به بهانه پنجاه و هفتمين سالروز تولد استاد كيهان كلهر
مردي كه كيهاني مينوازد
شاهرخ تويسركاني
پاييز كه ميشود خاطرهها دورهام ميكنند، حسرتها يك به يك از شاخههاي دلم آويزان ميشوند و دانهدانه دلتنگي بر زمين دلم مينشيند از هستنهايي كه نيست ميشوند و بودنهايي كه نيستند. تو امروز 57 ساله ميشوي و «هنوز پاييز است»! تو 17 ساله ميشدي و داشت پاييز ميشد كه ناميموني و شومي بر اين ديار سايه افكند، بمبهاي بدشگوني جنگي بيانجام جاي «باران» بر سر ساكنان شهرهاي اين ديار كهن باريدن گرفت، باريد و باريد تا روزي كه بالاخره از تو، زندگي امنت و خانواده عزيزت هم قرباني گرفت. تو اما با تمام اندوهت هرگز نقش قرباني اين جنگ شدن را به چهره نگرفتي، دلت غم اندود بود، سينهات مالامال درد بود و غم در تو ماند و درد در جانت لانه كرد، اما تو را ياراي ماندن و ايستادن در اين داغ نبود. جنگ يك روز پاييزي آمد و زندگيهاي زيادي را تمام كرد و با خود برد، جنگ اما هرگز از ما و از تو نرفت. همه تو را با خود برد اما تو ماندي. تو فرزند جنگ نشدي، تو فرزند صلح بودن را انتخاب كردي. هر چند هنوز پاييز است براي تو كه 57 سال است زندگي را در يك باغ پاييزي زيست ميكني؛ مفتون، محزون اما سرشار. پاييز براي تو حديث كوچ است از غربت به تنهايي، از غم به شور، از خود به خود. تو، تمام اين سالها با قطبنماي هنرت مهاجر سرزمينهاي دور و درونت بودي.
بگذريم كه سالهاست جنگل دنيا در سكوتي گوشخراش به خواب رفته و هنوز هم طنين زوزه درندگي جنگ به گوش ميرسد و در «لايههاي تاريكي»، تو تمام اين پاييزها را بيوقفه نواختي، حالا آذر است و «شهر خاموش» شده از پس آبان و «طرقه»اي كه ديديم به سوي خورشيد پريد، از ياد برد و سوخت و تو باز هم نواختي كه هر يك از ما بداند و با خود تكرار كند: «تنها نخواهم ماند»!
پاييز هميشه سمفوني رنگها و برگهاي رو به زوال است، اما براي تو «سرودي براي باران» ميشود كه خروش جانت بداههترين نوازش است بر پيكر ساز، جان ناآرامي داري كه رستاخيزي جز در كالبد هنر نداري و سازي كه سازش نكرد جز در مدار مدارا با هنر.
در تمام اين سالها تو گذر ميكردي و ما شاهدت بوديم، سالهايي كه هم نوازي شايسته بودي، دوراني كه نواسازي چيرهدست و روزهايي كه همنشيني آشوبگر و خالقي بيمانند در صحنههاي جهاني شدي و همه اينها كه تويي ما را به «شوق» ميآورد از بودنت، اينگونه بودنت كه نوا را از ريشههاي وجودت به صدا ميآوري، حزني كه از شيدايي جانت زبانه ميكشد، سروري كه از غناي دلت جوانه ميزند. تو يك راز پاييزي داري، غربت اصيلي داري كه از سازت سرايت ميكند به اعماق وجودمان. داد خزان اما از تو به گوش نميرسد، كم حرفيات را مجال هنرنمايي نجيب و شريفي كردهاي. تو زاده پاييزي اما در تمام اين سالها اركستري از فصلها را زندگي كردي، بيسكون و در جريان؛ جاري در فرهنگي كه از آن برآمدي و هر بار جايي ايستاده بودي كه آن را به گردش درآوري تا به زبان هنرت سخن بگويي با جهاني كه گفتوگو را از ياد برده است و رنگ تفرعن، خشونت و تبعيض دارد كلامش. كلام ساز تو اما «در آيينه آسمان» جهانيان فقط يك رنگ دارد، همانا موسيقي كه تو از آن برخاستي رنگها را يگانه به تصوير ميكشد. سالهاست در اين مسير پاييزي تو همراه بودهاي با بيتكرارترين مردماني كه با تو در خانه و تا خانه خواندند و هر يك همسفر خويش شدند در عبور از فصلهاي تكراري، اما تو هستي تا هستهايمان را آواز كني براي «سامان سايهها»ي اين ديار كه سرگردان و پريشان نباشند. ساز تو خود خوشبختي است وقتي اين همه خروش، فرياد، سكوت، سرور و حسرت را يكجا از تو بيرون ميكشد. هنر تو عين گنج است كه در تمام اين سالها كه از رنج وجودت آن را صبورانه استخراج كردي. تو براي اين روزهاي موسيقي و تمام دوران هنر، نفيس و ارزندهاي حتي اگر نخواهي باشي، حتي اگر نامآوري برايت ارزش نباشد تو نامدار موسيقي اين سرزميني، تو كيهاني مينوازي، تو كيهان كلهري و بيهيچ كلام ديگري زادروز پاييزيات و هنر جادوييات را شادمانه فرخنده ميدانم و به زبان مادريات به تو ميگويم:
«تو قِسه نِه يري! تو لِه خوماني، تو كيهان گِشتِماني، كيهانِ كردستانو ايرانو جهاني، تو سازت، سازِ خود «كيهانه» » هميشه دلت و پنجه و سرت خوش.