من نگران فرزندم هستم
امير صدري
ما غافلگير شديم، تقريبا همه مردم دنيا غافلگير شدند، وقتي همهگيري ناگهان پشت در خانههايمان رسيد همه غافلگير شدند.
غافلگيري ابعاد مختلفي داشت، دولتها ناگهان با كمبود وسايل محافظت شخصي و بهداشتي و بعد با كمبود امكانات بيمارستاني و تختهاي بستري و مراقبتهاي ويژه و نيروهاي درماني مواجه شدند، سيستمهاي بهداشتي و درماني با از دست دادن دايمي و موقت بسياري از نيروهاي موثر خود روبهرو شدند و خيلي جاها مردم حتي با كمبود مواد غذايي و مايحتاج عمومي مواجه شدند. برخي حوزههاي فعاليت اقتصادي به كلي تعطيل شدند يا ضرر و زيان خردكنندهاي متحمل شدند، محدوديتها به طرز عجيبي بر زندگي روزمره و معمولي كه انسان سالها بود به آن خو كرده بود، سايه انداخت و شيوه زندگي متفاوت، عجيب و ناخوشايندي، خود را به زندگي انسانها تحميل كرد. انسانهاي جهان غافلگير شدند و خانواده ما هم غافلگير شد، خانواده سهنفره ما خوشبختانه در اين دوران پر از غم و فاجعه، از دست دادن دوست نزديك و اعضاي خانواده را تجربه نكرد اما فشار رواني كه همه اين روزها از سرگذراندهايم حالا به زخمي مهلك اما ناپيدا ميماند كه بيش از هر چيز نگران عوارض جانبي آن بر تن پسر 6 سالهام هستيم.تا پيش از اين روزها، روال زندگي اكثر روزهاي ما اين بود كه من و پسرم از خانه خارج ميشديم و همسرم در خانه ميماند، زماني كه به هم ميپيوستيم بسياري از انرژي پسرم تخليه شده بود و همسرم هم ساعتهايي را در سكوت از سرگذرانده بود و درنتيجه ساعتهايي كه با هم ميگذرانديم بيشتر به آرامش پهلو ميزد تا به هيجان و تخليه انرژي اما حالا، دو نفر از سه عضو خانواده تمام ساعات روز را در خانه هستند، پسري كه براساس طبيعت و ذاتش سرشار از انرژي و صداست و همه چيز را بازي ميخواهد و در تمام لحظات ميخواهد در مركز توجه همه باشد و مادري كه بايد همزمان شايد دوبرابر قبل كار كند و هم مادر تماموقت باشد و هم همسر خانهدار تماموقت. اين داستان پر از نكتههايريزي است كه تقريبا تمامي ما آنها را در شكلهاي مختلف تجربه كردهايم و هر نكته كوچكش خود يك بحران است: از سختي ماسكهاي بر صورت در تمام لحظات براي بيرون رفتهها تا ضدعفوني تمام وروديها براي داخليها، از همسايههايي كه طاقت سر و صداي كودكان را ندارند(و تا حدودي حق هم دارند) تا دلتنگي تمام معاشرتهايي كه پيشتر معموليترين معمولها بود و حالا آرزو شده و از كلاسهاي آنلايني كه به رقم تمام زحمات معلمان، آنچه بايد بشود نميشود، تا افزايش كارهاي معمول كه بايد در خانه انجام شوند... .
ترجيعبند داستان خانوادگي ما كه قابل تعميم به تكتك افراد و خانوادههاست يك جمله است:«خسته شديم».
ياد فيلم شبكه سيدني لومت ميافتم كه موج فريادهاي «خسته شديم» مثل يك بيماري مسري همهگير شد. اگر كاراكترهاي آن فيلم حالا در ميان ما بودند و از تبعات همهگيري خسته ميشدند و ميخواستند پنجرهها را باز كنند و فرياد بكشند، چه جملهاي بايد ميگفتند؟
شايد در روزهايي كه پدران بسياري بر مزار پسران خود گريستند، مادران بسياري سوگوار و فرزندان بسياري داغدار شدند، در روزهايي كه دلهره معيشت، امان بسياري را بريده و غم نان انگار اصلا نميخواهد وابگذارد، ترسيدن از آينده زخمي كه حتي پيدا هم نيست، بيمزه به نظر برسد، اما اين زخم ناپيدا هرروز سر باز ميكند، اين زخم تلخي ناخوشايند روزمرهاي دارد كه هر روز زير زبانمان تكرار ميشود، زخمي است ناسور كه خسته، پريشان و عصبيمان ميكند و روابطمان را تحتتاثير قرار ميدهد و مگر براي انسانهاي معمولي چيزي بيش از روابط اهميت دارد؟ مگر براي يك پدر و يك همسر چيزي بيش از سلامت (جسمي و روحي) خانوادهاش اهميت دارد؟ ما غافلگير شديم، براي اين روزها و اين شرايط آمادگي نداشتيم و حالا خسته شدهايم، خسته نه فرسوده شدهايم، ولي بيشتر از خودمان نگران كودكي هستيم كه حالا يك سال است تقريبا كودكي نكرده.
پزشك و روزنامهنگار