ميرود سمت حوضچه و مينشيند روي زانوهايي كه خيلي وقت است تاب تحمل او را ندارند
صلاة ظهر
ابوالفضل نجيب
نشستم روي سكوي چهارم پلههايي كه راه ميبرد به ايوان كوچك و بعد سه اتاق سه در چهار. پنجدري روبرو كه با پرده سفيد پوشيده شده. ورودي پنج دري در راهرو باريك ميرسد به راه پله پشتبام. در مقابل اتاق پدربزرگ و عزيز است. ورودي اتاق محل زندگي پدر و مادر و من رو به ايوان است. با پنج دري كه با ارتفاع به حياط مشرف ميشود.
لباس شخصيها مشغول شخم زدن خانه هستند. ارشد تيم جستوجو كه بقيه جناب سرهنگ صدايش ميكنند در حال باز كردن دستبند با تهديد گفته بود بنشينم روي پله چهارم تارمي و تا او نگفته جم نميخورم. آفتاب ظهر روزهاي اول پاييز ميتابد روي تنم اما ميلرزم. تيم جستوجو بازرسي را از زيرزمين شروع كرده.
دزدكي ميتوانم قسمتي از زيرزمين را ديد بزنم. دو نفر لباس شخصي، يكي خرت و پرتهاي زير بادگير را زير و رو ميكند و ديگري خم شده و مسير بادگير تا پشتبام را ورانداز ميكند. تصور اينكه آن سوي سرداب دو، سه لباس شخصي مشغول جستوجوي رنگهاي قالي عزيز و قفسههاي كتاب و بيرون ريختن دستنوشتههاي داخل ميز مطالعه باشند، دشوار نيست.
توي حياط كوچك لباس شخصيها لول ميخورند. صداي امواج چند بيسيم در دست لباس شخصيها، پچپچها و حرفهاي درِگوشي و رفت و آمد آنها و نجواي لاينقطع همسايهها در پشتِ درِ حياط و بياعتنايي اينهمه به انتظار كابوس وار من روي پله چهارم.
پلكهايم را با فشار و تندتند باز و بسته ميكنم و ناخودآگاه انگشتهاي لرزان را در تنم فرو ميكنم. شبهاي بسياري با اين ترفند از چنين كابوسهايي خلاص شدهام. ميتواند يكي از آن كابوسها باشد. اما نه اينچنين طولاني و منظم. كابوسهاي شبانه اول و آخر نداشتند، نميشد براي كسي تعريف كرد. اما اينيكي را ميتوانم با مكان و تاريخ دقيق و ساعت لحظه به لحظه به ياد بياورم:
چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۵۵، ساعت 9 صبح، درس حساب فني، زمانيكه آقاي فرگاه معادلات دو مجهولي را درس ميدهد، آقاي پدرام معاون هنرستان در كلاس را باز كرد و صدايم زد. بدون هيچ توضيح با صداي لرزان و اشاره گفت دفتر آقاي مهراني. كريدور را تا رسيدن به دفتر رييس هنرستان با نگراني طي كرده بودم. به دفتر كه رسيديم در را باز كرد و مرا به داخل فرستاد و رفت. داخل دفتر دو ناشناسِ شيك پوش و كراوات زده ساكت و موقر كنار ميز رييس نشسته بودند. با ورود من بلافاصله بلند شدند از رييس تشكر با او دست دادند و به سمت من آمدند. يكي از آنها رو به من و با احترام گفت بفرماييد. گيج شده بودم، بدون كلامي راه افتادم. دو مرد ناشناس من را تا رسيدن به اتوموبيلي كه روبروي هنرستان پارك و راننده آن انتظار ميكشيد، اسكورت كردند. يكي از ان دو درِ عقب براي من باز كرد. سوار شدم. وقتي دو مرد ناشناس در دو طرف عقب اتوموبيل مستقر شدند، راننده حركت كرد.
ميتوانستم همه اين وقايع را مرور كنم.
حتي اتفاقات بعدي را. بازجويي شتابزده در ساختمان اطلاعات و امنيت شهرباني كه گاه با ملاطفت و گاه با تهديد همراه بود. تا زدن دستبند و روانه شدن به خانه با چند ماشين شخصي حامل پاسبان و لباسشخصي. و در ادامه ورود آنها به داخل خانه و ترس و لرز عزيز و پدربزرگ و باز كردن دستبند و نشاندنم با تحكم روي پله چهارم.
اينهمه نظم كه نميتواند خواب و كابوس باشد.
سه، چهار پاسبان و لباسشخصي به دو از پلههاي زيرزمين پايين ميروند. چشم از راهپله زيرزمين بر نميدارم تا با بغلهاي پر از كتاب بر ميگردند و لب پاشويه حوض آنها را ول ميكنند جلوي پاي جناب سرهنگ.
توي كوچه بايد غلغله باشد. اما كسي را نميبينم، براي لحظهاي ترس جاي خود را به حس كنجكاوي غريبي ميدهد. به همهمه كوچه و جملات نيمهتمام گوش ميدهم:
- چه خبره؟ از سر خيابون تا اينجا سر هر تير چراغ يك ماموره؟
- رد شو، فضولي نكن... برا امنيت شما گذاشتن، رد شو، رد شو...
- طاهرهخانم ببينه دق ميكنه... چاشتي با زنبرادرش ميرفتن بازار...
- اوساحمد هم نيستش؟
- كارخون س پُستِ صبح...
- كي تو خونه س؟
- عصمت خانوم و آشيخ عباس.
به عزيز نگاه ميكنم كه هراسان نشسته كنار راهپله سرداب و جثه نحيفش را تكيه داده به ديوار و سرش را بيوقفه به چپ و راست ميچرخاند.
- ابوالفضل...؟
- ديدن با دستبند بردن تو خونه...
- كمر بسته ابوالفضله، پشت و پناهش باشه سقاي كربلا.
اين صداي كبريخانم همسايه ديوار به ديوار بود.
- يكي اينا رو متفرق كنه. خونه و زندگي نداريد شماها؟
- چشم قربان... نشنيديد... لنگه ظهر چيكار داريد تو كوچه؟
- ببخشيد سركار ميخوام برم خيابون.
- اين كوچهها به كجا راه دارن؟
- هيچجا، همهشون بيخبستهن.
اين صداها بيآنكه بدانم چرا دلگرمم ميكرد.
پاسبانها و لباسشخصيها همچنان اما با تاخير از پلههاي زيرزمين پايين و بالا ميروند. يكي از لباسشخصيها در حال گفتوگو با بيسيم دور حوض قدم ميزند. سرهنگ كه لحظههايي است به كتابها و نوارهاي ولو شده خيره مانده سر بلند ميكند به سمت راهپله ميآيد، آنقدر نزديك كه چشم در چشم ميشويم و رايحه عطرش كمي حالم را عوض ميكند. خودم را جمع ميكنم. جناب سرهنگ كتابهاي تلنبار شده كنار حوض را نشان ميدهد، با خستگي و استيصال زيرگوشم ميگويد:
«ميبيني چه گندي زدي بچه؟»
از ترس و شرم به پله سوم خيره ميشوم. جناب سرهنگ دستش را ميگذارد زير چانهام، دوباره به چشمانم خيره ميشود و ادامه ميدهد:
«خودتو تو آينه نگاه كردي؟ صبر ميكردي تا پشت لبت سبز بشه.»
سكوت من جناب سرهنگ را بر ميآشوبد. با كف دست ميكوبد به پيشاني و با لحن تهديدآميز ادامه ميدهد:
«ميدوني پا به دانشگاه ميذاشتي چي ازت ميساختند؟... با شماها چيكار ميتونيم بكنيم...؟»
مسير قدمهاي سرهنگ تا كنار باغچه را دنبال كردم و بعد به آسمان چشم دوختم؛ صاف و خورشيد در ميانه آن ميدرخشيد.
نگاهم به سمت صداي كش كش گالشهاي پدربزرگ بر ميگردد. حالا ايستاده وسط تارمي با همان قامت خميده. براندازش ميكنم. مثل هميشه با شلوار و پيراهن تا روي زانو و هر دو به رنگ سفيد. سرش زير تابش خورشيد برق ميزند. آنقدر خميده كه انگار تا شده. آرام ميآيد به سمت راه پله. دستش را تكيه ميدهد به زانو. يكي دو پله پايين ميآيد، روي پله سوم ميايستد، لحظهاي نگاهم ميكند. دستي به ريش تازه حنا گذاشته ميكشد و مثل هميشه ذكر لا الاالله ميگويد. بياعتنا به هياهوي اطراف پلهها را يكي يكي و لرزان طي كند. ميرود سمت حوضچه و مينشيند روي زانوهايي كه خيلي وقت است تاب تحمل او را ندارند. شير را كمي باز ميكند. آرام و با وسواس وضو ميگيرد. بر ميگردد به سختي از پلهها بالا ميآيد و در پيچ ايوان ناپديد ميشود.
صداي موذن ميپيچد توي حياط:
«سبحانالله و الحمدالله و لا اله الا الله ...»
همزمان يكي از پاسبانها از زيرزمين بالا ميآيد و رو به جناب سرهنگ كه چشم به باغچه كوچك و گلهاي پلاسيده دوخته ميگويد:
«قربان زيرزمين تمام شد. فقط اتاقها مانده.»
سرهنگ با بيحوصلگي فرياد ميزند:
«بگرديد... همهچيز و همهجا رو بگرديد... از اتاق پيرمرده شروع كنيد.»
بند دلم پاره ميشود. پاهايم با ريتم تندتري شروع به لرزيدن ميكنند.
اگر بقچههاي لباس روي هم چيده شده پدربزرگ را بگردند؟!
يكي از پاسبانها پلهها را يكي به دو ميكند و ميرود سمت اتاق پدربزرگ. لحظهاي نگذشته صدايش از توي راهرو ميپيچد توي حياط:
«پيرمرده ميخواد بره مسجد، وقتي رفت راحت ميگرديم.»
جناب سرهنگ در واكنش به صدا بر ميآشوبد:
«قرار نيست كسي از خونه بيرون بره»
كمي جابهجا ميشوم. نگاهم روي پيچ ايوان يخزده. صداي موذن اوج ميگيرد: «اشهدان محمد رسولالله...»
پدربزرگ با لباس مخصوص مسجد روي تارمي نمايان ميشود. عرقچين توري سفيد رنگ فقط تاسي فرق سر او را پنهان كرده. همان اندازه كه بلندي لباده شامي تابستانه بخشي از گالشهاي او را. عباي مشكي نازك مثل هميشه با توازن بين آرنج و مچ او آويزان است. به سختي و آرامي خم ميشود و با انگشت اشاره دست چپ پشت گالشهاي ش را بالا ميكشد. انگار در آن لحظهها چيزي با ارزشتر از تماشاي حركات پدر بزرگ وجود نداشت. با دقت سراپاي او را كه حالا قد كشيده براي راه افتادن مرور ميكنم.
با وسواس بيشتر به سمت راست لباده خيره ميشوم. از زير عبا چيزي مثل يك گوي فلزي سمت راست لباده را برآمده و سنگين كرده.
صداي «حي علي الصلاه» موذن و بوي گلاب پدربزرگ كه به آرامي از پلهها به حياط ميرود و لرزش پاهايم اوج ميگيرد.
كنار پاشويه جناب سرهنگ راه پدربزرگ را سد ميكند و با لحن متواضعانه ميپرسد:
«كجا حاجي؟»
پدربزرگ كمر راست ميكند و به آرامي ميگويد:
«مسجد.»
جناب سرهنگ با لحن جدي ميگويد:
«تا كار ما تمام نشه كسي بيرون نميره.»
پدربزرگ بيتفاوت از آنسوي حوض به سمت در حياط ميرود. سرهنگ ميپيچد سر راهش، با تحكم ميگويد:
«حاجي امروز نمازو تو خونه بخونيد.»
جناب سرهنگ انگار كه از لحن خود نسبت به پيرمرد شرمنده باشد، ادامه ميدهد:
«حاجي به همان خدا ما هم مسلمانيم، همينجا پشتسرتان نماز ميخوانيم، ....»
پدربزرگ دستش را ميگذارد روي سينه جناب سرهنگ تا راه باز كند. سرهنگ به آرامي مچ پدربزرگ را ميگيرد و بلند ميگويد:
«پيرمرد چرا متوجه نيستي؟ معذورم.»
عزيز كه هنوز به ديوار تكيه و سر ميچرخاند، ميدود جلو. چادر سر ميخورد كف حياط روي آجرهاي آفتاب خورده. ميچسبد به روسري و سفت گره ميزند زير گلو و زانو ميزند پيش پاي جناب سرهنگ و بريده و ملتمسانه ميگويد:
«آقا نميتونه... به خدا نميتونه... نديدم... تو خونه... بخونه... نماز...»
بغض عزيز ميتركد، گوشه چارقد را ميگذارد روي چشم.
خانه آوار ميشود. چشمهايم را ميبندم. موذن هنوز اذان ميگويد:
«حي علي خيرالعمل...»
جناب سرهنگ لحظهاي مردد، انگار تازه پدربزرگ را ديده، او را برانداز ميكند. و ميرود كنار ديوار و پشت به حياط و رو به گلهاي پلاسيده ميايستد. بيسيم را ميگيرد جلو دهانش. لابهلاي خشخش بيسيم با صداي آرام و موقري ميگويد: «حاجي ميآيد بيرون... راه بديد ميروند مسجد.»
راه نفسم هر لحظه تنگ و تنگتر ميشود، يكي از پاسبانها در حياط را باز ميكند. از شكاف در، علي پسر همسايه مرا ميبيند و هيجانزده فرياد ميزند: «ديدمش! نشسته رو پلهها.»
پدربزرگ در آستانه در خانه سر بر ميگرداند، از پله چهارم نگاه ما به هم گره ميخورد. و آرام به كوچه ميزند. نفس عميق ميكشم. لرزش پاهايم كم ميشود. انگار از كابوسهاي شبانه رها شدم.
همهمه كوچه اوج ميگيرد:
- شماها كار و زندگي نداريد؟ حاجي شما بفرماييد به نمازتون برسيد.
كوچه را نميبينم اما ميتوانم تصور كنم پدربزرگ مثل هميشه از حاشيه كوچه آرام و خميده و ذكرگويان و دست بر كمر ميرود سمت مسجد.
صداي موذن در فضا ميپيچد:
«عجلوا بالصلاه ...»