به ياد غلامعباس توسلي
حافظ نهاد جامعه شناسي
عبدالمحمد كاظميپور
در سالهاي اوليه دهه ۱۳۷۰ كه در كانادا تحصيلات دكترايم را شروع كرده بودم در كنفرانس سالانه انجمن جامعهشناسي كانادا در جلسهاي موسوم به «ملاقات مولف و منتقد» به عنوان مستمع شركت كردم. براي مني كه تازه از ايران آمده بودم اين جلسه حاوي دو شگفتي بزرگ بود؛ نخست از شدت و جديت انتقادات منتقد نسبت به مولف شگفتزده شدم؛ انتقادات بيرحمانه و بيهيچ ملاحظهاي مطرح ميشدند و البته مولف هم در آرامش به آنها گوش ميداد و يادداشت برميداشت و من در تعجب بودم كه چرا برنميخيزد و با عصبانيت جلسه را ترك نميكند. شگفتي دوم بعد از جلسه ايجاد شد، زماني كه همه شركتكنندگان براي صرف ناهار به سالن بزرگي هدايت شدند كه در آن ميزهاي گرد ۵-۶ نفرهاي در سراسر سالن بزرگي چيده شده بودند. در آنجا ديدم كه منتقد و مولف مذكور بر سر ميزي نشستهاند و حين خوردن ناهار به شدت در حال بگو و بخند هستند، وضعيتي كه هيچ شباهتي با اوضاع چند دقيقه قبلش نداشت؛ در اينجا هم دوباره متعجب شدم كه چطور آن دشمنيها به اين سرعت به اين خندهها بدل شدند. در سالها و كنفرانسهاي بعدي با آن منتقد بيشتر آشنا شدم و باهم اختلافنظرهاي زيادي پيدا كرديم كه در چند مورد به بحثهاي تندي در جلسات عمومي هم منجر شد. اما در همه اين موارد، او پس از جلسه به سراغم ميآمد و دعوت ميكرد كه براي خوردن قهوه يا ناهاري با هم باشيم. بعدها كه مشاهدات خودم از نحوه رفتار او را با او در ميان گذاشتم به آرامي گفت كه سعي ميكند تا با همكاران ديگر همزمان هم صادق باشد، هم منصف و هم دوست(البته اصطلاحات انگليسي او موزونتر بودند: Frank & Fair & Friend). من هم سعي كردهام در ارزيابيام از كارها و كارنامههاي افراد مختلف و در اينجا كار و كارنامه دكتر توسلي از همين اصول تبعيت كنم، يعني هم ادب «احساس» را به جا آورم و هم ادب «انصاف» را.
در سالهاي دهه 60 در كلاس
من در سالهاي دهه ۱۳۶۰ در كلاسهاي متعددي شاگرد دكتر توسلي بودم، نخست در دوره كارشناسي سپس كارشناسي ارشد جامعهشناسي و هر دو در دانشگاه تهران. اگرچه رسم است بگوييم كه «افتخار شاگردي» ايشان را داشتهام ولي حقيقتا در آن سالها چندان احساس افتخاري نميكردم و قضاوت مثبتي نسبت به ايشان نداشتم؛ هر چند در سالهاي بعد اين احساسم قدري تعديل شد. بخشي از اين قضاوت نه چندان مثبت به اين خاطر بود كه نميدانستم ايشان در همان زمان مشغول چه تلاشهاي جدي و شديدي براي حفظ علوم اجتماعي و جامعهشناسي در آن سالهاي سخت پس از انقلاب فرهنگي بودند. قضاوت آن روز من نسبت به دكتر توسلي بيشتر، يا شايد منحصرا، مبتني بر نحوه عمل او در سطح دانشكده و بر سر كلاس بود كه غالبا با نوعي انحصارطلبي و نيز خستگي مفرط همراه بود. همه ميدانستيم كه او بسيار ميداند اما اين دو ويژگي مانع از اين ميشد كه اين دانستهها به راحتي و رواني دراختيار دانشجويان قرار گيرند. به ياد دارم كه دو جمله كوتاه او در كلاس نظريههاي جامعهشناسي دوره كارشناسي ارشد- يكي در مورد دوركهايم و ديگري در مورد اريك فروم-گرههاي تئوريك بزرگي را برايم گشود و به شكلي پارادوكسيكال به عصبانيتم از او افزود كه چرا او اين دانستهها را دراختيار اين همه دانشجوياني كه با ولع و اشتياق بيپاياني به دنبال يادگيرياند، قرار نميدهد. اين عصبانيت شايد قابل دركتر شود، اگر به ياد بياوريم كه در آن سالها نه اينترنتي در كار بود، نه پايگاه دادههايي، نه ترجمه متون مهم رشته جامعهشناسي و نه دانش زبان خارجي بسياري از ما امكان دسترسي و استفاده از منابع اصلي را ميداد.
در سطح نهادي
اما اين قضاوت بيشتر ناظر بر جنبه ميكروي عملكرد ايشان بود و او در جنبه ماكرو و در سطح نهادي خدمت مهمي به بقاي جامعهشناسي در ايران كرد. همانطور كه بعدا بيشتر دانستيم، در آن سالها فضاي رسمي و غالب با جامعهشناسي مخالف بود و عدهاي در نهادهاي رسمي به دنبال انحلال اين رشته بودند، همه اساتيد جامعهشناسي آن روز هم درگير جدالي نابرابر در دفاع از اين رشتهها بودند اما در اين ميان نقش و تاثير دكتر توسلي برجستهتر بود. مذهبي بودن او و سابقه آشنايي و همكاري هر چند مختصر او با نيروهاي مذهبي به ويژه دكتر شريعتي در سالهاي حسينيه ارشاد به او جايگاه ويژهاي داده بود كه حذفش را دشوار ميكرد. او از اين جايگاه براي نجات رشته جامعهشناسي به خوبي استفاده كرد و از اين جهت، همه دانشآموختههاي بعدي جامعهشناسي و از جمله خود من نسبت به او ديني داريم. در آن سالها ضرورت بعضي از فعاليتهاي اجتماعي مورد ترديد قرار گرفته بود و گروهي دنبال تعطيل اين نوع فعاليتها بودند، از موسيقي و سينما گرفته تا ورزش قهرماني و علوم انساني. در مقابل، افراد برجستهاي براي حفظ اينگونه فعاليتها كوشش ميكردند و تلاش دكتر توسلي در حفظ جامعهشناسي نيز جزيي از همين تلاشها بود. نقش موثرتر دكتر توسلي در اين زمينه تا حدودي به اين دليل هم بود كه در اينگونه تلاشها افراد مذهبي موقعيت بهتري براي تاثيرگذاري و حفظ فعاليتها داشتند چراكه اين پيشينه مذهبي به آنها موقعيت ويژهاي در ساختار فرهنگي جامعه ميداد كه دست حاكميت را در برخورد با آنها ميبست.
در عرصه پژوهش
در زمينه پژوهش هم دكتر توسلي در آن سالها رويه خاصي در پيش گرفت كه به طور غيرمستقيم و شايد ناخواسته به بقاي جامعهشناسي كمك كرد. در آن زمان چندان اشتياقي براي صرف منابع جهت انجام تحقيقات جامعه شناختي تئوريك يا هدايت شده توسط تئوريهاي جامعهشناسي وجود نداشت. در عوض برخي دستگاههاي دولتي و نيز بعضي شركتهاي مهندسين مشاور شروع به انجام پروژههايي كردند كه به طور كلي ميتوان از آنها تحت عنوان «بررسيهاي اقتصادي- اجتماعي» ياد كرد. هدف اينگونه پروژها ارزيابي تاثير برنامهها و سياستهاي دولتي در زمينههاي مختلف بود و جنس آنها نيز منحصر به بررسيهاي آماري توصيفي از مناطق مختلف يا گروههاي صنفي بود(مثلا بررسي اقتصادي- اجتماعي يك استان، يا نيازهاي كارگران يك مجمتع صنعتي بزرگ). اينگونه تحقيقات از نوعي بودند كه به پيشبرد تئوريك و مفهومي جامعهشناسي چندان كمكي نميكردند- و به تعبير سي رايت ميلز، جامعه شناس فقيد امريكايي از نوع كارهاي «تجربهگرايانه انتزاعي(انتزاع از تئوري)» (abstract empiricism) بودند- اما يك ضرورت وجودي را براي رشتههايي مثل جامعهشناسي ايجاد ميكردند و همين به بقاي رشته كمك كرد. نميدانم كه آيا دكتر توسلي با چنين استدلالي اينگونه پژوهشها را انجام ميداد يا نه اما در هر حال كمك اينگونه پژوهشها به بقاي رشته جامعهشناسي در سالهاي پس از انقلاب فرهنگي يك پيامد مهم آنها بود، خواه پيامد خواسته يا ناخواسته.
واقعيتها به جاي تخيلها
در آن سالها تحول ديگري هم در علوم اجتماعي ايران در جريان بود- هر چند به صورت بطئي و زيرپوستي- كه البته در آن دكتر توسلي ميتوانست نقش بزرگي بازي كند اما مشاركت چنداني نداشت. اين تحول انتقال تدريجي نقد اجتماعي از حوزه ادبيات و هنر به حوزه علوم اجتماعي بود. سي رايت ميلز در كتاب بينش جامعهشناختياش از وقوع چنين تحولي در امريكا حدود دهههاي ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ ميگويد. شايد به دليل تاثيرپذيري از ادبيات رمانتيسم انقلابي تا پيش از اين تحول، نقد اجتماعي عمدتا توسط لشكر بزرگي از نويسندگان، شاعران و هنرمندان به عمل ميآمد و اينان رهبران فكري جنبشهاي اجتماعي اپوزيسيوني را تشكيل ميدادند. اما كاركرد اين انديشهورزان محدود بود به بيان احساسهاي دردآلود جامعه و ارايه تصويري آرماني و آرمانشهري به عنوان بديل شرايط امروز. آنچه در اين انديشهها مفقود بود گزارش دقيق، سيستماتيك و مبتني بر پژوهش از واقعيتهاي جاري جامعه بود و نيز طرحهاي بديل عملي و عملياتي. به بيان سيرايت ميلز، تشنگي جديدي ايجاد شده بود براي دريافت «واقعيتها» و نه فقط «تخيلهاي خلاق» و اين تشنگي جديد را فقط با ادبيات و هنر نميشد پاسخ داد. به رشتههاي ديگري نياز بود كه با واقعيات و بررسي نظاممند واقعيات سر وكار داشته باشند. اين نگاه نوين در چند موج خود را تجلي كرد: در سالهاي بلافاصله پس از انقلاب، در سالهاي پيش و پس از دوم خرداد ۱۳۷۶ و نيز در نيم دهه اخير. موج نخست در سالهاي پس از انقلاب با انقلاب فرهنگي سال ۱۳۵۹ به شدت ضعيف شد اما اين تشنگي جديد همچنان آب ميطلبيد. متاسفانه به جز اساتيد معدودي،كسي چندان به اين تشنگان آبي نرساند و به همين دليل به فاصله چند سال اين موج در موارد بسياري مسير برگشتي در پيش گرفت و تعداد زيادي از كساني كه به جامعهشناسي روي آورده بودند مجددا به سوي ادبيات و هنر بازگشتند. در چنان شرايطي، دكتر توسلي ميتوانست نقش بزرگي در زنده نگه داشتن اين موج جديد ايفا كند؛ اما شايد تلاشهاي ديگرش مجالي براي اين كار باقي نميگذاشت.
اين نوشته امكاني براي تامل جديد در خاطرات سالهاي دور براي من فراهم كرد. اميدوارم كه ادب «انصاف» را به جاي آورده باشم. دوست دارم آن را با رعايت ادب «احساس» به پايان ببرم. از ميان چيزهايي كه در مورد دكتر توسلي در خاطرم مانده است، تواضع و خودماني بودن او و صداي گرم و صميمانهاش بود. بهكرات در ميان صحبتهايش به عباراتي در گويههاي خراساني اشاره ميكرد و وقتي چنين ميكرد، صميميتي در رابطه ايجاد ميشد و يك احساس راحتي. درگفتوگو با اساتيد بسياري گاه چنان مرعوب ميشديم كه به لكنت ميافتاديم. با دكتر توسلي، اما، هرگز!
يادش گرامي باد!
استاد جامعهشناسي دانشگاه كلگري كانادا و رييس منتخب انجمن جامعهشناسي كانادا
تلاش دكتر توسلي در حفظ جامعهشناسي نيز جزيي از همين تلاشها بود. نقش موثرتر دكتر توسلي در اين زمينه تا حدودي به اين دليل هم بود كه در اينگونه تلاشها افراد مذهبي موقعيت بهتري براي تاثيرگذاري و حفظ فعاليتها داشتند چراكه اين پيشينه مذهبي به آنها موقعيت ويژهاي در ساختار فرهنگي جامعه ميداد كه دست حاكميت را در برخورد با آنها ميبست.