• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4799 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۵ آذر

يادداشتي بر رمان كوتاه سال ورزايي، نوشته محمد اكبري

وصفي زنده از طبيعتي زنده

امين فقيري

در فضايي مه‌آلود و باراني داستاني اتفاق مي‌افتد كه نه در عالم واقع و نه به گونه‌اي تمثيلي آفتابي نيست. در طول رمان خورشيدي ابرها را پاره نمي‌كند و نورش را بر سر مردم و فضا جاري نمي‌سازد. داستان در سياهي دلگيرانه‌اي پيش مي‌رود. در اين ميان، خواننده احساس مي‌كند تمام باران‌هاي دنيا بر او مي‌بارد و سرش را كه بلند مي‌كند سپيدرود غران و بي‌امان مي‌تازد و اين همه را تلخي جانكاه ماجراها دوچندان مي‌كند؛ ماجراهايي كه آدم‌هاي ضدقهرمان آن را با اعمال‌شان لحظه به لحظه جلو مي‌برند. شايد در بعضي مواقع خواننده توقع يك سيلي بر گونه يكي از آنها را داشته باشد كه اين هم اتفاق نمي‌افتد. آيا زندگي به همين روال ادامه پيدا مي‌كند؟ مكان در اين داستان مختصر شده است به قهوه‌خانه طلادندان، خانه گدا، خانه درازغلام و خانه آقاكاس و در مجاورت اينها مرقد بزرگوار است. مرقدي كه اين افراد خلافكار بيشتر از همه در آنجا شمع روشن مي‌كنند. از روستا در تمام داستان حرفي به ميان نمي‌آيد. نويسنده هيچ‌كدام از شخصيت‌هايش را از كوچه پس كوچه‌هاي آنجا عبور نمي‌دهد تا خواننده لااقل با جغرافياي محل آشنا شود. خانه‌هاي شخصيت‌هاي داستان چندان از يكديگر دور نيست. تنها موردي كه راجع به روستا از نويسنده چيزي مي‌شنويم در ص100 است: «آبادي تمام شده بود و مانده بود كوره راهي كه سر مي‌خورد توي بستر ماسه‌اي سپيدرود. صداي اردك و غاز از لانه آخرين خانه ده بلند بود.» پس معلوم مي‌شود كه اين چند خانه بيرون از روستا قرار دارند و صاحبان‌شان به علت افعال نامبارك و خلاف‌شان خود را از جماعت كنار كشيده‌اند. اتحادي ناميمون و عجيب اينجاست كه هيچ‌كس از اهالي روستا انتقادي بر كار آنها ندارد، چون اصولا پيداي‌شان نيست. 
نويسنده در همان اوايل رمان شخصيت‌ها را كه بار داستان بر دوش آنها گذاشته شده است معرفي مي‌كند: «من تو را با بدبختي بزرگ كردم. مثل خيلي‌ها مي‌توانستم زن بگيرم اين‌جوري با فلاكت زندگي نكنم توي قهوه‌خانه. از كاسي و از گدا و از درازغلام دوري بكن. اينا تخم جنند.» در ابتدا خواننده فكر مي‌كند نويسنده دوربيني را برشانه‌هاي ستار سوار كرده تا به وسيله او گوشه كنار را نشان دهد اما حدسش به واقعيت نمي‌پيوندند. مي‌بيند كه اين نويسنده است كه به عنوان داناي كل اين كار را برعهده گرفته است. در اين فصل مي‌فهميم كه ستار پسر طلادندان با ديگران فرق دارد. وزرايش را براي شرط‌بندي به جنگ وزراها مي‌كشاند. درس خوانده است، اكنون كلاس 12 طبيعي، روي رشته طبيعي تاكيد مي‌شود، انگار الزاما بايد از رشته رياضي و ادبيات بهتر باشد. دختري را دوست مي‌دارد به نام مرجان كه سوم راهنمايي است. بعد مي‌فهميم كه ستار از نظر شخصيتي آش دهان سوزي نيست، چون دختر را حامله كرده است و بعد بي‌ارادگي دختر كه خودش را بدون هيچ گروگيري تسليم كرده است و اين‌گونه داستان به سوي فاجعه پيش مي‌رود. 
طلادندان پدر ستار قهوه‌خانه دارد. شب تا صبح بساط قمارش رو به راه است و از مردم بدين خاطر شيتيل مي‌گيرد. باز هم در اينجا نويسنده هيچ صحبت يا توصيفي از آيندگان و روندگان نمي‌كند. خواننده نيز هيچ‌گاه به اين درك نمي‌رسد كه آيا رفت و آمدي در قهوه‌خانه هست؟ او با پسر شازده، مالك عمده آن نواحي، دوست است. پسر شازده خاني است مهربان. هر كار كه مي‌كند از سر انسان‌دوستي است. حتي قدم رنجه مي‌كند و به پاسگاه مي‌آيد و ضامن ستار مي‌شود و او را از زندان نجات مي‌دهد.  نويسنده جهت معرفي آقاكاس و درازغلام و گدا براي هركدام فصلي جداگانه تدارك ديده است اما برخلاف نويسندگاني چون فاكنر و چوبك قهرمانانش را به تك‌گويي يا مونولوگ وانمي‌دارد، بلكه خود زحمت آن را مي‌كشد كه نمي‌توان عيب و ايرادي بر آن متصور شد. اين شخصيت‌ها از نظر جامعه‌شناسي ضد و دشمن جامعه‌اند. آقاكاس جنون گاودزدي دارد، كارش اين است كه در آبادي‌هاي اطراف سروگوش آب دهد تا گاوي مناسب دزدي پيدا كند. بلافاصله درازغلام و گدا را با خود همراه مي‌كند و آنها هم بدون هيچ‌گونه اعتراضي با او همراه مي‌شوند. در اين ميان معلوم نيست كه اين گاوها چگونه به فروش مي‌رسند، يا اگر مي‌كشند اين همه گوشت را كجا انبار مي‌كنند تا فاسد نشود. يكي، دوبار صحبت از دوشنبه‌بازار به ميان مي‌آيد. اما مگر «كور بازار» است؟! به اين آساني؟! آيا صاحبان اين گاوها -كه در فارس هر گاو مساوي است با زندگي يك خانواده- آنها را نذر كرده‌اند كه هيچ كجا به دنبال‌شان نمي‌گردند؟!
ستار هم‌داستان آنها نيست و به دست‌شان كشته مي‌شود. آنها حتي دو تيلر شركت برنجكاري دولتي را مي‌دزدند و آب از آب تكان نمي‌خورد. در صورتي كه در يك روستا همه از حال و روز يكديگر باخبرند، اما ژاندارمري كاملا منفعلانه با قضيه روبه‌رو مي‌شود و خواننده به كل وجودشان را احساس نمي‌كند. در بعضي از جاها شخصيت‌ها مرتب دچار كابوس مي‌شوند. البته اين كابوس ها در بيداري نيست و همين كابوس‌ها نقطه قوت داستان است. 
تنها كابوس مرجان پس از ديدن جنازه ستار در روز و بيداري اتفاق مي‌افتد.  نويسنده در توصيف طبيعت، آب و هواي باراني، ابر و مه و سپيدرود بسيار زيبا عمل كرده است. خواننده حتي صداي غرش توفنده سپيدرود، صداي غازها و لك‌لك‌ها را به خوبي احساس مي‌كند. نقش خرافه در اين رمان خيلي پررنگ است. جن‌ها در جاي جاي رمان مي‌لولند. آن‌قدر شمع براي بزرگ آقا روشن كرده‌اند كه شره كرده و از سكو پايين مي‌ريزند. آنها شمع را براي اين نذر مي‌كنند كه بتوانند با گاودزدي صحيح و سالم بازگردند و دستگير نشوند. 
آدم‌هاي اين داستان جمع اضدادند. به خانواده اين چند نفر نگاه كنيد. گدا دختري معصوم دارد و زنش در تمام كارهاي خلاف همراهش است و خودش دزد است. طلادندان بساط قمار دارد و ترياك و مشروب مي‌فروشد اما پسري همانند ستار دارد. آقاكاس آمعجوني ديگر است، مغز متفكر اين گروه. 
«قدري نفت ريخت و آتش الو گرفت.» در شيراز آتش و الو را يكي مي‌دانيم. چطور آتش الو مي‌گيرد؟! اين ايرادي است جزيي كه در مقابل نثر چكشي و بريده بريده و زيباي كتاب هيچ است. 
فكر مي‌كنم اين رمان جمع و جور به توصيف‌هاي زنده‌اي كه درباره طبيعت دارد زنده است. اگر رمان وهم و ترس را به خواننده القا مي‌كند همه از صدقه سر توصيف‌هاي جاندار طبيعت است. مطمئنم كه محمد اكبري در آثار ديگرش فقط مفتون حوادثي كه اتفاق مي‌افتد نشوند، به حواشي آن حادثه‌ها هم دقت نظري بيشتر داشته باشند تا نوشته‌هاي‌شان باورپذيرتر شكل گيرد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون