• ۱۴۰۳ شنبه ۱۹ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4803 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۰ آذر

بچه‌هاي فوتباليست بلوچ؛ از سرباز تا نيوكمپ

«نِيمار»هاي بلوچ

زهرا چوپانكاره

 

«نيمار دا سيلوا سانتوس جونيور»، ستاره برزيلي فوتبال را بچه‌هاي كوچه و پس‌كوچه‌هاي شهرها و روستاها به همان شماره 10 و نام نيمار مي‌شناسند. نيمار از آن معدود بازيكناني است كه اسمش توانسته خودش را در سطح آرزوها و انتظارات فوتباليست‌هاي كوچك ما بالا بكشد و در كنار مسي و رونالدو بنشيند. علي دهقاني، نوجوان 15 ساله اهل شهرستان سرباز سيستان و بلوچستان يكي از همان طرفداران نيمار است. او البته فراتر از هواداري صرف رفته است، فوتبال او از زمين خاكي سرباز تا زمين چمن تهران و ليگ پرشين رسيده و سال پيش هم از اعضاي تيم منتخب فوتبال نونهالان بود كه راهي اسپانيا شد. فوتباليست‌هاي تيم پرشين سرباز چند سالي هست كه نام شهر و روستاهاي آن محدوده را همراه خود به مسابقات قهرماني فوتبال جام فوتبال كودكان كار و حاشيه پيوند زده‌اند. اين گزارش، داستان سعيد بزرگ‌زاده، مربي اين تيم است و علي دهقاني، يكي از دو پسر اهل سرباز كه نيوكمپ را  ديده‌اند. 
تغيير اساسي زندگي سعيد بزرگ‌زاده با تاسيس شبكه سوم سيما آغاز شد. شبكه سه كه آمد ديگر انگار جا براي پخش فوتبال بازتر شده بود. پخش فوتبال كه رونق بيشتر گرفت، عاشقان سينه‌چاك اين ورزش هم بيشتر شدند: «سال 73، سوم دبستان بودم كه از روستاي پدري‌ام به روستاي مادري رفتيم. با پنج، شش نفر يك گروه درست كرديم، بازي‌هاي بومي و محلي مي‌كرديم، تا اينكه دكل‌هاي تلويزيون و شبكه سه آمدند و فوتبال اينجا رونق گرفت. شبكه سه كه آمد ورزش و تحرك فقط شد فوتبال.»
از نصب همان دكل‌ها به بعد، سعيد بزرگ‌زاده كه بزرگ‌تر شد، تيمش هم هي قد كشيد و شكل عوض كرد و به قول خودش يك نسل طلايي تربيت كرد كه شده‌اند معلم و استاد دانشگاه و حالا هم آن «آكادمي  فوتبال» شهرستان سرباز را كه كله صبح در زمين خاكي تمرين مي‌كنند، چند سالي است كه تبديل به يكي از تيم‌هاي مطرح ليگ فوتبال پرشين شده. اين ليگ پر از ستاره‌هاي ورزشي بچه‌هاي حاشيه‌نشين و كودكان كار است. 
ديپلم كه گرفت خودش را آماده كرده بود براي شركت در كنكور كه به قول خودش به خاطر بي‌تجربگي خودش و خانواده‌اش، يك روز دير به خودش آمد و ديگر فرصت ثبت‌نام گذشته بود و نتوانست آن‌طور كه در ذهن خودش تصور كرده بود وارد دانشگاه فرهنگيان شود. اما سلسله اتفاقات زندگي‌اش طوري رقم خورد كه عاقبت او را با بچه‌ها و دانش‌آموزان پيوند داد: «يك روز عمويم گفت آموزش و پرورش دارد نيروي شركتي جذب مي‌كند. من هم اقدام كردم و از همين طريق به عنوان خدمتگزار آموزش و پرورش جذب شدم و 6 سال سرايدار بودم. بعد از 6 سال بالاخره از طريق دانشگاه آزاد مدرك كارداني گرفتم و با هر بدبختي شده پولش را جور كردم كه تغيير وضعيت بگيرم. هر چند دانشگاه را خيلي دوست داشتم و دلم مي‌خواست كارشناسي هم بگيرم اما به دليل نداشتن بضاعت مالي ديگر به همان مدرك كارداني بسنده كردم و توانستم با تغيير وضعيت بروم به سمت آموزگاري و الان نزديك 6 سال است كه افتخار دارم آموزگار باشم.» بزرگ‌زاده معلم دو پايه اول و دوم ابتدايي روستاست. در تمام اين سال‌ها تنها چيزي كه هيچ تغييري نكرد، عشق او و نسل‌هاي بعدي بچه‌هاي منطقه سرباز به فوتبال بود. به قول او با همان شلوارهاي بلوچي و در زمين‌هاي خاكي و با پاي لخت آنقدر فوتبال بازي كرد كه حالا اين ورزش شده افتخار منطقه‌شان. از اواسط دهه 70 به بعد ديگر پسربچه‌ها با توپ و زمين و بازي بزرگ مي‌شدند، زمين را صاف مي‌كردند، باران‌هاي سيل‌آساي موسمي كه مي‌زد، با گل و لاي يكسان مي‌شد تا دوباره با بيل بيفتند به جانش و دوباره تبديلش كنند به زمين فوتبال. 
«خدا شاهد است ايمان داشتم كه با تمام اين سختي‌ها يك روز يك نفر من را مي‌بيند. تا سال 94 كه مشغول تمرين بوديم. ساعت 6:30 يا 7 صبح بود كه ديديم يك ماشين ايستاد و دو تا خانم پياده شدند. يك راننده و يك راهنماي آقا هم همراه‌شان بودند، ديديم دارند ما را صدا مي‌كنند. اين همان اتفاقي بود كه منتظرش بودم. يك خانم واعظي بود كه شروع كرد به پرس و جو كردن كه اينجا مربي و سرپرست تيم كيست و چه مي‌كنيد؟ نگو كه ايشان يكي از بچه‌هاي جمعيت امام علي است كه آمده گشتي در منطقه ما بزند. خودمان را معرفي كرديم و گفتيم از جيب خودمان پول مي‌گذاريم و تمرين مي‌كنيم. همان روز بعد از اينكه گشتي در منطقه زدند، آمدند دم خانه و گفتند از شما دعوت مي‌كنيم براي يك اردوي چند روزه به تهران بياييد. ديگر ما بوديم و يك رويا. خبر همه جا پيچيد.» توصيف‌هاي بعدي‌اش از اين است كه بچه‌ها ديگر شب‌ها خواب نداشتند و جمله «مي‌رويم تهران را نمي‌بينيم» ذكرشان شده بوده، تهران را مي‌ديدند و دوستان جديد پيدا مي‌كردند. قرار بود دنياي‌شان براي اولين بار برود  وراي مرزهاي سرباز. 
قطار  به  مقصد تهران
بعد از سه ماه رويابافي بليت‌هاي قطار به دست‌شان رسيد و همه ‌چيز واقعي شد. «رفتيم ايرانشهر، از آنجا با اتوبوس رفتيم مركز استان زاهدان، از آنجا سوار قطار شديم. چقدر خوش گذشت به بچه‌ها توي قطار. آنجا كه رسيديم ما را بردند بهترين جاي تهران: دارآباد. يك خوابگاهي به ما دادند كه هنوز يادم نمي‌رود. 18 نفر از بچه‌هاي ما دعوت كرده بودند و اين بچه‌ها در مسابقات فرحزاد از چهار بازي سه تا را بردند و يكي را مساوي كردند و تيم ما قهرمان شد.» سال 94 اولين بار بود كه پاي تيم آنها به تهران باز شد و آن حضور و نوع برخورد و بعد قهرماني به قول بزرگ‌زاده شروع كرد به شكل دادن شخصيت بچه‌ها، خودباوري و اعتماد به نفس آنها. مسافران با خاطرات بازديد برج ميلاد و پل طبيعت و قهرماني برگشتند و مربي‌شان مي‌گويد: «تمام بچه‌هاي خردسال بلوچستان عشق فوتبال دارند كه بيايند جمعيت امام علي، تيم پرشين، تهران و دوستان جديد پيدا كنند: شيراز، مشهد، تبريز، ساري.» الان چند نفر عضو تيم پرشين سرباز هستند؟ «آنهايي كه مستقيم با آنها در ارتباط هستيم بين 200 تا 300 نفر هستند اما اگر تمام گروه‌هاي سني را در نظر بگيريم از خردسال و كودك و نوجوان و بزرگسال و پيشكسوت مي‌توانم بگويم 500 نفر هستند كه به زمين مي‌آيند و بازي مي‌كنند.» اينها از روستاهاي دور و نزديك خودشان را به قلب تيم در سرباز مي‌رسانند: «كسي را داريم كه ساعت 5 صبح با موتوري كه به زور راه مي‌رود، مي‌آيد تا ساعت 6 صبح برسند به زمين تمرين. بعضي‌ها 6 يا 7 كيلومتر پياده مي‌آيند تا برسند. با پاي پياده مي‌آيند و با پاي برهنه بازي مي‌كنند.» تيم سرباز حالا ديگر از تيم‌هاي مطرح ليگ پرشين است (البته با احتساب اين يك‌سالي كه شيوع كرونا بين بازي‌ها و برگزاري ليگ فاصله انداخت) اما قهرمانان كوچكش هنوز همان زمين خاكي را دارند. مالك زمين چند سالي است آنها را معطل نگه داشته تا ببينند عاقبت مي‌گذارد جمعيت براي آنها چمن مصنوعي بياورد يا نه. 
آن زمان كه پخش زنده آمد، شبكه سه معمولا فوتبال تيم‌هاي آلمان را نشان مي‌داد. يادتان باشد مهدوي‌كيا و علي دايي و منصوريان و اينها آنجا بازي مي‌كردند. من هم به عشق آقاي مهدوي‌كيا طرفدار تيم هامبورگ بودم. بعد به خاطر علي گل (علي دايي) طرفدار بايرن مونيخ شدم.» بعد كه صدايش از ذوق اسم‌ ستارگان قديمي فوتبال به هيجان مي‌آيد، ناگهان ياد چيزي مي‌افتد و بلافاصله مي‌گويد: «خيلي در حق ما بلوچ‌ها بي‌انصافي مي‌شود. ما به عشق تيم ملي شب و روز نداريم. تمام ورزشكاران ايران چه خواهر و چه برادر مي‌روند براي مسابقه ما اينجا دنبال مي‌كنيم. خدا شاهد است وقتي مي‌روند روي سكو از خوشي اشك مي‌ريزيم. سر پرسپوليس و استقلال اينجا دعوا مي‌شود.»
بزرگ‌زاده راوي خوبي است. هر بخش از داستان را با هيجان تعريف مي‌كند و وقتي مي‌خواهد از بزرگي ماجرا بگويد صدايش را بالاتر مي‌برد و مو به مو شروع مي‌كند به توصيف كردن. يكي از آن سوالاتي كه دوباره آتش روايتش را تند كرد، اين بود كه امسال و بعد از تعطيلي ليگ پرشين به خاطر كرونا بچه‌ها چه حالي داشتند؟ «بگذار اين را برايت تعريف كنم خواهر! من بودم با يك موبايل و شب‌ها ديگر خواب نداشتم. اين بچه‌ها كارشان گريه بود و افسوس. مي‌گفتند مربي! ما به عشق تهران زنده بوديم. اينقدر تمرين مي‌كرديم كه شهريور بيايد و ما 10 روز برويم تهران. اين بچه‌ها آنقدر ناراحتي كشيدند كه نتوانستند امسال بيايند. اين ويروس منحوس امسال خوشي و عشق و روياي‌شان را گرفت. هنوز بعضي از بچه‌ها مي‌گويند ما تهران نرفتيم زندگي‌مان خراب شد. در اين 10 روز تهران رفتن تمام سختي‌ها و محروميت‌ها را فراموش مي‌كردند.» شدت بيماري كه زياد شد حدود 6 ماه تمام تمرين‌ها را تعطيل كردند، چراكه مربي مي‌ترسيد يك نفر با كرونا بيايد و تمام بچه‌ها گرفتار شوند. در آن مدت بچه‌ها به صورت انفرادي توي روستاهاي خودشان تمرين مي‌كردند. اينهايي كه مي‌گويد بيتش نوجوان و نونهال هستند، تيم جوانان چي؟ «بچه‌هاي رده سني جوانان بيشتر در شهرهاي همجوار و سمت كرمان و شيراز و بيجار مي‌روند براي پسته‌چيني و سيب‌چيني چون كل‌شان بيكار هستند.» اينها از 18 سال به بالا هستند كه گروه گروه و دسته‌دسته از هر روستاي منطقه عازم مي‌شوند براي كار در استان‌هاي ديگر و بزرگ‌زاده مي‌گويد گاهي در بين‌شان بچه‌هاي 12 و 15 ساله هم پيدا مي‌شوند. قبل از برگشتن از كار كارگري هم پيغام مي‌فرستند: «مربي داريم برمي‌گرديم، اسم‌مان را بگذار توي تمرين‌ها.»
پرواز به مقصد اسپانيا
تابستان سال گذشته، براي اولين بار بود كه تيمي با عنوان نوجوان منتخب راهي اسپانيا شدند. اين تيم 17 نفره براي بازديد از ليگ فوتبال اسپانيا و چند بازي تداركاتي راهي سفر شدند و از اين 17 نفر، سه بازيكن از تيم كودكان پرشين وابسته به جمعيت امام علي بودند؛ دو نفرشان نوجوانان متولد 84 اهل شهرستان سرباز؛ علي دهقاني و اسفنديار ايراندوست. 
علي دهقاني، 15 ساله است و دانش‌آموز سال دهم. علي به «اعتماد» مي‌گويد: «از بچگي عشق فوتبال داشتم» بعد جمله‌اش را دوباره تكرار مي‌كند و اين بار مي‌گويد: «تمام بچه‌هاي بلوچستان فوتبال را دوست دارند؛ از كوچك بگير تا بزرگ. من هم يكي از آنهام.» علي پرسپوليسي است، عشق به فوتبالش معطوف به آينده هم هست، دلش مي‌خواهد بزرگ هم كه شد باز فوتبال بازي كند، حرفه و زندگي‌اش همين باشد: «ان‌شاءالله كه فوتباليست موفق شوم.» الگويش را هم انتخاب كرده، بازيكني كه بيشتر از همه دوست دارد: «دلم مي‌خواهد شبيه نيمار شوم.» او با آشنايي با سعيد بزرگ‌زاده بود كه در مسير فوتبال افتاد. تمام اين چند سال آشنايي و تمرين و مسابقه و رفتن به تهران و اسپانيا و همه و ماجراها را در چند جمله كوتاه و ساده تعريف مي‌كند: «4 سال قبل رفتيم پيش آقاي سعيد بزرگ‌زاده و تمرين كرديم. ايشان به ما كمك كردند كه بازي‌مان خيلي خوب بشود. ما را به ليگ پرشين برد و بعدش در ليگ پرشين مقام كسب كرديم و به تيم منتخب پرشين دعوت شديم. در تيم پرشين بازي‌مان را ديدند و آقاي بزرگ‌زاده از ما فيلم گرفت. بعد به اسپانيا رفتيم و آنجا هم در اردو شركت و بازي كرديم و برگشتيم.» اين طولاني‌ترين جمله‌هايي است كه در طول مكالمه پشت سر هم مي‌گويد و بعد بدون اينكه سوال پرسيده شود خيلي سريع مي‌رود سراغ مطالبات تمام دوستانش: «مشكلات بچه‌ها اين است كه الان هوا سرد است، كفش و توپ نداريم. آقاي بزرگ‌زاده 6 صبح مي‌آيد سر زمين، بچه‌هايي كه اول مي‌رسند آتش روشن مي‌كنند و دورش مي‌نشينند تا بقيه برسند. بعضي از بچه‌ها راه‌شان خيلي دور است و مثلا فقط پنجشنبه‌ها مي‌توانند سوار ماشين بعضي از معلم‌ها بشوند و بيايند سر تمرين.»
علي، مسافر سفر اسپانيا فقط وقتي از او مستقيم بپرسي در مورد تجربه‌اش حرف مي‌زند. مثلا چه فرقي بين شما و تيم نونهالان باشگاه‌هاي اسپانيا بود؟ «آنجا چمن‌شان خيلي خوب بود. زمين ما اينجا چمن ندارد ولي آنجا داشت. بازيكنان آنها از لحاظ جسماني خوب بودند، ما فقط كمي بازي‌مان خوب است، فيزيك بدني‌مان خوب نيست.» چرا فكر مي‌كني فيزيك شما خوب نيست؟ به خاطر نوع تمرين؟ «به خاطر تمرين، به خاطر امكانات ورزشي مثل دمبل و اين‌جور چيزها.» تيم منتخب آنها از كرمان و خوزستان و سيستان و بلوچستان و چند شهر ايران جمع شده‌اند و در اسپانيا به ديدار تيم نونهالان باشگاه‌هاي اتلتيكو مادريد، لگانس و خيرونا بازي كردند. 
بارسلونا و مادريد را ديده است، نيوكمپ راديده است و بازگشتش به سرباز بازگشت قهرماني از يك كره ديگر بود. جوري از سفر اسپانيا برگشته بود كه بايد مستقيم مي‌رفت مدرسه: «تمام معلم‌ها و بچه‌ها دورم جمع شده بودند و از من مي‌پرسيدند آنجا چطوري است؟ من هم به آنها مي‌گفتم.» علي دو سال بود كه همراه تيم به بازي‌هاي ليگ پرشين تهران هم مي‌آمد. مي‌گويد مربي‌شان از بچه‌ها امتحان مي‌گيرد و بعد به تيم دعوت‌شان مي‌كند و امسال هم كلي از بچه‌ها آرزو داشتند جزو تيم شوند تا بتوانند در مسابقات ليگ پرشين شركت كنند، اما همه چي با كرونا خراب شد. خودت هم دوست داشتي امسال دوباره برگردي تهران؟ «خيلي.» در اين شهر و اين تهران آمدن چي هست كه دوست دارد حتما سالي يك بار براي بازي به آن برگردد؟ «همه بچه‌ها، افغان، عرب، بلوچ همه دور هم جمع مي‌شوند.» علي اگر دوست داشته باشي يك چيزي در سرباز تغيير كند و بيشتر شبيه مادريد شود، چيست؟ «اولين آرزويي كه دارم، اين است كه ما هم زمين چمن داشته باشيم كه بتوانيم بازي كنيم.» در دنياي نيمار نوجوان، سرباز اگر چمن داشته باشد يك گام بزرگ به مادريد نزديك‌تر مي‌شود. 


علي دهقاني، 15 ساله است و دانش‌آموز سال دهم. علي به «اعتماد» مي‌گويد: «از بچگي عشق فوتبال داشتم» بعد جمله‌اش را دوباره تكرار مي‌كند و اين بار مي‌گويد: «تمام بچه‌هاي بلوچستان فوتبال را دوست دارند؛ از كوچك بگير تا بزرگ. من هم يكي از آنهام.»
سعيد بزرگ‌زاده معلم دو پايه اول و دوم ابتدايي روستاست. در تمام اين سال‌ها تنها چيزي كه تغييري نكرد، عشق او و نسل‌هاي بعدي بچه‌هاي سرباز به فوتبال بود. به قول او با همان شلوارهاي بلوچي و در زمين‌هاي خاكي و با پاي لخت آنقدر فوتبال بازي كرد كه حالا اين ورزش شده افتخار منطقه‌شان.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون