درنگي بر شاعري نيما يوشيج
واسازي گفتمان شعر فارسي
احسان آجورلو
اجازه بدهيد اين نوع نوشتار را به پيروي از خود شاعر و آنچه او در زمينه شعر به وجود آورد يك بازي حاشيه و مركز بدانيم. جايگاه نيما در اين بازي حاشيه و مركز نزديك و تمثيلگونه به جايگاه برشت در هنر تئاتر است. همانگونه كه برشت عليه ساختار ارسطويي تئاتر شوريد و انقلابي در فرم اجرايي به وجود آورد، نيما نيز در فرم شعر عليه گفتمان مسلط مقاومت كرد و دست به انقلابي زد كه بعدها او را «پدر شعر نو» لقب دادند. هر چند اين لقب «پدر» همواره ناشي از سير نسبي در تبارشناسي ادبيات جهان تلقي ميشود كه از نظر اغلب منتقدان ادبي تبارشناسي بااهميتي تلقي نميشود، زيرا ميدان سبكشناختي را مخدوش و درگير حاشيههاي ريز و درشت ميكند. مقاومت نيما در برابر گفتمان مسلط جريان ادبي و روشنفكر زمان خود حتي سبك زندگي او را نيز تحت پوشش قرار ميدهد. گريز از شهر و زندگي در طبيعت و روستا در برابر زندگي شهرنشيني و گعدههاي ادبي در كافهها خود گواهي بر اين ادعاست. او در اين وجه زندگي خود در تلاش است تا خود را از جريان حاكم جدا كند و اين امر را در شعر خود نيز دنبال ميكند؛ به عبارت ديگر از اين طريق سعي در برهم زدن كليشههاي مسلط كه مركزيت يافتهاند، دارد. از اين روست كه در ابتدا نيما را با برشت در مقام قياس قرار دادم. نخستين مولفهاي كه از كليشههاي مركزيت يافته به ذهن يك منتقد ادبي متبادر ميشود، محافظهكاري است. كليشههاي مركزيت همواره يك دامنه امن (در اينجا براي شاعر) به وجود ميآورند كه شاعر درون آن ميتواند حداقل با خيالي آسوده نسبت به فرم با مضامين مدنظر خود بازي كند. منظور از محافظهكاري نه وجه انتقادي مضموني شعر كه وجه فرمال آن است. پس از وجوه انتقادي مضموني و محتوايي كه در شعر مشروطه با آن مواجه هستيم در فرم اتفاق مشخصي رخ نميدهد تا نيما كه در برابر كليشه مركزيت يافته قيام ميكند. يعني مركزيت كه قدرت مسلط گفتماني دارد توسط حاشيه كه مقاومت نيما است به چالش كشيده ميشود. در اين نقطه مضمون انتقادي نيما به مدد و ياري فرم شعر او نيز ميآيد و اين اجازه را ميدهد تا مقاومت در برابر گفتمان مسلط به حد اعلاي خود برسد. اين مقاومت كه به طريق حمله اتفاق ميافتد، حمله به آنچه است كه طي قرنها در شعر فارسي رسوب كرده است. مضمون انتقادي و با رنگ و بويي سياه و تلخ كه تاحدي يادآور فضاي اشعار بودلر است و تاب و تب شعر مدرن اروپايي دارد و فرمي نو براي بيان اين فضاي مدرن كه رفته رفته جامعه را در برميگيرد. زماني كه نيما خود را در قيد و بند عروض كلاسيك نشان نميدهد رسما و قانونا ادعاي انقلابيگري ميكند. اين همان حمله به مركزيت و مقاومت در برابر قدرت گفتمان مسلط است. در برابر چنين انقلابيگري مسلما ادباي وقت ساكت نمينشينند و او را به حاشيه ميرانند اما همين امر آنچه نيما به آن نياز دارد، است. هر چند قدرت كامل فضاي ادبيات در آن زمان مانند دانشگاه، مجله سخن و محافل ادبي در دست مخالفان نيما است. اما چنين رانده شدني بيش از اينكه او را گمنام و از عرصه ادبيات كشور دور كند بيشتر براي او در حكم يك حاكميت بر فضايي مشخص است. اينچنين است كه نيما بر مركزيت ميشورد و پس از رانده شدن خود تبديل به مركزيت جديدي در ادبيات فارسي ميشود. بازي حاشيه و مركز كه در نقد ادبي ذيل واسازي دريدايي مطرح ميشود اينچنين زمين بازي ادبيات معاصر را تحت تاثير قرار ميدهد. بسامد و فركانس اين واسازي آنقدر بالا ميرود كه پس از اين اتفاق شعر معاصر كاملا به سمت نيما و فرم بديع او سنگيني ميكند و تا گفتمان مسلط را از شعر متنتن هزارساله فارسي ميگيرد. اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، هوشنگ ابتهاج و بسياري ديگر در ادامه مسير نيما گفتمان مسلط را به نفع فرم شعر نو تغيير ميدهند.