روز صدم
شرمين نادري
در كتاب فرهنگ نمادها عدد صد بخشي از يك كليت بزرگ است و گويا چينيها مثلا درباره نظريههاي فلسفي به نتيجه رسيده، ميگويند كه صد گل بر آن شكفته است.
هفته صدم پاي بيقرار من اما نه تنها قطعهاي از يك كليت بزرگ نيست و بلكه متاسفانه گويا گلي هم بر آن نشكفته است. شايد چون من كل اين هفته بيش از چند قدم دور خانه راه نرفتهام و بعد از عمل سبك چند روز پيش، دارم در قرنطينه و تنهايي اين يادداشت را مينويسم.
پس نه راه رفتني هست و نه اگر توان داشتم ميشد در اين هواي آلوده دور كوچهها بچرخم و آدمها را تماشا كنم. البته شايد هم همين نشستن و نگاه كردن از پنجره جزيي باشد از كل اين روزهايي كه بر ما گذشته، جزء بزرگ و مهمي كه يادم مياندازد راه رفتن گرچه از رنج و كسلي نجاتم داده، ميتواند به خودي خود خطرناك هم باشد، درست مثل خود زندگي.
حالا به قول پرستار بيمارستان عرفان كسي چه ميداند و به قول آن خانم تپل بخش آنژيوگرافي ديگر هر كسي هر جوري كه بلد است خودش را نجات ميدهد از غصه. اينها را با خودم ميگويم و پاهايم را روي مبل دراز ميكنم و آرزو ميكنم كه دوباره هوا آفتابي و شفاف شود و دوباره راهي باشد براي دويدن و راه رفتن در همين شهر سرد و دود گرفتهاي كه مدتهاست لبخند مردمش را جز از پشت ماسكها نديدهام.
كتاب نمادها اما ميگويد وقتي مردم ميگويند زني صد گيس بافته دارد يعني از رسيدن به كمال او صحبت ميكنند اما در اين كتاب ننوشته وقتي زني صد هفته در كوچههاي شهر خودش و خيلي شهرهاي ديگر راه رفته و قصه آدمها را نوشته آيا به قدر آنكه صد گيس بافته قشنگ دارد به كمي، فقط كمي، كمالات رسيده است؟
بعيد ميدانم چون جستوجو ابتداي دانستن اين است كه هيچ نميداني و آدميزاد وقتي شروع ميكند به جستوجو انگار به هزارتويي وارد شده كه انتهايي ندارد. پس لابد اين صد هم جزيي از يك كل است و آن كل هم گمانم عددي است كه هرگز به آن نميرسيم، حالا چه ما باشيم و بنويسيم و چه همه چيز همين جا در همين توقف راه رفتن پاي بيقرار ما تمام شود و برود پي كارش. ميدانيد كه چه ميگويم؟