نگاه به بهار از دل خزان
محمد خيرآبادي
شب است. يك شب سرد اواخر پاييز. روي برگهاي خشك پا ميگذاريم. بهار با ترديد دستهايم را رها ميكند اما هنوز كنارم ايستاده. پرسشي در پشت نگاهش برق ميزند؛ آيا اينجا محدودهاي امن و مجاز است يا نه؟ در عمر 5 سالهاش هيچ وقت به اين اندازه مردد نبوده. برود يا نرود؟ كسي هست يا نيست؟ خوش ميگذرد يا نه؟ تنهايي خوب است يا بد؟ دلش را به دريا ميزند. آرام آرام به سمت نزديكترين سرسره ميرود. هيچكس نيست. نه همهمهاي، نه جيغ و دادي، نه پسرك قلدري كه براي زودتر بالا رفتن از پلهها به ديگران تنه بزند، نه رفيق تازهاي كه دستش را بگيرد و اسمش را بپرسد. اما تا دلش بخواهد همدرد هست. همه بچههايي كه اين ساعت در خانههايشان نشستهاند با او همدردند. آنها هم حوصلههايشان سر رفته. آنها هم دلشان لك زده براي بازيهاي ده، بيست نفره. آنها هم مهماني رفتن و مهماني دادن را دارند كمكم از ياد ميبرند. آنها هم خستهاند از بس زندگي را از پشت پنجره يا در قاب تلويزيون ديدهاند. 20 متر آن طرفتر دختري با سگ پا كوتاهش روي نيمكت نشسته. صدايي از سگش در نميآيد. 50 متر آن طرفتر جوانكي در حال ورزش كردن است. لبهايش تكان ميخورد ولي صدايش به گوش نميرسد. 100 متر آن طرفتر مردي به درختي تكيه داده و از لابهلاي دستهايش دودي به هوا ميرود. هوا سرد است اما آن قدر هم كه ميگفتند ناجوانمردانه، نه. به بهار ميگويم «بريم تا بيشتر از اين سرد نشده». اول ميگويد:«نه... تازه اومديم كه... چقدر زود...» بعد ميگويد:«بريم. كرونا كه كمتر شد دوباره بيايم». تصور ميكند كرونا چيزي است كه كم و زياد ميشود اما از بين نميرود. من فكر ميكنم در نگاه او دنيا جاي سخت اما زيبايي است كه هنوز ارزش لذت بردن دارد. من فكر ميكنم اگر ميتوانست افكارش را دقيق و كامل به زبان بياورد خوب حاليام ميكرد كه همه چيز اين جهان در آمد و رفت است و شدت و ضعف دارد. به نظر او اين روزها ماندني نيست. او دارد براي روزهاي ضعيف شدن كرونا برنامه ميچيند. كجا برود؟ به چه افرادي سر بزند؟ چه كساني را دعوت كند؟ او اميد را برايم معنا ميكند و من رنج اين روزها را با نگاه از دريچه ذهن او تحمل ميكنم.