حاصل افسانه...
سروش صحت
توي تاكسي كسي حرف نميزد. هوا هم سرد بود و هم آلوده. به راننده نگاه كردم.
راننده پرسيد: «دنبال اين هستي يكي، يه چيزي بگه تو ستون تاكسينوشتات بنويسي؟»
گفتم: «بله» راننده گفت: «ميخواي يه شعر برات بخونم، همون را بنويسي.»
گفتم: «چه شعري؟»
راننده اين شعر را خواند: «هر كسي قصه شوقش به زباني خواند/ چون نكو مينگرم حاصل افسانه يكي است/ اين همه شكوه ز سوداي گرفتاران است/ ورنه از روز ازل دام يكي، دانه يكي است/ ره هر كس به فسوني زده آن شوخ ار نه/ گريه نيمه شب و خنده مستانه يكي است». مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «عجب شعري، كيف كردم.» پرسيدم: «شاعرش كيه؟» راننده گفت: «عماد خراساني.» اين بيت را يكبار ديگر با خودم خواندم و سعي كردم حفظش كنم: «ره هر كس به فسوني زده آن شوخ ار نه/ گريه نيمهشب و خنده مستانه يكي است».