خيره به آمبولانسهاي مأيوس
اميد مافي
از سپيده تا امتداد شب در اندوهي بيپايان غرقهايم و هر روز صبح در دفتر قطور حاضر و غايبها نام بلندي را خط ميزنيم و لال و گنگ به فرشته مرگ مينگريم كه مدام پشت پنجرهها سرك ميكشد و در اين فراموشان بهانه ميگيرد.
ما هنوز داشتيم به پرواز خسرو سينايي ميانديشيديم كه خسروي بيبديل ديگري فروچكيد تا عندليبها سراغ حنجرهاي را بگيرند كه پيامآور شور و شوق و شادي و شبنم بود.
لختي بعد اكبر عالمي به پهلو خفت و يقين پيدا كرديم به ابرهاي ناشناس پيوسته و براي آنكه فيلم خراب نشود، ترجيح داده تا رسيدن به مينوي جاويد نفس نكشد.
تنپوش عالمي هنوز زير لحد خشك نشده بود كه چيزي از اين شهر غمپرست كم شد و ما خيره به آمبولانسهاي مأيوس سراغ مردي را گرفتيم كه يك تن نبود.
همو كه در تمام اين سال هاي دوزخي به گونهاي صدايش را به گوشمان رساند كه پس از استشمام بوي حلواي سوخته تصور كرديم پل نيومن، كري گرانت، جاني دپ و مارلون براندوي بزرگ چمدانها را بسته و سوار بر لكوموتيو مرگ تا پشت هيچستان رفتهاند.
اينگونه شد كه مرگ بوي پيراهن تازهاي داد و ما زير آوار با چشمهاي تاريك سراغ آلبومهاي غبارآلود را گرفتيم و نفسي به قدر يك آه كشيديم.
حالا كه اين همه ماتم تلنبار شده و مرگ بيرحمتر از هر وقت ديگري زنگ خانه اهالي هنر را به صدا درميآورد كاش يك نفر موهاي سرنوشت را پريشان كند و به خاطر روزگار سترون بياورد كه پاييز از فرط شورچشمي حتي اجازه نميدهد ساعتي دور هم جمع شويم و براي رفتگان بيبرگشت مرثيهاي بخوانيم.
كاش يكي از زمستان بخواهد زودتر از راه برسد و به نحسي خزان پايان دهد كه در اين بلاروزگار انگار زمان زيادي تا انقراض آرزوهايمان نمانده است.
باور كنيد ما براي كوچ زاده شديم اما براي حرمان و دلتنگي و سوگواري صامت نه. ما ماندهايم با اين همه قاب عكس خاكستري روي سينه ديوار چه كنيم؟
آي روزگار غمآلود... آي.