مارادونا در مرز اسطوره و واقعيت
ابوالفضل نجيب
در فرهنگ و اخلاقيات ما تفكيك زندگي حرفهاي اسطورهها با زندگي شخصي آنها كار مشكلي است. اين روحيه ناشي از نگاه كمالگرايانه و همان نسبت تماميتخواهانه يا به تعبيري تملكگرايانه به همه پديدههايي است كه تعلقات و دلبستگيهاي عاطفي و تمايلات فكري و حتي سياسي ما را نمايندگي ميكنند. تا آنجا كه گاه اين روحيه به پنهانكاري و ناديده گرفتن حقايقي ميرسد كه پذيرش آنها به مخدوش كردن مباني اخلاقي و اعتقادي و خدشهدار كردن موقعيت اسطورهها منجر ميشود. آنچه از تبعات اين وضعيت ميتوان اشاره كرد تنزل نگاه ستايشگرانه به بلاتكليفي و گاه تشديد آن به مرز پرستش و نفرت است. اين پارادوكس در جوامع اخلاقگرا و بهطور مضاعف در نظامهاي ايدئولوژيك ميتواند به شكاف رسمي و روح جمعي در قبال چنين پديدههايي دامن بزند. آنچه ميتوانست در مورد مرگ مارادونا اتفاق بيفتد. اما واكنشهاي چند روز اخير شبكههاي داخلي كه به نوعي روح حاكم بر فضاي رسمي در واكنش به مرگ مارادونا را نمايندگي ميكند و بدون كمترين اشاره به زندگي شخصي او نشاني از رويكرد همسويانه نظام ارزشگذاري رسمي با تمايلات جمعي و حداقل در همسويي با نسلهايي دارد كه مارادونا بخشي از حافظه جمعي آنها را رقم زد. فراموش نكنيم مارادونا در مقايسه با اسطورههايي مانند مسي و رونالدو چندان از موهبت رسانهاي ديجيتال برخوردار نبود. همه بضاعت رسانهاي دوران اوج مارادونا به قاب تلويزيون و نشريات ورزشي محدود ميشد. با اين همه شايد شهرت او در مقايسه با همتاهاي امروزين خود و بسا محبوبيت او به دلايل غيرفوتبالي ازجمله روح اعتراضي و سركشانه در مقابل بروكراسي حاكم بر فوتبال آن زمان و هم نقش ويژهاي كه در پرالتهابترين دوران زندگي خود براي ملت آرژانتين ايفا كرد، بسيار فراتر باشد. آنچه درباره اراده اين روح جمعي در تقابل با واقعيات ميتوان اشاره كرد، مقاومت در مقابل دادههاي حقيقي در مقايسه با گزارهها و دلالتهاي شفاهي و نامعتبر است. در اين خصوص ميتوان به مورد فوت تختي به مثابه يكي از اسطورههاي ايراني اشاره كرد. حقيقتي كه به استناد شواهد از يكسو بر خودكشي او دلالت دارد. در مقايسه با اجماع شفاهي كه بر شهيد كردن او اصرار ميورزد. اين رويكرد نمونهاي است بر اثبات روح كمالگرايي جامعه و تحملناپذيري و نابردباري فرهنگي كه به هيچ روي تن به آنچه در تبيين اسطورهشناسي به تعديل تعبير ميشود، نميدهد. ديدگاهي كه مرگ قهرمانها و اسطورههاي خود را جز در همراستايي با نگاه كمالگرايانه به اسطورههاي خود برنميتابد.
اين رويكرد شايد از منظر جامعهشناختي بر ترجيح كماليافتگي اسطوره تاكيد دارد. ولو در شكل استعاري و تمثيلي بر شخصيتهاي چندوجهي و چند ساحتي و تنزلگرا كه اغلب هم صورت واقعي و باورپذيري دارند. اصرار روح جمعي ما بر كشته شدن تختي از اين منظر دلالت و تاكيدي است بر باور جمعي جامعهاي كه خودكشي را در تعارض با ماهيت و منزلت اسطوره ميداند. آنچه بر هممعنايي افسانه و اسطورهها دلالت و تاكيد كرد، ناظر بر همين جنبههاي غيرواقعي است كه در مسير خود به كماليافتگي ميل داشته و از اين منظر اسطورهها را از حيث معنابخشي و اينهماني با تفاسير معرفتشناسانه و نظري ارتقا بخشيده است.
بديهي است اين رويكرد همان اندازه كه ما را در معنا و تعريف اسطوره به دردسر مياندازد، در تعميم و تسري معني به مصاديق هم با مشكلات عديده روبهرو ميكند زيرا هر تعريفي لاجرم به حد يا رسم موكول است و تشخيص حد و رسم اسطوره به دليل ماهيت تمثيلي و استعاري آن تلاشي است دشوار و شايد ممتنع زيرا تعريف ناظر مربوط به حقيقت امور و پديدههاست و حال آنكه اسطوره صورت استعاري حقيقت را باز مينمايد و از آنجا كه هر تعريفي مستلزم بيان اوصاف ذاتي يك پديده است، لاجرم در تعريف به اين معنا ذات و ماهيت پديده مدنظر قرار ميگيرد. اما از آن رو كه اسطوره خود در برگيرنده صورتهاي استعاري است، حقيقت آن در تعريف نميگنجد.
اما از سويي و برخلاف آنچه در فهم واژه اسطوره معمول است، اسطورهها به هيچ روي دلالت صرفا مجازي و غيرواقعي نداشتهاند و درست برعكس بر زمينههاي مادي و البته تاريخي شكل گرفته و ظهور يافتهاند. يونانيان موتوس را گفتهاي ميشمردند كه با كنش و اجرا پيوند داشته باشد. ارسطو در هنر شاعري مدعي است كه موتوس چيزي نيست جز طرح و پيرنگ يك نمايش يا اثري هنري. از اين زاويه به نظر او واژه موتوس به طرح و پيرنگ يك نمايش يا اثر هنري اطلاق ميشود. به همين دليل است كه وجه اجرايي اسطوره در يونان كهن از اهميت خاص برخوردار بود. در نظر آنها كنش در اسطوره، نقشي انكارناپذير ايفا ميكند. به ديگر سخن اسطوره در فرهنگ يونان تجربهاي زيستي بود كه با فرآيندهاي روزمره آدميان مناسبتي تنگاتنگ داشت. اين تلقي در قياس با تفسير پيشين كه بر صور استعاري و تمثيلي اسطوره تاكيد دارد بيش از هر چيزي حاكي از نگاه تكثرگرا درخصوص يكي از كليديترين مفاهيم در تمامي فرهنگها و حتي اديان آسماني است.
آنچه امروز با عنوان اسطوره و به شكل دست و دلبازانه در مورد چهرههاي اغلب محبوب در حوزههاي مختلف ورزش و هنر و... شاهد هستيم، از يكسو ناظر بر اين دوگانگي و همزمان ناظر بر نياز روح جمعي ملتها به استمرار حيات اسطورهها است. اختلاف بر تعريف اسطورها، تعديل معناي آن و تسريبخشي به حوزههاي مختلف اجتماعي معطوف به همين زمينههاي جامعهشناختي و گذر اسطورهها از گزارهها و معيارهاي قومي و اقليمي و فرهنگي به سمت جهاني و مهمتر زميني شدن دارد. اين رويكرد هم هر چند به نحوي همچنان تحتتاثير مرزهاي اخلاق عرفي و ديني و... است اما چنانچه درخصوص مرگ مارادونا شاهد هستيم بر همسويي نظرگاههاي ايدئولوژيكي و روح جمعي جامعه به توافق و اجماع ميرسد. اين اجماع چنانچه تجربه نشان داده اغلب حول پديدههاي كمتر چالشبرانگيز است. چنانچه در مورد مرگ مارادونا نشان داد فوتبال و اسطورههاي آن در سطح جهان ميتوانند به درجاتي مشمول استثنا واقع شوند. اما آنچه به التزام و داوري شخصي درباره رويكرد حرفهاي و شخصي مارادونا به ورزش و زندگي شخصي معطوف ميشود، همچنان بر دوگانه الزامات اخلاقي تاكيد دارد. اينكه به لحاظ بلوغ اجتماعي و سعه صدر بتوانيم براي اسطورههايي اينچنين حريم شخصي قائل شده و آن را از كاراكتر اجتماعي و ورزشي تفكيك كنيم، به گمانم بلوغ زودرسي است كه تا رسيدن به آن راه درازي در پيش داريم. از سويي اين احساس در عالم واقعيت نه با ناديدهانگاري يكسره تعلقات و دلبستگيها و تاثيرات انكارناپذير و نه با چشمپوشي تمام و كمال درباره زندگي شخصي مارادونا قابل حل نيست.
از همان اولين ساعات اعلام مرگ اسطوره آرژانتيني دنبال جملهاي بودم كه تمامي احساس و عواطف شخصي و همان اندازه داوري اخلاقي درباره او را بازتاب دهد.
آنچه در اين رابطه از سوي كالدرون همبازي و دوست مارادونا خواندم بر اهميت و شموليت اين احساس حتي در ميان كساني دلالت داشت كه به لحاظ فرهنگي و اجتماعي بيشترين اشتراك و همسويي با او را دارند. مارادونا در زندگي شخصي خود هر چه بود، اما در عالم واقع پاسخي بود به نيازهاي چند نسل. نسلهايي كه اغلب در برزخ سرخوردگيهاي سياسي و اجتماعي بلاتكليف و به دنبال بهانهاي براي فراموشي ولو موقت بودند. آنچه كالدرون درباره مارادونا گفته كم و بيش ناظر بر چنين تعلق و حس و حال دوگانهاي است: «دوستت دارم ديگو، من تو را به خاطر آنچه در زندگي خود انجام دادهاي قضاوت نميكنم. اما تو را به خاطر آنچه با زندگي ما انجام دادهاي دوست دارم.»