خوشا به حالمان كه انساني باعيار را از نزديك لمس كرديم
مومنانه و بيپروا، قصهگونه زيستي
شور ا كريمي
همانقدر نوشتن از اصغر عبدالهي سخت است كه آموختن آسان. آموختن هنر و جستوجويش، آموختن زندگي و آدابش و از همه مهمتر آموختنِ آموختن. در اولين برخوردمان كه زمان پيشتوليد فيلم سينمايي «يك قناري يك كلاغ» دست داد، همانقدر گرم و صميمانه و خوشايند حضور داشت كه آخرين تماس تلفنيمان. وسعت معلوماتش تنها در رابطه با موسيقي كه حوزه فعاليتش نبود و اتفاقا حوزه كاري من بود، به سرعت مرا بر آن داشت كه در قامت يك هنرآموز تشنه سراپا گوش بشوم و تا ميتوانم بياموزم.
استاد جان!
خوشا به حال ما كه تو را ديديم و با تو زندگي كرديم و حالا «رها زيستن» در آشوب زمين برايمان يك تركيب دور از ذهن نيست. خوشا به حالمان كه نسخه اصلي انساني فرهيخته و باعيار را از نزديك لمس كرديم و حالا معياري داريم براي تشخيص نمونههاي تقلبي پرشمار. بدون بر تن كردن شولاي روشنفكري و بينياز از گنجينه دانش سرشارت و تنها با حضور باشكوهت، اتصال به سرچشمه آگاهي را معني كردي. به شكل سيريناپذيري ديدي و خواندي و رشد كردي و همچون چشمه سخاوتمندي جوشيدي و نوشتي و گفتي. عشقت به قصهگويي تو را به قلب قصه كشاند، مومنانه و بيپروا قصهگونه زيستي و با حضور پررنگت افسانه زيبايي به دفتر هنر و ادبيات اين سرزمين افزودي. نميدانم كي و كجا دوباره ميشود كنارت نشست و از وجود بينظيرت سرشار شد، اما ميدانم شمع نيمهجاني كه به ما سپردي رنگ خاموشي را نخواهد ديد.
خداحافظ قربان!