• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4812 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۰ آذر

حتما يك پنجاه‌توماني تا نخورده و نو مي‌گذاشت روي دامن الهه

اگر يحيي نمي‌مرد

الهه هدايتي

اگر دوشنبه دوم آذر1360، ساعت يازده و سي و سه دقيقه صبح، گاز متان با هواي توي تونل تركيب نمي‌شد و آن انفجار لعنتي در يال شمالي معدن زغال سنگ شمشك رخ نمي‌داد و تونل نمي‌ريخت روي سرشان و يحيي جا درجا نمي‌مرد، با الهه ازدواج‌ مي‌كرد و الان شايد دو،سه تا نوه هم داشتند.

چهار روز مانده ‌بود به عقدشان؛ از خواستگاري تا عقد سه ماه طول كشيد. يحيي همان اول تصميمش را براي ازدواج با الهه گرفته بود. ظهر جمعه، مادر و پدرش را برد دربند. رفتند توي رستوران سنتي گلايل سفيد نشستند. مامان زينب و آقاجان را چلوكباب مهمان كرد با دوغ آبعلي و پياز و ريحان. مادرش كلي قربان‌صدقه رفت كه:

شاخ‌شمشاد خودم... با حقوق يك‌ساله‌ات مي‌توني يه خونه نقلي بخري همين توي دِهِ چيذر... يا رستم‌آباد. بعد اميدِ خدا جنگ هم تموم مي‌شه... مي‌ري سربازي و بعد زنت مي‌بري...

همين جا بود كه يحيي با كلي سرخ و سفيد شدن و مِنّ و من گفت كه از الهه خوشش مي‌آيد و مي‌خواهد ازدواج كند. گل از گل مادرش شكفت اما پدرش سعي كرد خونسرد باشد و فقط گفت:

بايد سربازي‌ات رو بري جبهه آقا يحيي!

پدر الهه اصلا موافق اين وصلت نبود. وقتي شنيد الهه عاشق يحيي شده، ‌گفت: اين آقاي يحيي شما... يه شغل بي‌دردسرتر نمي‌تونه انتخاب كنه؟ آخه كار تو معدن زغال سنگ؟ بعد مي‌شي همسر شهيد با يه بچه برمي‌گردي خونه من!

بعد الهه براش توضيح داد كه با حقوق شش ماه يحيي توي معدن مي‌شود يك خانه نقلي توي همين دِهِ چيذر يا رستم‌آباد يا اختياريه خريد و بعد تازه تا شب عيد يحيي را بيمه هم مي‌كنند و ماهي چهار روز هم مرخصي با حقوق دارد و...

اگر يحيي نمرده بود، سه‌شنبه صبح زود الهه را مي‌برد آرايشگاه بتول ‌پنجه‌طلا. مادر الهه پنج‌‌شش‌ تا از زن‌عموها و عمه‌هاش را دعوت كرده‌ بود بيايند توي حياط‌شان بزنند و برقصند براي بنداندازون الهه. لپ‌هاي الهه و پيشاني و غبغبش، حتما گل ‌مي‌انداخت. يا از حياوشرمِ اولين بندانداختنش يا از زور بند و دست‌هاي پرزور زري، شاگرد بتول‌خانم.

روي لب‌هاي قلوه‌اي‌اش رژ مسي براق مي‌ماليدند و روي پلك‌هاش سايه آبي. بعد يحيي كه مي‌‌رفت درِ آرايشگاه دنبالش و لپ‌هاي گلي‌اش را مي‌ديد، حتما يك پنجاه‌توماني تا نخورده و نو مي‌گذاشت روي دامن الهه و مي‌گفت:

يه لحظه حس كردم مُرده‌ام الهه... الان هم توي بهشتم و يه حوري بهشتي رو دارم از سلموني مي‌برم حجله...

و هردوتاشان بلند بلند مي‌خنديدند.

حاج ‍‌صمد و اوس قدرت كه جنازه يحيي را در حمام خانه مي‌شستند، همه جاي بدنش سياه و له و گِلي بود. مادرش را راه ندادند بيايد ببيند. دايي‌سيدجواد و پسرخاله‌ها و پسر عمه‌ها و آنهايي كه تنش را ديدند، چقدر اشك ريختند براي سرش كه از بدنش تقريبا جدا شده‌بود. همه جاي تنش يا كبود بود يا خوني. جنازه را كه غسل مي‌دادند، كف حمام سياه شده بود از زغال و گِل و خاكي كه روي بدن يحيي و لاي موهاش بوده.

و عمه فاطي بود كه وقتي روي جنازه را توي حياط خانه، كنار زدند، يك‌دفعه جيغ كشيد:

الهي بميرم براي دلت زينب...

كسي نمي‌داند كه همان سه روزي كه جنازه‌هاشان زير آوار بوده سر يحيي از تنش جدا شده؟ يا همان موقع كه تير سي‌متري افتاده يا وقتي تيم هلال احمر آمدند و جنازه‌ها را يكي يكي كشيدند بيرون؟

آن دوشنبه، بهادريان، مسوول فني كارگاه از شانس بدِ يحيي مرخصي بوده... سرحدآبادي، مسوول جانشينش، هم مقدار مِتان را تخمين نزده. گاز متانِ انباشت‌شده كه پرتاب مي‌شود و انفجار توي تونل رخ مي‌دهد، تير سي متري مي‌افتد رويشان. گردن يحيي درست زير تير بوده و جادرجا مرده... مهندس مهدويان و سه تا ديگر از كارگرها هم نزديك يحيي بوده‌اند.

حتي دكتر مرندي كه از پزشكي قانوني آمده تا جنازه‌ها را بررسي كند، گفته: مهدويان و يكي از كارگرها زير آوار، حدود سي ساعت زنده بوده‌اند.

هر كدام از همسايه‌ها و فاميل‌هاي دورتر هم كه شنيدند، دلشان سوخت و گفتند: قسمت و مقدر اين طفل معصوم هم همين بوده و هركسي بعدها توي امامزاده اسماعيل قلهك، از كنار قبر يحيي رد مي‌شد و توي دلش، تاريخ تولدش را از تاريخ مرگش كم مي‌كرد، زيرلب مي‌گفت: مادرش بميره اين بدبخت بيست و يك سالش بيشتر نبوده و هركس كلمه شهيد را روي سنگ قبر مي‌ديد شايد خم مي‌شد و با نوك انگشت مي‌زد روي قبر و فاتحه‌اي مي‌خواند و تعجب مي‌كرد چرا در قطعه شهدا خاكش نكرده‌اند!

مادرش سفارش كرده بوده كه روي قبرش كلمه «تازه داماد» را هم بِكنند و هنوز هم وقتي سر قبر يحيي مي‌رود آنقدر گريه مي‌كند و با مشت روي سينه‌هاي درشتش مي‌كوبد و جيغ مي‌كشد كه از حال مي‌رود. حالا مادر يحيي حواس پرتي دارد اما مگر مي‌تواند يحيي را فراموش كند؟

يحيي دوشنبه را رفته بود معدن كه سه‌شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه را مرخصي بگيرد. روز محضر را كه مشخص كردند، الهه گفته بود: يحيي جانم... يكشنبه برو مرخصي كن دوشنبه، سه‌شنبه و چهارشنبه رو. خريدهاي عقد مونده. بايد بريم باب همايون براي كت و شلوار تو...

يحيي هم گفته بود: جلالي خيلي بيشرفه، نسناس... همين سه روز هم بايد كلي منت بكشم الي جان...

شايد اگر جلالي زودتر مي‌آمد بيرونِ سايت و مرخصي يحيي را ساعت ده و نيم اوكي مي‌كرد، يحيي نمي‌مرد. بعد هم سه‌شنبه حدود ساعت يازده صبح با وانت گوجه‌اي برادرش، يوسف، مي‌رفت و الهه را از سلماني بتول‌خانم مي‌آورد. بعد هم به جاي كفني كه جمعه صبح تنش كردند، پيرهن دامادي‌اش را مي‌پوشيد.

سال قبلش آقاجانش پيرهن را برايش از مكه آورده بود و يكي دو سايز هم گشاد بود به تنش. يحيي پيرهن سفيد را شنبه سي‌اُم آبان برده بود اتوشويي و تاكيد كرده‌ بود چهارشنبه لازمش دارد. بعد مجبورشده بود ده تومان هم مُشتُلق بدهد به شاگرد اتوشويي كه با نيش باز نگاهش كرده بود و گفته بود: داداش، دست راستت زير سر ما...

و يحيي هم گفته بود: ان شاء‌الله.

و شاگرد اتوشويي ده توماني را گرفته‌ ود و بوسيده‌ بود و بر پيشاني پر از عرقش گذاشته بود و گفته بود: بنازم به معرفتت. الهي كه خوشبخت شيد.

و خنديده بود. اگر جنگ نبود و تجهيزات از امريكا مي‌شد خريد، شايد گاز متان، انباشت نمي‌شد و يحيي نمي‌مرد و چهارشنبه ساعت ده و نيم صبح با پيكان سفيد شوهر خواهر الهه كه همه‌جايش را از دستگيره‌ها تا سپر و برف‌پاك‌كنش با روبان‌هاي بنفش، رنگي كه الهه عاشقش بود، تزيين كرده بودند، مي‌رفت گلفروشي چهارراه دلبخواه و دسته‌گل رز سفيد آبشاري را مي‌گرفت. الهه، خودش آن دسته‌گل را سفارش داده بود.

اگر يحيي نمي‌مرد، جمعه صبح، بعد عقدِ محضري، مهمان‌ها و فاميل با ميني‌بوسي كه پدر الهه برايشان كرايه كرده بود مي‌رفتند تا خانه پدر الهه. حاج آقا سِد وفي الدين، عاقدشان، مي‌آمد جلوي در محضر و دست به دست‌شان مي‌داد و مي‌گفت: عزيزان دل... بريد با هم بسازيد... شادي روح شهدامان و سلامتي امام زمان و تعجيل در فرجش اجماعا صلوات...

بعد سه تا از دوست‌هاي يحيي هم با ماشين و موتور وسپا و يوسف هم با وانت گوجه‌اي‌اش دنبال ماشين عروس و داماد بوق‌بوق مي‌كردند و توي خيابان شريعتي ويراژ مي‌دادند. آن وقت، صداي پخش صوت ميني‌بوس زياد بود و سه چهار تا از پسرهاي جوان فاميل، تا كمر از پنجره‌هاي ميني‌بوس مي‌آمدند بيرون و شانه مي‌لرزاندند و مي‌رقصيدند و لنگ قرمز توي هوا مي‌چرخاندند. همين كه مي‌رسيدند خانه پدر الهه سرظهر بود و مي‌ريختند توي حياط و ضبط صوت آيوا را كه يوسف از رفيقش عاريه كرده بود، روشن مي‌كردند و صداي‌ اي يار مبارك بادا بادامبارك باااادا... تا سر كوچه‌شان مي‌رسيد. بعد احتمالا بذرافشان، همسايه ديواربه‌ديوارشان مي‌آمد با مشت مي‌كوبيد روي در آهني سبز و قهوه‌اي. از همان پشت در هم داد و بيداد راه مي‌انداخت كه:

ما دوساله داريم شهيد مي‌ديم كه شماها صداي اين مطربين بزمجه رو زياد كنيد؟ زنگ بزنم كميته بياد...؟ آخرُ زّمون شده.

و همه خودشان را مي‌زدند به كوچه علي چپ كه بذرافشان پوف‌پوف‌كنان برمي‌گشته خانه‌اش...

اما... صبح جمعه جنازه يحيي را گذاشتند توي تابوت چوبي كه از غسال‌خانه پشت امامزاده اسماعيل گرفته بودند. جمعيت تا سركوچه ايستاده‌ ودند و يك دست مشكي پوشيده بودند. چند خبرنگار ايراني و خارجي عكس مي‌گرفتند و چند دقيقه يك بار صداي جيغ زنانه‌‌اي توي حياط خانه مي‌پيچيد.

جنازه را كه بلند كردند يك دسته كلاغ سياه از روي درخت خرمالوي گوشه حياط پرواز‌ كردند. درخت خرمالو ديگر يك دانه برگ نداشت و خرمالوهاي درشت، ساقه‌هاش را خم كرده بود.

جمعيت، لااله‌الي‌الله ‌گويان تا امامزاده اسماعيل قلهك رفتند. تشييع جنازه يحيي تا نماز ظهر طول كشيد و جمعيت كه به ورودي امامزاده رسيد، صداي الرحمن از پخش صوت مسجد كنار امامزاده بلند بود.

مهندس روس كه آمده‌ بود با تيمش تا ته و توي سانحه معدن زغال‌سنگ شمشك را درآورد، شش ماه بعد، يعني ارديبهشت 1361 دليل سانحه را پرتاب گاز متان و انفجار تشخيص داده‌ بود.

خب اگر يحيي نمرده بود و عروسي سرمي‌گرفت، مردم به هم نمي‌گفتند نخور حلواي جوان خوردن نداره!

شايد هم مهمان‌ها توي مراسم عقدكنان مي‌گفتند: شيريني عروسي خوبه بايد خورد.

مي‌خواستند عروسي را توي حياط خانه خاله‌معصوم بگيرند و شام چلوكباب بدهند با نوشابه‌شيشه‌اي و ميوه را هم قرار بود از مغازه شوهرخواهر يحيي بگيرند، نفري يك سيب سرخ، يك نارنگي متوسط و يك خيار قلمي. كارد ميوه‌خوري و نمك‌پاش را هم قرار بود از همسايه‌ها بگيرند.

شايد از روزي كه يحيي به دنيا آمده قسمت و مُقدّرش همين بوده، كسي چه مي‌داند؟ اينكه با الهه توي كلاس كمك‌هاي اوليه هلال احمر آشنا شود و سه ماه بعد بيايد خواستگاري و قول بدهد فرداي عقدشان ببردش مشهد و توي هتل لاله اتاق بگيرند و صبح كه بيدار مي‌شوند از باب‌الجواد بروند توي حرم و بعد سلام بدهند و كلي عكس بگيرند با گنبد و گلدسته‌ها و ببرند عكاسي دورميدان اختياريه چاپش كنند و بزنند به ديوار اتاق خواب‌شان.

الهه گفته بود: قابش بايد خاتم باشه‌ها!

خانه يحيي سه تا كوچه با خانه الهه فاصله داشت اما اين همه سال يك بار هم همديگر را نديده بودند و الهه هميشه مي‌گفت: خب قسمت و مقدر ما هم اين شكلي بوده يحيي جانم.

شايد هم عمر يحيي به دنيا نبوده. كسي چه مي‌داند؟ عمرش به اين دنيا نبوده كه آن دسته گل رز سفيد را از گلفروشي نبش چهارراه دلبخواه بگيرد و روز عقد بياورد دم آرايشگاه بدهد به دست الهه و تندتند عكس بگيرند و قسمت اين بوده كه سبدهاي بزرگ گلايل سفيد بگذارند روي قبرش و مادرش با جيغ‌هاي بلند و خواهرش با زاري، صورتشان را چنگ بزنند و گلايل‌هاي سفيد را پرپر كنند روي خاكش و قسمت نبوده تا آن عكس يادگاري توي حرم امام رضا را قاب كنند براي اتاق خواب‌شان. حالا آن عكس پرسنلي كه روي كارت عضويت هلال احمر است، كنده شده روي قبرش.

مي‌گويند خاك سرد است اما حالا كه الهه باز شوهر كرده و پنج دختر دارد. شب بله بران دختر بزرگش نزديك است. ياد يحيي مي‌افتد و توي خيالش قاب عكس خاتم‌كاري را مي‌بيند. چشمش را مي‌بندد و با خود مي‌گويد:

اگر يحيي نمي‌مرد...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون