زياده عرضي نيست!
اميد مافي
نامهات ديروز به دستم رسيد؛ بيتمبر، بينشاني، با خطي از گريه. از لابهلاي واژههايت فهميدم كه اين روزها هواي حوصلهات كمي تا قسمتي ابري است. نوشتهاي: در اين روزهاي كرونا زده كه يأس هروله ميكند و حرمان از در و ديوار ميبارد آويزانم بين مرگ و زندگي. نوشتهاي: ديگر در ازدحام ماشينها و بوقها سرفه نميكني؛ چراكه ريههايت پر از مازوت شده و پليور سُرمهايات بوي نا گرفته است. من تمام واژههايت را هجي كردم و به اندوهي كه در كلامت نهفته پي بردم. چه بايد كرد رفيق؟ انگار در اين روزهاي آكنده از دود و سرب و ويروس، گريزي نداريم جز آنكه براي ادامه زندگي به چيزهاي خوب فكر كنيم. من همين حالا ياد ترنم نگاه و چشمان شبنميات افتادم. چشماني كه روزگاري زلالتر از چشمههاي جهان بود و آكنده از تبسم. فكر كردن به چشمانت هنوز هم حالم را خوب ميكند تا زير نور ماه غزلي از حسين منزوي بخوانم و شيدا شوم. واله شوم. به همين سادگي. بيپرده برايت بنويسم اين روزها كه خيالم به لكنت ميافتد به دنبال بهانهاي براي گرم شدن ميگردم. مثلا بياعتنا به اينستا و فيسبوك و واتسآپ، هواي روزنامه خواندن به سرم ميزند. روزنامه مورد علاقهام را از روي همان دكه قديمي برميدارم و پيش از همه در بوي كاغذ كاهياش غرقه ميشوم. اين عطر قديمي مرا ياد كتابها و دفترهاي كودكيام مياندازد. ياد دفترچههاي خاطرات. ياد همه اتفاقات شيرينِ دير و دور. از تو چه پنهان در راه برگشت به خانه از خرازي كوچك آن سوي ميدان چند تيله رنگارنگ ميخرم؛ يادگار سالهايي كه كرونا نبود، تورم نبود و ما در غياب «پي اس فايو» دل به همين تيلهها ميبستيم و چنان از بايدها و نبايدها دور ميشديم كه انگار در سياره ديگري زندگي ميكرديم. يادت هست؟ عزيزم، گلم، نامهات لطيفترين طلوع خورشيد را برايم به ارمغان آورد و در اين مجازستانِ پرهياهو مرا از روزهاي سترون به اعماق روزهاي زعفراني در تار و پود زمان پرتاب كرد. من با همه تلخيها به آينده اميدوارم. باور كن اين پنج روز و شش ميگذرد و به قول شاملو «روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت.»
زياده عرضي نيست جز دوري و ديدار رويت. مواظب خودت و چشمهاي شبنميات باش. باقي بقايت...