كرونا و دردهايش
قرنطينه و فرصتهايش
هدي هاشمي
يك تصميم جمعي براي يك تغيير جهاني. شايد دنيا هيچ وقت به اين اندازه هماهنگ نبود. ظاهر همهمان شبيه به هم شديم و كلي لبخند يا ناراحتي و غم پشت يك ماسك ساده پنهان شد. چهرههايمان را با يك ماسك بزك كرديم، چون گفتند اين اصليترين سپرمان براي دفاع از دشمني است كه حتي قدرت ديدن آن را هم نداشته و نداريم. داشتيم زندگيمان را ميكرديم؛ با تمام سختيها و كاستيهايش اما نميدانستيم خيلي زود دلمان براي همين هم تنگ ميشود. فكرش را نميكرديم روزي برسد كه صرفا براي بودن شبيه آنچه بوديم، دعا كنيم و بخواهيم به همان زندگي سابق برگرديم.
زندگي ميكرديم بدون هيچ فاصلهاي، روزها را شب ميكرديم با همان خوشيهاي دمدستي كه الان آرزويش را داريم. دلمان به همان زندگي معمول خوش بود. دوست داشتيم از تكرار فاصله بگيريم و زندگي كمي هيجان بگيرد، اما واقعا اينطور نه! اصلا چنين چيزي نميخواستيم كه يك ويروس لعنتي بين ما و عزيزانمان فاصله بيندازد. پيش از آن هم كلي فاصله وجود داشت؛ بين ما و آرزوهايمان، بين ما و روياهايمان اما خيلي چيزها هم نزديكمان بود مثل خانواده و دورهميهايمان.
همين دورهميها محفلي بود براي بيان دغدغههايمان. گفتنها و شنيدنهايي كه هر چند الان هم ميتواند باشد، اما نه به شكل سابق و بيتكلف. نيمنگاهي به خبرها و اتفاقات اقتصادي و دلار و ماشين و مسكن داشتيم، اما الان انگار همه چيز را فراموش كردهايم و دو دستي جانمان را چسبيدهايم. چارهاي هم جز اين نيست. همين يكسال پيش را ميگويم حداقل همه چيز زندگي بر مدار سلامتي ميچرخيد تا اينكه كرونا آمد و همين زندگي ساده و معمول را از ما گرفت. اولش فكر ميكرديم شوخي است مگر ميشود ويروسي اينچنين با جانمان بازي كند. اصلا مگر ممكن است در دنيايي پر از امكانات و با اين همه پيشرفتهاي علم پزشكي ويروسي شبيه سرماخوردگي جان خودمان و عزيزانمان را به خطر اندازد. اما اصلا شوخي نبود، خيلي هم جدي بود.
ساعت دو ظهر شد، ترسناكترين ساعت شبانهروز. زماني كه تعداد مرگ و ميرهاي ناشي از كرونا اعلام مي شود. تازه فهميديم اين ويروس با هيچ كس تعارفي ندارد. از ما خواستند فاصله را رعايت كنيم و ما هم از دوستان و فاميل فاصله گرفتيم، حتي از پدر و مادرمان. گفتند ماسك و الكل ضروريترين وسيله زندگي روزمرهتان شود، اما ماسك و الكل شد همه چيزمان... از همان اسفند۹۸ ورزش، كلاس زبان، سفر و ميهماني، كافه و رستوران رفتن را تعطيل و به جايش فكر كردم كارهاي ديگري كه دوست دارم را جايگزينش كنم. كارهايي كه هميشه دوست داشتم انجام دهم، اما هيچ وقت فرصتش به شكل ايدهآل نصيبم نشد؛ كارهايي چون تمرين شيرينيپزي، آشپزي، نقرهسازي، خواندن كتابهاي بيشتر و ديدن فيلمها و سريالهاي متفاوتتر. واقعيت اين است كه هر چند با انرژي زياد قرنطينه را شروع كردم، اما برايم سختترين چالش زندگي بود. براي مني كه هميشه با دوستانم بودم و مهماني و سفر ميرفتم، كافهگردي ميكردم، روزهاي سختي بود. كرونا و اخبار منفياي كه به همراه خود آورد به روح و روانم چنگ زد. همين به هم ريختگي مجبورم كرد كه تراپي را شروع كنم و از اينجا بود كه قرنطينه برايم تبديل به يك فرصت شد. فرصتي براي سفري عميق به درونم و كشف بيشتر خودم و روحياتم. كتاب «زندگي خود را دوباره باز آفرينيد» را به دست گرفتم، يك قلم و دفتر كنار خود گذاشتم و به درونم سفر كردم. ساعتها با خودم كلنجار رفتم كه چه هستم و چه ميخواهم؟ ساعتها به ترسهايم فكر كردم، به روياها و آرزوهايم. در قرنطينه اجباري داشتههايي كه به آنها بياعتنا بودم را كشف كردم و فهميدم چقدر كم خودم را دوست داشتم. سعي كردم عادتهاي بد را كنار بگذارم مثلا كمتر به گذشته و كارهاي نكردهام فكر كنم . گرچه چندان هم كار سادهاي نبود.
با وجود همين سختيها تغيير ممكن و قابل انجام است. در اين مدت قرنطينه فهميدم كه چقدر زندگي جمعي خوب است و چه حسنهايي دارد. چقدر به كنار هم بودن و با هم بودن نياز داريم. دلم براي آن زندگي قبل از كرونا تنگ است... .