناوب ميان جستارهاي ديگر آمده‌اند، اهميت رنگ آبي در چشم‌اندازها، در نقاشي‌ها و در موسيقي را به يادمان مي‌آورند. سولنيت به روايت خطي تن نمي‌دهد و در عوض مثال‌هايي از هنر، تاريخ، فلسفه، محيط زيست و تجربيات شخصي‌اش را لابه‌لاي نوشتارش مي‌آورد تا تفاسير متفاوتي از گم بودن را بر شمارد: مثلا انسان ممكن است در سرگذشت خانوادگي‌اش، در دوران بلوغش، در فرازوفرود روابط ناكامش گم شود. البته انسان مي‌تواند در طبيعت هم گم بشود كه اتفاقا برخي از گيراترين بزنگاه‌هاي اين كتاب آنجايي است كه او درباره گم شدن در طبيعت مي‌نويسد. مثلا همان اوايل كتاب، حين صحبت از گروه‌هاي امداد و نجات، سولنيت مي‌گويد آنهايي كه از جهان طبيعت سر در مي‌آورند، هنر «حفظ آرامش در دل ناشناخته‌ها» را آموخته‌اند. او زماني را به خاطر مي‌آورد كه اطراف خانه روستايي‌شان پرسه مي‌زد. «پرسه‌زني در كودكي به من اتكابه‌نفس بخشيد و همين‌طور حس جهت‌يابي و ماجراجويي، تخيل و ميل به كاوش، توانايي اينكه كمي گم شوم و بعد راه برگشتم را خودم پيدا كنم. نمي‌دانم آخر و عاقبت اين نسل محكوم به حصر خانگي چه مي‌شود.» سولنيت نه‌تنها براي اين كودكان ابراز تاسف مي‌كند، بلكه افسوس مي‌خورد كه چرا برخي بزرگسالان نيز سفرهاي‌شان را محدود به نقاط شناخته ‌شده و جاده‌هاي به ‌نقشه ‌درآمده مي‌كنند، آنهايي كه به موقعيت جغرافيايي خود آگاهند اما شايد هرگز چشم‌اندازهاي دروني خود را نشناخته‌اند چون هيچ‌ وقت از گوشه امن‌شان بيرون نيامده‌اند. كتاب سولنيت اين ايده را پيش مي‌كشد كه همه ما انسان‌ها نه‌تنها اين حق را داريم، بلكه نيازمند آنيم كه از امور آشنا بگريزيم. اين كتاب ميان انبوهي از دوردست‌ها و گم‌شده‌ها بي‌محابا پرسه مي‌زند و ميان موضوعاتي شخصي و فرهنگي سير مي‌كند: مرگ دوستي صميمي، خاطرات خانه‌اي كه در آن بزرگ شده، قصه‌اي كه هرگز روي كاغذ نياورد، موسيقي كانتري، سرگيجه هيچكاك و نقاشي‌هاي آبي ايو كلن.شايد تاثيرگذارترين بخش كتاب آخرين جستارش باشد كه در آن سولنيت از تلاش‌هاي پدرش براي حفاظت از طبيعت مارين‌كانتي در دهه هفتاد ميلادي مي‌گويد. سولنيت تلاش موثر پدرش در جايگاه طراح شهري را كنار رفتار خشونت‌آميز او در منزل مي‌گذارد و مي‌گويد: «ما با قصه‌ها راه‌مان را پيدا مي‌كنيم، اما گاهي فقط با رها كردن‌شان مي‌توانيم رها شويم.» سولنيت چاره را در آن مي‌بيند كه خاطرات محبوس در چارديواري خانه كودكي‌اش را رها كند و آرامش را در همان طبيعتي بيابد كه پدرش به حفظ آن كمك مي‌كرد.گستره وسيع موضوعات اين كتاب باعث مي‌شود نتوان به‌ راحتي خلاصه‌اش كرد، اما اين سفر اكتشافي سولنيت بي‌نظم و ولنگار هم نيست. پروژه سولنيت يادآور كاري است كه وردزورث در كتاب پيش‌درآمد انجام داد. او نيز همانند وردزورث اغلب چشم‌اندازهاي ذهني را به چشم‌اندازهاي جهان بيرون گره مي‌زند. مثلا او به اهميت رنگ آبي، كشش ما به اين رنگ، حزن ترانه‌هاي موسيقي بلوز و هر آنچه آبي است، مي‌پردازد: «دنيا در كرانه‌ها و اعماقش آبي است. اين آبي همان نور گم‌شده است. نور در انتهاي طيف آبي‌اش، تمام مسير از خورشيد تا زمين را طي نمي‌كند. در ميان مولكول‌هاي هوا مي‌پاشد، در آب به هر سو پخش مي‌شود. آب بي‌رنگ است، آب كم‌عمق رنگ چيزي را مي‌گيرد كه زيرش باشد، اما آب عميق پر است از اين نور پراكنده؛ هر چه آب خالص‌تر، آبي پررنگ‌تر. آسمان هم به همين دليل آبي است، اما آبي افق، آبي خطه‌اي كه انگار با آسمان در مي‌آميزد، آبي تيره‌تر، رويايي‌تر و ماتم‌زده است، آبي دورترين جايي كه به چشم مي‌بيني، آبي دوردست. نوري كه به ما نمي‌رسد، نوري كه كل مسير را نمي‌پيمايد و نوري كه گم مي‌شود زيبايي جهان را به ما عرضه مي‌كند، همان جهاني كه بيشترش به رنگ آبي است.» اين پاراگراف شرحي است بر مفهوم «آبي دوردست» و اين ترجيع‌بند هر سوژه‌اي را - خواه لباس دوران كودكي، خواه روايت بردگي نخستين كاوشگران امريكا- آكنده از رنگ آبي مي‌كند. ما با طي كردن مسيرهايي كه اين راهنماي گم شدن به دست مي‌دهد، قدم ‌به ‌قدم همراه نويسنده در سفر ذهني‌اش پيش مي‌رويم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون