مصائب انسان بودن
هديه عطاييان
اين روزها كارمندان از خانه كار ميكنند، مردم به جاي اتوبوس با اتومبيل شخصي رفتوآمد دارند، يوتيوب جاي سينما را گرفته است و فضاي مجازي پر رونقتر از گذشته، پل ارتباط ميان آدمهاست. مردم تنهايي را به جمع ترجيح ميدهند، گويي به دنبال راهي هستند تا جبر بر فرديت را كمرنگتر كنند تا جايي كه گفته ميشود، افيون انزواطلبي احتمالا بيش از بيماري كرونا مبتلا دارد.
همين تغييرات در سبك و سياق زندگي است كه انسانها را بيش از گذشته با پرسش هدف از زيستن در جامعه روبهرو ميكند. اين حالت دلخواه، روابطمان با ديگران را جدا از هرگونه جبر و فشار بيروني هر چه بيشتر شخصي و محرمانهتر جستوجو ميكند، چه بسا همين احساس آشناي بر فرض مثال مطلوب است كه ميل به تعامل را از ما ميگيرد و ما را غرق در تنهايي حاصل از گمگشتگي ميكند.
اگرچه زندگي فرصتي مشترك براي زيستن در كنار كساني است كه در جهان مشتركي چشم باز ميكنند اما چه خواهد شد، اگر فلسفهاي كه براي آن ميشناختيم چنان تغيير كند كه ديگر آن را نشنا سيم؟
انسان اجتماعي همواره در جستوجوي معناست، ما بيش از ساير گونهها در ارتباط با يكديگر خلق معنا كرديم اما خيلي زود درگير رقابت و فردگرايي شديم تا جايي كه ميبينيم انسان عصر فناوري تنهاتر از انسان عصر صنعت و انسان عصر صنعت تنهاتر از انسان عصر آهن شد. دورهاي كه بدان وارد ميشويم هيچگاه در گذشته وجود نداشته است. توماس هابز مدعي بود كه در طبيعت قبل از اينكه اقتدار به وجود آيد تا انسانها را كنترل كند، بشر درگير جنگ عليه يكديگر بود. به نظر ميرسد او در طرح چنين ادعايي چندان هم به خطا نرفته است زيرا از يك طرف ميبينيم كه انسان موجودي نيازمند به همنوع است كه بقاي او بدون زندگي در كنار همنوع احتمالا به خطر خواهد افتاد و از طرف ديگر گويا انسان اجتماعي بدون هماورد شدن با همنوع به مرادش نخواهد رسيد و چه بسا كيفيت زيستش مختل خواهد شـد؛ لذا انسان در بينابين اين پارادوكس، خودش را در ميان جنگ زندگي شكست خوردهتر از هميشه احساس خواهد كرد و اين از پيامدهاي انسانزاده شدن است.
از ديگر پيامدهاي انسانزاده شدن طغيان است. اين روزها رسانهها پر از گزارشهاي نه چندان خوب از شرح حال ماست، آدمهايي كه حافظ جان ديگران نيستند، كساني كه گويا شرايط حال حاضر كمتر اهميتي برايشان ندارد و نميخواهند به خاطر خود و ديگران هم كه شده، محدوديتها را جدي بگيرند. فرصتطلبان سودجويي كه اجناس را احتكار ميكنند،كساني كه چون از جان خود سير هستند، ميل به گرفتن جان ديگري دارند و افرادي كه از قرنطينه بيزارند و... همه اينها تنها در يك سال گذشته آنچنان روي تاريك بشر را بيش از گذشته در معرض نمايش قرار داده كه گويا انسان موجودي است كه ميخواهد عامدانه همه چيز را از كنترل خارج كند. اين مصيبتها نشان ميدهد كه مدنيت چيزي جز ساختاري شكننده نيست كه بر سرشت سركش بشر سرپوش نهاده است. البته قابل انكار نيست كه اين روزها فردگرايي، پرهيز از معاشرت و دوري از همنوع، نوعي سخاوت و بلندنظري است اما ماجرا به اينجا ختم نميشود چراكه از يك طرف فردگرايي نافع است و نوعي ايثار داوطلبانه به حساب ميآيد اما از طرف ديگر ما را به آدمهاي مفلوك، مستبد و تنهايي تبديل ميكند كه رضايت خاطر را در خودمحوري ميجوييم.
كلام آخر اينكه اين بيماري عالمگير نشانه پايان يك دوران و آغاز دوراني ديگر است، نشانه پايان دوراني كه جامعهگريزي در آن خودخواسته بود و فلسفه شخصي داشت و نشانه آغاز دوراني كه جامعهگريزي در آن ميل جمعي و مورد تاييد اكثريت است و فلسفهاي كه سابقا در نگاه عموم براي آن جالب و خواستني نبود اين بار خواهش جمعي است. اما نقطه مشترك هر دو نوع گريز از جامعه، طغيان بشر است. لذا همان طور كه توماس هابز معتقد بود، انسان گرگ انسان است و اينچنين است كه نتيجه برابري آدميان، ترس آنها از يكديگر است و ترس، طغيان به بار ميآورد. انسانزاده شدن، دشواري وظيفه است.