آخرين رييس جمهور
نوشته فرهاد والي
دوست من ميگفت با ماشين مدل بالاي شركت براي جلسهاي به ديترويت رفته بودم، در پمپ بنزين براي خريد پياده شده بودم. از پليس پرسيدم، آيا اينجا براي پارك كردن ماشين امنيت دارد؟ پليس گفت: اگر اينجا بايستي تا چند دقيقه ديگر شلوارت را هم از پايت در ميآورند و ميدزدند، فقط به هتل برو و ماشين خودت را آنجا بگذار.
از يك طرف انتقال كارخانهها به كشورهاي ارزانقيمت باعث شده تا بخشي از امريكا از ميان برود، از طرف ديگر در بيست، سي سال گذشته مشاغل بسياري به خاطر گسترش فناوري اطلاعات از ميان رفته است. عدهاي از جمله كاركنان آيتي به شدت پولدار شدهاند و برخي مشاغل نيز براي هميشه از بين رفته است. مشاغلي مثل حروفچين، عكاس، راننده تاكسي، ليتوگرافي، بخش مهمي از چاپ، بخش بزرگي از روزنامهنگاري، بخش مهمي از صنعت توليد موسيقي، استوديوهاي موسيقي، موضوعي به نام نقشه و همه ابعاد آن كه جيپياس جاي آن را گرفته است. بخش مهمي از مشاغل مربوط به تلفن، بخش بزرگي از ابزارهايي مانند ضبط صوت، تلويزيون، راديو، ماشينحساب، كتاب و مشاغل مربوط به آن، بخشي از بروكراسي كه با كاغذ سروكار داشته و هزاران شغل ديگر. شغلهايي كه به سرعت از ميان رفته و براي هميشه از ميان رفته. بسياري از دستگاهها قبل از اينكه بازار پيدا كنند، كاملا از ميان رفتند.
در يك مثال ساده اگر كسي در سال 1980ميخواست كليه ابزاري كه در يك آيفون وجود دارد را همراه با خودش داشته باشد، بايد يك وانت ابزار با خودش ميبرد. تمام آن دستگاهها از ميان رفته است. گرامافون در سال 1899 اختراع شد، 35سال بعد از آن صفحه گرامافون به بازار آمد، چهل سال بعد از صفحه گرام كاست صدا همگاني شد و 12سال بعد از آن در 1982سيدي صدا به بازار آمد، هجده سال بعد از سيدي دستگاهي به نام ايپاد به بازار آمد كه ميتوانست صدها ساعت صدا ذخيره كند و فقط شش سال بعد آيفون به بازار آمد كه دسترسي نامحدود به صدا ايجاد ميكرد. همه اين پيشرفتها به معني از ميان رفتن تكنولوژي قبلي و از دست رفتن كارخانههاي قبلي بود.
در ايالات متحده در حال حاضر دو موضوع جدي در اقتصاد وضعيت جديدي را ايجاد كرده است:
اول: صدور كار به چين و ساير كشورها و وارد كردن بيكاري
دوم: توسعه فناوري اطلاعات و هوش مصنوعي و از دست رفتن ميليونها شغل و كارخانه و توانايي.
اين موارد بيكاريهاي فراواني در جهان ايجاد كرده است. اين فقط مشكل امريكا نيست، اين مشكل در اغلب دنياي صنعتي و پيشرفته وجود دارد. در حال حاضر طبقهاي ايجاد شده به نام « طبقهاي كه كسي آنها را نميخواهد» (Expendable) . اصطلاحي كه توسط جف رابين اقتصاددان كانادايي در كتابي با عنوان «Expendable: چگونه طبقه متوسط در جريان جهانيسازي ويران شد» كه در آگوست 2020منتشر شده توضيح ميدهد. در اوايل قرن بيستم يعني فاصله 1900تا 1910بين از 60درصد در اواخر قرن نوزدهم به 1.5درصد در سال 2010رسيد. اين افرادي هستند كه روي زمين كشاورزي كار ميكردند تا غذا براي انسان به دست بياورند. در يك مزرعه 500هكتاري سويا در كانادا كه ميليونها تن سويا در سال توليد ميكند، دستگاهها مشغول به كارند و فقط سه نفر اين دستگاهها را اداره ميكنند.
در حال حاضر اتوماسيون و هوش مصنوعي در شركتهايي مثل تسلا كه پروژه اتومبيل بدون راننده را دارد اجرا ميكند، در ايالات متحده امريكا 3.68ميليون نفر شغلشان رانندگي كاميون است. بخش بزرگي از اقتصاد امريكا را رانندگان كاميون ميگردانند. با پروژههاي فعلي تسلا رانندگي كاميون تا ده، پانزده سال ديگر از ميان ميرود. در حالت اتوماتيك رباتها كاميون را بار ميزنند، كاميون بدون دردسر تصادف، بدون نياز به استراحت راننده، بدون تخلف رانندگي، با بيمه بسيار ارزانتر، بدون افزايش سرعت، مسيرشان را ميروند و كاراييشان چند برابر راننده انساني خواهد بود. در چنين حالتي خريد يك كاميون تسلا و دور انداختن كاميون قديمي در هر حال به صرفه است براي اينكه هزينه نيروي انساني حتي در كوتاهمدت هم بسيار بيشتر از ماشين است. مثل دوراني كه دستگاههاي جديد آمدند و خريدن يك دستگاه ويندوز نسبت به حقوق يك حروفچين صرفه اقتصادي داشت.
اين مساله در تمام كشورهاي پيشرفته مطرح است. در واقع نظريه موج سوم آلوين تافلر در ابعادي بسيار وسيعتر از تصورات او و نسل قبلي او يعني مارشال مك لوهان در حال اجراست، كار كردن از راه دور، كار براي مصرف شخصي. آلوين تافلر در كتابش كه در سال 1980نوشت، چنين گفت: «يك تمدن جديد در زندگي ما در حال ظهور است و مردان كور در همه جا در حال تلاش براي سركوب آنند. اين تمدن جديد با خود سبكهاي جديد خانواده؛ تغيير نحوه كار، عشق و زندگي؛ يك اقتصاد جديد؛ درگيريهاي سياسي جديد و فراتر از آن يك خودآگاهي، تغيير يافته به ارمغان ميآورد… سپيدهدم اين تمدن جديد تنها حقيقت بزرگ و واقعي عمر ماست.»
در حال حاضر رابطه انسان با تلويزيون و سينما و موسيقي و مطبوعات كاملا تغيير كرده است، تلويزيون تحت تاثير يوتيوب، دسترسي به موسيقي و نوع مصرف آن كاملا تغيير كرده، الان حداقل دو يا سه دهه است كه ديگر موسيقي دهه هفتاد و هشتاد و نود معني ندارد، ديگر تلويزيون به عنوان يك رسانه از بالا معني خودش را از دست ميدهد. تا چند سال قبل كارگردان يا تهيهكننده يا مدير تلويزيوني تصميم ميگرفت كه مخاطب براي نود يا شصت يا سي دقيقه چه چيزي ببيند و اگر مخاطب ميخواست كانال را عوض كند، بايد در كانال ديگري همان سي يا شصت يا نود دقيقه را دنبال ميكرد، در حالي كه الان در يوتيوب يا تلويزيونهاي ديگر مخاطب حداكثر پنج دقيقه فيلمي را كه ميخواهد ميبيند و اگر نخواست ميتواند به ميزان بينهايت انتخابهاي ديگر را تجربه كند. مردم در كانالها و شبكههاي اجتماعي مانند تيكتاك و اينستاگرم مطالبي را كه الگوريتمهاي هوشمند براساس سليقه آنها تهيه كرده به برنامههاي طولاني و قالبي تلويزيون ترجيح ميدهند.
همين الان هر دقيقه 500ساعت ويديوي جديد در يوتيوب منتشر ميشود. ديگر انتشار نيويوركتايمز و واشنگتنپست به صورت كاغذي اهميت ندارد. همه اين مقدمات را گفتيم تا بگوييم ظهور شخصي مانند برني سندرز در سال 2016و شوري كه ايجاد كرد به خاطر توجه به همين مسائل بود. توجه به مردمي كه كارشان و رفاهشان و سطح زندگيشان را از دست داده بودند و جزو همانها بودند كه گفته ميشد «تاريخ مصرف گذشتهها». ساكنان ميشيگان، اوهايو، اينديانا، ايلينوي، ويسكانسين، اركانزاس و ايالتهاي ديگري كه در وسط امريكا بودند، سالها بود كه كشاورزي در آنها مكانيزه شده بود و كار در كارخانجات توليدي فرآوردههاي غذايي و محصولات صنعتي منبع اصلي درآمد و زندگيشان بود.
بعد از مكانيزه شدن كشاورزي قيمت مواد غذايي در اين نقاط آنقدر كاهش پيدا كرد كه ديگر كشاورزي فقط به عهده ماشين گذاشته شد. از طرف ديگر كارخانهها هم از اين كمربند آهني رفت و كارگران بيكار شدند، با بيكاري كارگران و عملا مهاجرت افرادي كه به كارگران خدمات ميدادند، زندگي چنان بر اين افراد دشوار شد كه عملا زيست معمول در اين شهرها امكان نداشت. افرادي مانند برني سندرز بر نارضايتي اين افراد سوار شد و راهحلهاي سوسياليستي خودش را ارايه داد.
بعد اتفاق مهمي كه افتاد، اين بود كه ترامپ و افرادي مانند استيو بنن عملا شعارهاي برني سندرز را دزديدند، شعارهاي ترامپ مانند مبارزه با بازارهاي آزاد تجاري، مبارزه با شركتهاي دارويي، بازگرداندن توليد داخلي، مو به مو شعارهايي بود كه ترامپ از سندرز دزديد و شعارهايي عليه مكزيك و چين را به عنوان كشورهايي كه بيكاري را صادر كردند به آن افزوده شد. از قضا ترامپ خجالت نميكشيد كه شعارهاي سندرز را بدزدد؛ كما اينكه صراحتا گفت: «سناتور سندرز ايدههاي خوبي دارد.» برني سندرز اين حرفها را ميزد چون حرف اقشار تهيدست بود، اما استيو بنن و ترامپ آن را تكرار ميكردند چون پوپوليستي بود و در ميان عوام كاربرد و مشتري داشت.
نكته قابل تاسف اين است كه اين افراد حرف يك ميلياردر كلاهبردار را كه خودش را به عنوان نجاتدهنده به آنها نشان ميداد، باور كردند. واقعيت اين است كه ترامپ از اول زندگي نه با اين افراد همنشين بوده و نه از آنها خوشش ميآيد. هيچ كدام از اينها مشتري يا شريك ترامپ نبودهاند. چنانكه تلاش دونالد ترامپ جونيور براي تبديل رايدهندگان ترامپ به مشتريان ترامپ در ايالتهاي مياني شكست خورد. درك اين مساله نبايد سخت باشد، چون اين افراد پولي براي خريدن اجناس لوكس ندارند. مشتريان ترامپ به او راي ندادند.
راهحلهاي بيل گيتس
خيلي افراد مثل برني سندرز يا حتي استيو بنن يا جيل استين، سعي كردند راهحلهايي را پيدا كنند كه از سيستم سوسياليستي به اين مشكلات پاسخ ميدهد. اما اين مشكلات راهحلهايي هم دارد كه افرادي مثل بيل گيتس گفتهاند. مشكل بيكاري قابل حل است. بيل گيتس در اين مورد در يك سخنراني راهحلهايي را داده بود، راهحلهاي او چنين است:
يك، تعداد روزهاي هفته را از پنج روز چهار روز بكنيم، همين موضوع خود به خود 20درصد از بيكاران را كم ميكند.
دو، از رباتها ماليات گرفته شود. او ميگويد: ما از افراد ماليات نميگيريم، بلكه از كار ماليات ميگيريم، اگر ربات كار ميكند و كسي با استفاده از ربات ثروت به دست ميآورد بايد مالياتش را بدهد. وقتي خودروي اتوماتيك كار ميكند و رانندهاي وجود ندارد، خودروي اتوماتيك به عنوان ربات بايد ماليات بدهد، در واقع صاحب ربات كه ارزش افزوده توليد ميكند بايد ماليات بپردازد.
سه، به افراد بايد ميزان تعيين شدهاي از دستمزد داد. اگر درآمد كسي صفر باشد، بايد ماهانه مثلا 1500دلار بگيرد، اگر 400دلار باشد، بايد ماهانه 1100دلار بگيرد و هر كسي زير 1500دلار درآمد دارد از اين طريق بتواند حداقلي از درآمد را براي گذران زندگي به دست بياورد.
چهار، اين برنامه بايد براي نسلي اجرا شود كه امكان ندارد بتواند با وضعيت موجود كار پيدا كند، در اين فاصله بايد نسل جديد را براي نظام آينده تربيت و آموزش داد كه بتواند در سيستمي كه در آينده ايجاد خواهد شد، كار كند. اين راهها براي آينده وجود دارد. بايد ديد كه آيا اراده سياسي براي اجراي آن وجود دارد يا نه.
يك فرضيه اين است كه فكر كنيم امريكا براي حل مشكل بيكاري خودش بايد كارخانههايي را كه از كشور خارج شده برگرداند، يا هر نوع دخالتي را كه محتمل است در بازار انجام دهد، اما اين به معناي تبديل ايالات متحده به يك كشور با اقتصاد دولتي است. اين حق كارخانهدار امريكايي است كه كارخانهاش را به جايي ببرد كه كارگر ارزانتر وجود دارد، چون تنها قانون مقدس در بازار آزاد قانون عرضه و تقاضاست، نظام بازار آزاد همانطوركه چند قرن توانسته خودش را حفظ كند، امروز هم راههاي خودش را پيدا ميكند.
آنچه اهميت دارد نياز جامعه امريكا به تغيير وضعيت است. اوباما با شعار تغيير و اميد آمد و توانست مردم را به طرف خودش بكشد، ترامپ نيز با شعارهايي عليه سيستم امريكايي آمد و همان افرادي كه به اوباما راي داده بودند را به سوي خودش جلب كرد و راي آنها را گرفت. ترامپ گفت: ما جلوي سودجوياني كه كارهاي شما را از كشور بيرون ميفرستند، ميگيريم و اين دقيقا دادن اميد به آن گروه بيكار يا نيمه بيكار بود.