زمان زنگزده بر ساعت مچي
اميد مافي
با روسرياش عرق سرد را از پيشاني مرد پاك كرد. زن گفت:«بايد به معصوميت مرگ شك كرد. مادر يك ركعت نماز نخوانده نداشت. هميشه پاي سجاده دعا ميكرد فاميل پشت تابوتش لااله الاالله را آنقدر بلند بگويند كه جسم تمام شدهاش آرامش بگيرد. اما حالا چي؟ اگر در آيسييو تمام كند و كرونا جانش را بگيرد چند نفر با طيبخاطر پشت تابوت سياه به پاك بودنش گواهي خواهند داد». مرد گفت:«هنوز كه نمرده. سيب را كه بيندازي بالا هزار تا چرخ ميخورد». همگي لباس سياه بر تن داشتند. درد، جگرهايشان را گزيده بود. گفتم:«وقتي مادرتان هنوز كولهبارش را نبسته چرا زار ميزنيد. چرا سياه پوشيديد اصلا؟ ». مرد در آغوش سرد پاييز سرفهاي كرد و آرام گفت:«اين جامههاي سياه مال پدرمان است. بابا يك هفته پيش در همين بيمارستان نفس كم آورد و تمام. الفاتحه». يكجورهايي منقلب شدم. دلم چنگ خورد. بيآنكه صدايم را بشنوند به خودم گفتم: «چقدر آدم دل شكسته هست در اين دنيا». چند لحظه بعد نگهبان بيمارستان مرد را صدا زد و چيزي زير گوشش نجوا كرد. ناگهان ابرهاي توي ني ني چشمانِ مرد، شروع به باريدن كردند. زمين تر نشد اما پهناي صورت مردي كه مثل مار به خود ميپيچيد چرا. آن سيماي شبنمي هنوز مقابل چشمانم رژه ميرود. در آن لحظاتِ گنگ هيچ كس جرات نداشت سوالي بپرسد. مرد فقط با هق هق مويههايش يك جمله بر زبان آورد:«.اين عقوبت ماست يعني؟». فقط هفت روز پس از پرواز پدر، مادر هم پريد. اين خلاصه پرونده بود. مثل اينكه براي يك بار هم كه شده كرونا كمي دلش به رحم آمده بود كه به فاصله نزديكي از هجران مادر، پدر را هم به دور از جنبش بيفايده جهان راهي گورستان كرد تا تنهايي آن دو شريك قديمي ترك برندارد. تا در دنياي ديگري دست يكديگر را بگيرند و مغازله كنند احتمالا. ظهر آمده بود اما آفتاب تاب تابيدن نداشت. رهايشان كردم، بيخداحافظي. بيهيچ آغوش يا دستي. كروناي سنگدل مجوز نداد گامهاي شكسته آنها را ترجمه كنم و كمي در اندوهشان سهيم باشم. در پلك به همزدني دور شدم از آن معركه تلخِ آميخته با زوال... گيسوان پريشانِ زن جوان اما در دوردست هنوز نمايان بود. با نگاهي پژمرده كه جمع شده بود زير روسري تيرهاش و زمان زنگزدهاي كه بر ساعت مچياش كوك شده بود.