ماجراي دلدادگي مترجم به نام روزنامهنگار و نويسنده فقيد
بامشاد و كامشاد
گروه هنر و ادبيات
حسن كامشاد در كتاب «حديث نفس» كه روايت او از زندگي خودش است به ماجراي شيطنتي پرداخته كه بر اساس آن نام خانوادگي خود را تغيير داده است.اين مترجم و پژوهشگر ادبي در اين كتاب كه عنوان ديگر آن «خاطرات رسته از فراموشي» است، توضيح داده است كه چطور دلبستگياش به نام «بامشاد» كه نام مستعار اسماعيل پوروالي بود، او را به صرافت تغيير نام خانوادگي خود انداخته است. كتاب نثري ساده و به قول نويسنده «بيپيرايه» دارد و كامشاد نوشتن آن را 14 سال پيش يعني در سال 1385 آغاز كرد. در بخش «جواني» از اين كتاب كه سالهاي ۱۳۲۴ تا ۱۳۴۰ را روايت ميكند، او ذيل عنوان «تغيير هويت» مينويسد كه چطور اقدام به تغيير نام خانوادگي خود به «كامشاد» كرده است. ايسنا ديروز در مطلبي كه به همين موضوع ميپرداخت، بخشهايي از كتاب را آورده است: «اما ابتدا تا يادم نرفته اين را بگويم كه تعطيلات نوروز آن سال در اصفهان به همراه دوستي به اداره آمار و ثبت احوال رفته بوديم. دوستم كاري داشت و من در گوشهاي از سالن بزرگ منتظر او نشسته بودم. پيرمردي كنار دستم پشت ميزش چرت ميزد. براي دفع وقت از او پرسيدم اگر كسي بخواهد نام خانوادگياش را عوض كند چه بايد بكند. گفت كاري سادهاي نيست بايد به تصويب اعليحضرت همايوني برسد! و افزود البته استثنائاتي هم دارد، مثلا اگر كسي نامش با شغلش منافات داشته باشد: معلمي كه اسمش موجب خنده شاگردان شود، يا اگر نام خانوادگي كسي از سه كلمه يا بيشتر تشكيل شده باشد. گفتم مثلا ميرمحمدصادقي؟ گفت بلي. گفتم پس من ميتوانم نام خانوادگيام را تغيير دهم و شناسنامهام را نشانش دادم. نگاهي كرد و گفت بله، شما واجد شرايط قانوني هستيد.
- خب چه بايد بكنم؟
- بايد درخواستي بنويسيد و 10 نام پيشنهاد كنيد تا يكي، كه مدعي نداشته باشد، به شما اعطا شود. شوخي شوخي پرسيدم شما كاغذ و قلم داريد؟ قلم و كاغذي در اختيارم گذاشت. گفتم من تاكنون نامه اداري ننوشتهام، ممكن است كمكم كنيد؟ پيرمرد با خوشرويي شرحي تقرير كرد و من نوشتم. گفت ولي خودت بايد 10 تا نام پيشنهاد كني. من آن روزها دلبسته روزنامه «ايران ما» در تهران بودم. كسي با نام مستعار «بامشاد» در آن روزنامه مقاله مينوشت(بعدها فهميدم نويسنده اسماعيل پوروالي بود). من شيفته سبك، فكر و قلم او بودم و آرزو ميكردم روزي بتوانم چون او بنويسم. از اين رو نخستين نام درخواستيام را نوشتم بامشاد و به دنبالش 9 اسم ديگر به همان وزن و قافيه: دلشاد، فرشاد، گلشاد، مهشاد، رامشاد، كامشاد... در فكر «شاد» ديگري بودم كه پيرمرد اصفهاني گوشه چشمي به كاغذ انداخت، لبخندي زد و گفت: «يكياش را هم، دور از جون شما، بنويسيد روانشاد»! دوستم كارش تمام شد و رفتيم؛ در راه پرسيد موضوع چه بود؟ - هيچ چي، سربهسر پيرمرد ميگذاشت. درست يك سال بعد تعطيلات نوروز در اصفهان، باز به دليلي گذرم به همان اداره افتاد، موضوع به كلي فراموشم شده بود. دوباره همان پيرمرد را ديدم؛ كماكان مشغول چرت زدن. شيطنت پارسال يادم آمد. رفتم جلو و گفتم سال پيش درخواستي براي تغيير نام خانوادگي دادم. گفت: «اسم شريف؟» گفتم: «حسن ميرمحمدصادقي». گفت:«آقاي كامشاد من 3 ماه است دنبال شما ميگردم.» و به همين سادگي، حسن آقا ميرمحمدصادقي شد« حسن كامشاد».