ما دهه شصتيها
آرش خراشاديزاده
سرعت رشد تكنولوژي و گسترش دهكده جهاني مانند تمام نقاط جهان تاثيرات بسياري در سبك و سياق زندگي و نگرش و آينده ما نيز نهاده است. تطابق افراد با اين سرعت تغيير تكنولوژي و شيوه زندگي كه لحظه به لحظه در حال رشد و گسترش است براي برخي نسلها مشكل يا حتي غير ممكن است و اين امر موجب شده كه اين گروه غالبا پا به سن گذاشته تمايلي به تغيير شيوه زندگي خود نداشته باشند. در مقابل اين گروه، هستند افرادي غالبا جوان كه به تغيير و سرعت گسترش تكنولوژي بسيار علاقهمندند و آن را به شدت پيگير و خريدارند. در اين ميانه اما عدهاي از افراد جامعه ما - عمدتا متولدين دهه 60- نيز هستند كه در ميانه سنت و مدرنيته ايستادهاند. كساني كه در خردساليهايشان به جاي تماشاي برنامههاي كودك و انجام بازيهاي كودكانه، به تماشاي فيلم و سريالهايي پر از درد و رنج عادت داشتند. برنامههاي كودكانهاي آكنده از تلخي و گزندگي، از دختر و پدربزرگي كه در حال فرار از دست يك مرد شيطانصفت و دار و دستهاش بودند تا زنبوري كه به دنبال مادرش ميگشت يا دختركي مجبور به كار در مزرعه و چراندن گاوها و پسري با سگي بزرگ كه در كوهي از مشكلات گم شده بود. زندگي هم دست كمي از برنامههاي تلويزيوني نداشت، صداي آژيرهاي قرمز و سفيد، خبرهاي پي در پي از جنگ، صداي انفجارهاي متعدد و هر روز جاي خالي يكي از هممدرسهايها كه با برخورد موشك به خانهشان شهيد شده بود، صفهاي طويل كوپني، كمبودها و سختيها، گويا آفريده شده بوديم كه سختي ببينيم و سختي بكشيم. در اين ميانه اما خلاق شديم و با لاستيكهاي كهنه دوچرخه اسباببازي ساختيم و با يك چوب به دنبالش افتاديم و خنديديم، با در نوشابه و هر چيز ديگري كه امروز دور ريختني محسوب ميشود براي خودمان اسباببازي ساختيم. مسيرهاي خانه تا مدرسه را با گروهي از همسن و سالهايمان ميرفتيم، خواهر و برادري كنار هم بوديم. با هم بازي ميكرديم و با هم درس ميخوانديم، با هم رفاقت ميكرديم و يار و غمخوار يكديگر بوديم. در شاديها و غمها با همه كودكانههايمان كنار هم بوديم. با چكمههاي پلاستيكي در برف همه مسيرها را همراه هم ميشديم و هر جا كه يكي از ما پايش سُر ميخورد، دستهاي دوستي يكي ديگر از ما مراقبش بود كه زمين نخورد كه طوريمان نشود. اينگونه قد كشيديم و رشد كرديم، با هم بزرگ شديم و دنيا را با هم و براي هم ميخواستيم، با هم راي داديم و بعدش شادماني كرديم، پاي انتخابمان ايستاديم حتي اگر چماق خورديم و فحش شنيديم. درس خوانديم و دانشگاه رفتيم، ما دغدغه قبولي دانشگاه داشتيم و با همه ترسهايمان از كنكور و نتايج آن به مادرهايمان گفتيم: «سر نماز براي دوستم دعا كن كه قبول شود». شايد اينها را نسل بعد از ما باور نكند، اما ما رفيق بوديم و به رفاقتمان باور داشتيم و بهترينها را براي دوستانمان ميخواستيم. در زمان ما صندلي خالي دانشگاه جايي نداشت، اين همه دانشگاههاي رنگارنگ نبود. ما مجبور به انتخاب حداقلها بوديم و لاجرم اين امر بر شغل و آيندهمان هم تاثير داشت. در واقع اين ما نبوديم كه فردايمان را تعيين ميكرديم، بلكه رتبه كنكورمان اين كار را ميكرد. ما هميشه دغدغه داشتيم، يكي همين دغدغه شغل و درآمد. ما اينقدر بيكار داشتيم كه هنوز هم بخش بزرگي از آمار بيكاران جامعه را تشكيل ميدهيم و اينقدر استخدام نشديم كه سنمان بالا رفت و ديگر اجازه استخدام نيافتيم. يكي ديگر از دغدغههايمان هم گزينش بود، ما حتي اگر ميخواستيم راننده آژانس شويم بايد گزينش ميشديم، بايد متاهل ميبوديم و براي متاهل بودن هم بايد كار ميداشتيم و ما همواره در بين اين دوگانههاي حكومتي و اجتماعي در حال پاس داده شدن بوديم. دائم گزينش ميشديم براي كار، براي ازدواج، براي نوشتن و ننوشتن، حتي براي تحصيل. ما در دانشگاه هم گزينش شديم و خيلي از ما اجازه رفتن به دانشگاه را نيافتند. آن روزها گذشت و ما ازدواج كرديم با يكي كه مثل خودمان معني ايثار را ميفهميد، عشق را ميدانست و معناي تعهد برايش روشن بود. صاحب فرزند شديم و تلاش كرديم براي آيندهاش بهترينها را فراهم كنيم، نگران فرزندانمان بوديم، گويي تمام نگرانيهاي كودكانهمان با ما رشد كرده است. ما هميشه ميترسيم، اجازه نميدهيم فرزندانمان ذرهاي سختي بكشند. «نداشتن» و «نشدن» را بفهمند كه چيست هر روز خودمان يا سرويسهاي مدارس آنها را سوار خودرو كرده و در مدرسه پياده ميكند و به همين گونه تا خانه برميگرداند مبادا در مسير مدرسه تا خانه حادثهاي براي كودكانمان پيش بيايد، اما اينها ترس فرزندانمان نيست اينها ترسهاي خود ما پدر و مادرهاي دهه شصتي است كه با ما بزرگ شده. براي نوزادان و كودكانمان جشن تولدهاي لاكچري ميگيريم و مهمانيهاي بزرگ راه مياندازيم، در حالي كه كودكانمان از اين همه تجمل هيچ چيز متوجه نميشوند و اين ما هستيم كه تلافي سادهزيستيهاي كودكيمان را اينگونه بر سر زندگي پياده ميكنيم و با اينستاگرام و فيسبوك و لايو و هزار برنامه ديگر به همه نشان ميدهيم كه ما خيلي خوبيم، خيلي كارمان درست است، هميشه در ناز و تنعم زندگي ميكنيم. صد البته كه با اين رفتارها سبك و سياق زندگي كودكانمان را تحت تاثير قرار ميدهيم، آنها را متوقع و ضعيف بار ميآوريم، زيرا هر چه ميخواهند هميشه برايشان فراهم است، هر انتظاري را برآورده ميكنيم و نميخواهيم حتي يكبار هم در مقابل خواستههاي آنها مقاومت كنيم و بگوييم «نميشود»، «نميتوانم». مشكل آنجاست كه وقتي فرزندانمان بزرگ ميشوند و ميخواهند وارد جامعه شوند يا زندگي مشتركي را شكل دهند، همچنان ميخواهند همه چيز برايشان آماده باشد، تحمل كوچكترين سختي را ندارند، نميتوانند «نه» بشنوند و با همين تفكر، ازدواجهايي از سر احساسات زودگذر شكل ميگيرد كه خانوادهها نيز ديگر نميتوانند با آنها مخالفت كنند. زندگيهاي مشتركي كه ديري نميپايد و عمر زيادي ندارد، زيرا سطح توقعات طرفين از يكديگر بالا و ميزان گذشت در زندگي در پايينترين سطح است و اينگونه ميشود كه آمار طلاق و آسيبهاي ناشي از آن در سطح جامعه به طرز نگرانكنندهاي رو به ازدياد ميرود.