• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4800 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۶ آذر

بي‌آرتي

اميد توشه

اين وقت غروب، مسافران مانند كنسروهاي ماهي‌ كيلكا توي هم مي‌چپيدند. بوي تن، صداي بوق و ويراژ موتورها بيشتر مي‌شد. پليس‌ها بي‌اعصاب مي‌شدند و همه مي‌خواستند زودتر برسند خانه تا روي مبل ولو شوند و برنامه‌هاي مزخرف ببينند. اين روزها خودش دو شيفت كار مي‌كرد. مگر حقوق يك راننده اتوبوس چقدر است. دستش را گذاشت روي بوق. موتورسوار با دستش فحشي داد و رد شد. فكر جهيزيه دخترك رهايش نمي‌كرد. به زنش گفته بود: «هم دخترم رو بدم و هم وسايل خونه‌شون رو؟»
رسيد به ايستگاه. يكي داد زد: «آقا در رو بزن.» مردم توي ايستگاه اجازه نمي‌دادند اول بقيه پياده شوند تا بعد خودشان سوار شوند. براي همين هميشه بحث فحش و دعوا بالاست. بايد حواسش به آينه باشد. همين چند ماه پيش يك پيرزن افتاده بود زير چرخ عقب اتوبوس يكي از بچه‌هاي خط. دوباره در را مي‌زند.
باران غمباري مي‌بارد. چند روز است كه برف پاك‌كن سمت شاگردش خراب شده و هر شب توي ترمينال به مسوولش تذكر داده كه اين را درست كند، اما صبح كه مي‌آيد باز هم مي‌بيند خراب است. باران شديد شده. ديد خوبي ندارد. سعي مي‌كند آرام‌تر برود. زنش زنگ مي‌زند. تازه از بازار رسيده‌اند خانه. با وام ازدواج دخترك چند تكه بزرگ را خريده‌اند و حالا مانده خرده‌ريزهايي كه تمامي ندارد.
زنش رگباري گزارش مي‌دهد: «چيني خيلي گرون بود. نشد وسايل آشپزخونه رو كامل بگيريم. پرده‌ها هم مونده. ميگه ميز ناهارخوري هم بايد بگيره...» زنش همچنان حرف مي‌زد. او هم فقط گوش مي‌داد. ناگهان يك تاكسي بدون اينكه راهنما بزند، پيچيد جلويش. محكم زد روي ترمز. داد جمعيت در آمد. روي هم ريخته بودند و در بخش زنانه زني سرش خورده بود به ميله. چند نفري فحش دادند. تلفن را با عصبانيت قطع كرد. از سر مسافر خون آمده بود. اگر جلوي مسافران كم مي‌آورد ممكن بود يكي‌شان برود شكايت كند. اگر همين خانم هم مي‌رفت دنبال ديه گرفتن كه اسير مي‌شد.
شروع كرد به داد و بيداد كردن: «اينجا تهرانه. بايد خودتون رو سفت بگيريد.»
ناراحت نشست پشت فرمان. همچنان باران مي‌باريد. ترافيك قفل شده بود. از چهارراه بعدي مي‌توانست وارد خط ويژه شود. حداقل تندتر مي‌رفتند. زني كه سرش شكسته بود آمد نزديكش.
داد زد: «ازت شكايت مي‌كنم. پدرتم در ميارم بچه تهران.»
لحظه‌اي سرش را چرخاند سمت زن كه عذرخواهي كند كه صداي برخورد آمد. ناخودآگاه زده بود روي ترمز. برف پاك‌كن سمت شاگرد كار نمي‌كرد و خوب نمي‌توانست ببيند به چي زده. فريادي بر سر زن كشيد و پياده شد.
موتور دور افتاده بود. يكي، دو نفر ديگر هم آمدند. پيرمرد كلاه ايمني نداشت. كيسه پلاستيكي روي سرش كشيده بود. خوني كه از دماغ و گوشش مي‌آمد و ريش و سبيلش را قرمز كرده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون