گلدان شمعداني را كه از ديروز كنار جالباسي بود، برداشت و برد توي بالكن
يك روز غيرمعمولي
راحله ثابتنيا
خسرو احتشام سه ساعت بعد از نيمه شب بيدار شد و هر كاري كرد ديگر خوابش نبرد. شب قبل وقتي فهميد قرص زاناكس تمام شده، ديگر دير بود. قرص خواب نخورده به رختخواب رفت و مدام در بستر غلتيد. پتو را كنار زد، بالش را به تاج تخت تكيه داد، دستها را پشت سر در هم قلاب كرد و زل زد به ديوار روبهرو. قابها را طوري روي ديوار نصب كرده بود كه وقتي بيدار ميشد چشمش ميافتاد به آنها. عكس زن و دخترش در دو قاب چوبي منبتكاري شده، موازي هم، هيچ شباهتي به هم نداشتند. سمت چپ، آخرين عكس زنش با كلاهگيس و پالتوپوست و مهر عكاسي پلازا در پايين عكس. سمت راست، آخرين عكس دخترش با لباس كوهنوردي توي برفها.
خسرو احتشام مدت زيادي توي خلسه خواب و بيداري ماند. با صداي تق و تقي مثل كوبش چكش روي ديوار، روي تخت نشست. شبكلاه منگولهداري به سر داشت و دكمههاي پيراهن آبياش تا ناف باز بود. چنگي به موهاي سفيد سينه انداخت و خود را خاراند. دمپايي حولهاي جفت شده پاي تخت را پوشيد و رفت توي آشپزخانه. بوي اسفند از راه لوله هود، توي آشپزخانه پيچيده و انگار نقبي بود به خانه همسايه و ميشد از بوها حدس زد توي خانهشان چه خبر است. پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد. نفسهاي عميق كشيد و به بدنش كش و قوس داد. تازه داشت سپيده ميزد. هواي خنك ارديبهشت به صورتش خورد. شامه تيزي داشت، بوي شكوفههاي نارنج تا مغزش نفوذ كرد. بوي رودخانه لايروبي نشده را قاطي بقيه بوها تشخيص داد. شبها اين بو تندتر ميشد و مجبور بود موقع خواب در و پنجرهها را ببندد. كوچكترين بهانهاي كافي بود تا بيخواب شود.
قرمز، سبز، آبي، زرد. هتل سفيد روبهروي آپارتمانش زير نورهاي رنگي، هر لحظه يك رنگ بود. هميشه ته دلش ميخواست يك شب را آنجا صبح كند. هر وقت اين پيشنهاد را طرح ميكرد: «اگه خونه چند خيابون اونطرفتر بود، حتما اين كارو ميكردم.» زنش ميگفت: «خندهداره، واقعا زده به سرت.» تازه آن وقتها هتل به اين شكل و شمايل نبود، ولي او هنوز دلش يك شب رويايي ميخواست. لبخند زد و فكر كرد با هفتاد و سه سال سن سرحالتر از آن است كه از اين فكرها نكند.
بهار كه به ارديبهشت ميرسيد بيشتر احساس سرزندگي ميكرد، همصحبتي نداشت و ارتباط اجتماعياش محدود بود. با همسايهها فقط سلام و عليكي ميكرد و بعضيها را اصلا نميشناخت. گاهي كه احساس تنهايي و بيهودگي آزارش ميداد، كافي بود به سراي سالمندان برود يا به كودكان تحت حمايتش سركشي كند. آن وقت احساسش عوض ميشد. حس هدفمند يك سواركار حرفهاي را داشت كه ميخواهد از همقطارانش جلوتر باشد. اينكه با چه سرعتي به خط پايان نزديك ميشد هيچ وقت برايش مهم نبود.
آپارتمانش در طبقه چهارم به پارك كنار هتل اشراف داشت. هوا روشن بود و تك و توك خانمها را ميديد كه با لباسهاي ورزشي به پارك بانوان ميآمدند. ديدن افراد در حال ورزش، هميشه سرحالش ميآورد. زماني كه خيلي جوان بود، اسبسواري ميكرد. بعدها با دخترش به كوهنوردي ميرفت و تا همين چند سال پيش هم بهترين تفريحش شنا بود و يكي از هيجانانگيزترين كارهايش اين بود كه بعد از جكوزي آب گرم، شيرجه ميزد توي آب سردِ سرد. هر چه فكر كرد يادش نيامد آخرينبار اين تفريح كي بود؟
چشمش به تقويم ديواري كنار پنجره افتاد. امروز سهشنبه بود و زني براي نظافت منزل به خانهاش ميآمد. خسرو احتشام هيچ كس را نداشت كه موقع كار كردن زن در خانه باشد؛ به او اعتماد داشت و تنهايش ميگذاشت. به سمت يخچال رفت و ليواني آب خنك ريخت و قرص وعده قبل از صبحانه را خورد. بعد شروع كرد به تهيه فهرستي از كارهايي كه بايد آن روز انجام ميشد. اول مراجعه به بانك و دريافت سود واريزي. چهاردهم هر ماه سود سپرده بلندمدت واريز ميشد و خسرو احتشام همان روز به بانك ميرفت و كل سود واريزي را كه خيلي بيشتر از مخارج شخصي ماهيانهاش بود، برميداشت و براي ريال به ريالش برنامهريزي ميكرد. بعد، خريد روزنامه صبح، مطالعه اخبار سياسي روز/ البته هيچ وقت و هيچ جا در هيچ بحث سياسي شركت نميكرد. آخرين كار هم رفتن به لابراتوار دكتر معتمد، براي روكش كردن دندان تازه عصبكشي شده بود.
از وقتي، فقط يكبار، نتيجه آزمايش قند خون ناشتايش بالا بود، تصميم گرفت به تغذيهاش بيشتر اهميت بدهد. گاهي فكر ميكرد ديگر دير شده اما باز هم با برنامه غذايي متخصص تغذيه پيش ميرفت و نميخواست به استقبال بيماري برود. يك صبحانه سبك و كم كالري خورد و به سمت دستشويي رفت. جلوي آينه موهاي پرپشت يكدست سفيدش را شانه زد. پلكهاي پايين را كشيد، كمخون بود، از وقتي يادش ميآمد مادرش كمخوني تنها فرزندش را به همين شكل چك ميكرد. چشمهايش را روي حسابداري و كار با اعداد و ارقام گذاشته بود. هاله آبي كمرنگ دور مردمكهايش روز به روز بيشتر ميشد و سويش روز به روز كمتر؛ با اين حال ميخواست همين روزها براي معاينه چشم وقت بگيرد.
با قيچي كوچك، موهاي بيني و ابروها را كوتاه كرد صورتش را با حوصله اصلاح كرد. خطريشها را ميزان كرد. داشت صورتش را خشك ميكرد كه صداي زنگ در را شنيد. ميدانست كه زن براي نظافت آمده، ساعت آمدنش بود. بدون اينكه از چشمي نگاه كند در را باز كرد.
- آقاي احتشام؟
خانم ميانسالي را با پوستي سفيد، كت و دامن قهوهاي و موهاي كوتاه رنگ شده ديد. بعد از مكثي طولاني، تعظيم كوتاهي كرد: «روز به خير خانم.»
- راد هستم، آذر راد، همسايه واحد كناري، اميدوارم كه بيوقت مزاحم اوقاتتون نشده باشم.
خسرو سر پايين انداخت. زود مسير نگاهش را عوض كرد: «ببخشيد، متاسفانه شما رو زيارت نكردم.»
حوله از دستش افتاد. زن برداشتش و با لبخند دستش داد: «من خار پاشنه دارم، ايستادن طولاني برام خوب نيست.»
خسرو با چشمهايي گرد شده و دهاني نيمهباز كنار رفت و زن را با احترام به داخل آپارتمان دعوت كرد. به فكر خلسه دم صبح بود و زني كه هر لحظه ممكن بود براي نظافت منزل سر برسد.
خانم راد جوري روي مبل، روبهروي خسرو لم داده بود انگار سالها با او آشناست. از دليل آمدنش ميگفت: «من دبير ادبياتم، البته بازنشسته شدم. دو هفتهاي ميشه كه اومدم اين محل. دوران تدريس دانشآموزي داشتم كه فاميلش احتشام بود. ديروز كه نگهبان ساختمان گفت اسم فاميل همسايه كناري من احتشامه، ياد اون دانشآموز افتادم. فكر كردم حتما بايد بيام اينجا و شما رو از نزديك ملاقات كنم.»
زن يكريز حرف ميزد. خسرو فكر ميكرد كه دقيقا كي نفس ميكشد؟ بين كدام دو جمله؟ از دهان يا دماغ؟ و به لبهاي زن خيره ماند تا زمان نفس كشيدن بين دو جمله را بفهمد اما موفق نميشد و در اين فاصله، حرفهاي زن را نميشنيد و زن با حرفهاي پشت هم غافلگيرش ميكرد: «سي سال سابقه تدريس دارم، فرق بين كسي كه به من گوش ميده و كسي كه حواسش نيست رو متوجه ميشم.»
خسرو احساس ميكرد اين روحيه را ميشناسد و لحن زن برايش آشناست. فهرست كارهايش را از روي ميز برداشت و همانطور كه تاريخ روي برگه يادداشت را به روز بعد تغيير ميداد، گفت: «من حداقل شصت سال از زمان دانشآموزيام ميگذره خانم راد.»
زن سرش را جلو آورد: «آذر صدام كنيد.»
با صداي بلندتري ادامه داد: «اصلا بهتون نميآد؛ اينكه بيدقتي رو با شوخطبعي جبران ميكنيد خيلي برام جالبه؛ ازتون خوشم اومد.»
خسرو احساس گرماي ضعيفي در گوشهايش كرد و دستها را به لاله هر دو گوش آويزان كرد و با لبخند گفت: «برعكس، من از وقتي ديدمتون تمام دقتم به شماست. فقط يه خانمي هست كه هفتگي براي نظافت منزل ميآد كه امروز دير كرده، همين كمي منو...»
آذر حرفش را قطع كرد: «پس نگرانيتون از اين بابته.»
- دليلي براي نگراني وجود نداره، فقط منتظرم.
- نباشيد.
آذر خيلي زود به مسائل مهم زندگي رسيد و از تنهايي و مشكلات تنها زندگي كردن گفت و گفت كه نهايت زندگي به تنهايي ختم ميشود. يا زن مرد را تنها ميگذارد يا مرد زن را و اگر فرزندي در كار باشد، به راه خودش ميرود. درباره سابقه بيماري و بستري شدن بعد از مرگ شوهرش گفت و دخترش كه رفته تبريز توي مركز نگهداري از جذاميها پرستار شده.
- شما از تنهايي نميترسيد؟
خسرو پاي چپ را روي پاي راست انداخت. دستها را روي سينه قفل كرد. سر را به عقب كشيد و با مكث گفت: «راستش عادت كردم.»
آذر تند پرسيد: «عادت يا انتخاب؟»
خسرو انگار غافلگير شده، گفت: «خب پيش اومد، يعني پيش نيومد كه بخوام تصميم ديگهاي براي زندگي بگيرم و تنها نمونم.»
آذر تيز جلو آمد. كف دو دست را به هم زد و گفت: «پس اعتراف ميكنيد كه اگر پيش بياد بهش فكر ميكنيد.»
خسرو سري به تمايل كج كرد. وقتي گفت: «اوه!» لبها را جمع كرد و بلافاصله گفت: «حتما.» دندانهاي مرتبش را نمايش داد و خنديد.
حال خوشي داشت و دوست نداشت تمام بشود. آذر با ذوق شروع كرد به دست زدن و انگشت اشاره را به سمت خسرو نشانه رفت: «از همون لحظه اول كه ديدمتون فهميدم همصحبت خوبي هستيد.»
خسرو جوري كه انگار باورش نشده، گفت: «واقعا؟ چطور؟»
آذر رفت عقب. تكيه داد به مبل و گفت: «فراموش نكنيد كه من دبير بودم.»
اشاره كرد به موهاي پرپشت خسرو و ادامه داد: «به اندازه موهاي سرتون دانشآموز زيردستم بوده. شناختم از آدمها خطا نميره.»
خسرو خيال كرد اگر همين حالا يك آهنگ والس باشد و يك پيست رقص... فردا صبح طلوع آفتاب را هنگامي تماشا خواهد كرد كه ... كنار پنجره ايستاده و نورهاي زرد و نارنجي و ارغواني خورشيد را اينبار از پنجره هتل خواهد ديد. آرزويي برايش نخواهد ماند و حسرت ماه عسلي را كه امكان مالياش را نداشته و نرفته، بر دل باقي نخواهد گذاشت.
وقتي خيالبافي تمام شد و برگشت به اتاق، دلش خواست همه اين خيالات را يكجا و بلند به آذر بگويد و انعكاس حرفها را در صورتش ببيند و لبخندي تحويل بگيرد حاكي از رضايت. بلافاصله بلند شد. شق و رق ايستاد و رو به آذر پرسيد: «چاي يا قهوه؟»
آذر همانطوركه گوشه دامنش را مرتب ميكرد، گفت: «نميخوام باعث زحمتتون بشم.»
خسرو حرفش را بريد: «شما به من انرژي ميديد، اصلا زحمت نيست. كدام يك؟»
چند دقيقه بعد خسرو توي آشپرخانه قهوه درست ميكرد و آذر تماشايش ميكرد.
نشستند روبهروي هم. قهوه خوردند و خسرو عكس زن و دخترش را به آذر نشان داد؛ ماجراي بيماريشان را براي اولينبار تعريف كرد و اينكه بعد از مرگشان سالها بود كه فقط با قرص خواب ميتوانست بخوابد. پيش نميآمد آنطور يكسره حرف بزند و قصه زندگياش را آن هم براي كسي كه اولينبار ديده، روي دايره بريزد. احساس دانشآموزي را داشت كه در جواب سوال كلي معلمي كه ميگفت «با ذكر مثال توضيح دهيد»، شرح زندگي ميداد.
آذر آخرين صفحه آلبوم را ورق زد: «قصه من هم شنيدنيه؛ بايد از ماجراي عاشقيام براتون بگم ولي باشه براي بعد از ناهار، بيشتر از اين خستهتون نميكنم.»
خسرو نگاهي به ساعت مچي انداخت: «جالبه، سه ساعته داريم حرف ميزنيم و من اصلا خسته نيستم.»
آذر بلند شد: «براي ناهار منتظرتونم.»
خسرو هم بلند شد و دست راستش را روي سينه گذاشت: «ممنونم، راستش معمولا ناهار نميخورم.»
آذر به طرف در آپارتمان رفت: «حق داريد. تنها غذا خوردن از تنها خوابيدن هم بدتره. ولي امروز، يه روز غيرمعموليه. غذاي من هم گياهيه، ناهار رو با هم ميخوريم.»
جوري حرف زد كه خسرو نتوانست دعوتش را رد كند.
يك ساعت بعد خسرو توي كمد دنبال لباس مناسب ميگشت. شلوار كتان قهوهاي و تيشرت دكمهدار كرم پوشيد. موها را جلوي آينه مرتب كرد و به صورتش عطر زد و با كف دست لمس كرد. از گلدانهاي روي بالكن، كنار كمد كهنه، يك گلدان شمعداني قرمز انتخاب كرد و به آپارتمان آذر رفت. قبل از فشار دادن زنگ، آذر در را باز و به داخل دعوتش كرد. گلدان را از خسرو گرفت و روي كانتر گذاشت.
معماري آپارتمان درست عين واحد خودش بود، اما تاريك و دلگير؛ مبلمان طوسي، فرشهاي آبي تيره، پرده مخمل قهوهاي كشيده شده، تعيين زمان روز و شب را سخت ميكرد. خسرو حس كرد جلوي چشمهايش را پرده مه گرفته و بوي تندِ سيگار كه در فضا مانده، قاطي با بوي اسفند، نفس كشيدن را سنگين ميكند. از آمدنش پشيمان شد اما به روي خود نياورد و خواست عادي باشد: «سيگار ميكشيد؟»
آذر از آشپزخانه گفت: «چرا نميآيي اينجا، خواستم راحت باشي، ميز رو اينجا چيدم.»
خسرو آرام و با ترديد به سمت آشپزخانه رفت. نگاهي به دور و بر انداخت. اجاق گاز اين طرف ديوار در راستاي آشپزخانه خودش و ظرف مخصوص دود كردن اسفند و لوله هودي كه از بالاي كابينت رد ميشد. يك لحظه فكر كرد بيخوابياش بايد به خاطر شامه تيزش باشد. به آذر نگاه كرد. آذر صندلي را برايش عقب كشيد: «چرا اونجوري نگام ميكني؟ گاهي وقتها، فقط يكي، دو پك.»
ناهار را در سكوت خوردند. خسرو بدون اينكه سر بلند كند، تشكر كرد و به پذيرايي رفت و روي مبل تكنفره نشست. يكي از دكمههاي تيشرتش را مدام باز و بسته ميكرد. ناگاه ياد دستپخت زنش افتاد.
آذر از آشپزخانه با صداي بلند گفت: «نگفتي بالاخره، آره يا نه؟»
خسرو دكمه را بست: «چي رو نگفتم؟»
آذر استكانها را توي سيني ميچيد: «وا... سه بار ازت پرسيدم، چاي بعد از ناهار ميل داري؟ ميچسبه.»
خسرو پاها را روي هم انداخت: «نه ممنونم. بلافاصله بعد از غذا، نه.»
- ولي من بلافاصله بعد از غذا بايد چاي بخورم، اون هم داغ و غليظ و ليواني.
خسرو نميخواست آذر از ناآرامياش چيزي بفهمد. تحمل فضا برايش سنگين بود و لبخندش زوركي.
- حالا نوبت شماست.
آذر از آشپزخانه به سمت هال ميخراميد. با سيني و دو فنجان چاي، روي مبل كنار خسرو نشست: «اسد هم مثل منه.»
خسرو پرسيد: «چطور؟»
آذر يكي از فنجانها را با نعلبكي دست گرفت: «بعد از ناهار بايد بساط چايش بهراه باشه، اون هم چايي كه با گل محمدي دم كشيده باشه، معطر و غليظ.»
خسرو به دو فنجان چاي توي سيني نگاه كرد و نپرسيد چرا دوتا؟ گفت: «انگار گفتي چاي ليواني ميخوري.»
آذر چاي را هورت بلندي كشيد و فنجان را برگرداند توي نعلبكي: «آره، داغ و غليظ و ليواني اما اينا فرق ميكنه.» نگاه كرد به فنجان و نعلبكي توي دستش.
خسرو حد لبها را با ماتيك تند قرمز روي فنجان ديد: «بايد خيلي قديمي باشه.»
آذر فنجان را سمت خسرو بالا گرفت و چرخاند: «مال خواستگاريمه.»
خسرو ديد كه صورتش گل انداخته: «چه خوب نگهشون داشتي.»
رنگ چهره آذر كمكم به قرمزي ميزد: «من اشيا رو خوب نگه ميدارم، ولي آدما رو نه.»
- وقتي ازدواج كردم هيچ تعريفي از زندگي مشترك توي ذهنم نبود. عاشق اسد شده بودم. توي يه عروسي منو ديده بود و از اون وقت چشمش دنبالم بود و منو از آقام خواستگاري كرد. توي خونه اون بزرگ شدم. از آب و گل دراومدم، درس خوندم، دانشسرا رفتم، مدرك گرفتم، استخدام شدم، سر كار رفتم و دبير شدم. اسد چهل سالش بود و من چهارده سالم. بيست و شش سال ازم بزرگتر بود و بيست و شش بار ازم سوال كرد كه مطمئنم ميخوام زنش بشم؟
لبهاي خسرو جمع شد. احساس سرما كرد. به چشمهاي آذر زل زد. انگار خالي از سو بود، عين عروسك. با مردمكهاي گشاد.
دستِ آذر به فنجان چاي توي سيني برخورد كرد و افتاد كف سالن. صداي شكستن فنجان فيروزهاي و افتادن سيني فلزي با صداي هقهق آذر توي گوش خسرو زنگ ميزد.
خسرو حال بدِ آذر را كه ديد، رفت توي آشپزخانه و با ليواني آب برگشت. هي به خودش بد و بيراه ميگفت كه چرا آمده.
زن وسط سالن ايستاده، با موهاي پريشان، رنگ صورتش به سياهي ميزد و گلدان شمعداني توي دستش ميلرزيد. خسرو احتشام يك قدم عقب رفت: «حالت خوب نيست؟»
زن گفت: «زودتر از اينجا برو!»
فكر كرد زن دستش انداخته، حس سردي توي وجودش پخش شد، براي چند ثانيه نتوانست حركت كند.
زن با صداي زنگداري گفت: «زودتر برو، اينم ببر!»
گلدان را به سمتش گرفت. خسرو احتشام به خود آمد و آب را روي ميز گذاشت و گلدان را گرفت. نگاهش به زن بود، دلش طاقت نياورد: «ميخواي دكتر خبر كنم؟»
زن گفت: «تو رو خدا فقط برو، اسد الان ميآد، تو نبايد اينجا باشي.»
خسرو احتشام هيچ از حرفهايش سر درنميآورد، توي حال بهت و گيجي آنجا را ترك كرد اما به درستي كارش شك داشت.
وقتي به آپارتمانش برگشت، نميتوانست يكجا بنشيند و مدام طول خانه را قدم ميزد و از خود سوالات درهم برهم ميپرسيد.
هوا كه تاريك شد، يادش آمد بايد براي خواب قرص تهيه كند، طاقت دو شب بيخوابي پشت هم را نداشت. رفت داروخانه و با جيره يكماهه برگشت. توي حياط ايستاد و به پنجره واحد كناري زل زد، خاموش بود. نميتوانست به او فكر نكند. روي كاناپه دراز كشيد و روزنامه صبح ديروز را ورق زد: پرواز تبريز از ليست پروازها حذف شد. تنها دخترش بعد از دانشگاه رفته تبريز، مركز نگهداري بيماران جذامي. باز داشت به زن فكر ميكرد. روزنامه را بست. تلويزيون را روشن كرد و گذاشت روي شبكه خبر: انفجار خط لوله گاز ايران - تركمنستان. حس كرد بوي گاز به مشامش رسيد، بلند شد و شير گاز آشپزخانه را چك كرد، بسته بود. پنجرهها را برعكس هر شب باز كرد. نميتوانست ذهنش را جمع كند، مدام فكرهاي پريشان ميافتاد توي سرش و هر فكري را كه پاك ميكرد فكر بعدي، عين رانندگي كردن توي باران و زدن برفپاكن و تاثير چند ثانيه تصوير واضح روي شيشه جلوي ماشين، ذهنش فقط چند ثانيه پاك ميشد و دوباره هجوم افكار مثل باران روي شيشه جلو...
صداي خودش را شنيد: «ديگه به هيچ چيز فكر نميكنم.» قرص دو وعده قبل از خواب را يكجا خورد و به رختخواب رفت. احساس كرختي در پاها، شلي و وارفتگي در دستها، طعم تلخي غليظي در دهان، خشكي ته حلق، سنگيني پلكها و صداي تلويزيون هر لحظه دور و دورتر و...
يازده ساعت خوابيد. وقتي بيدار شد احساس گيجي داشت و انگار بوي گاز هنوز به مشام ميرسيد. بعد، نياز شديد به دستشويي. كليد برق را زد، قطع بود. پمپ آب هم با برق كار ميكرد. راهي نداشت. همانطوركه روي توالت فرنگي نشست، توالي وقايع ديروز توي سرش ميچرخيد. هيچ لحظهاي به خاطرش نيامد كه آذر كاري كند كه نشان از عدم تعادل روحي باشد. چه خوب كه پيشنهادش را مطرح نكرد؛ اگر نه معلوم نبود چه عاقبتي داشت. خودش را با دستمال خشك كرد. جلوي آينه ايستاد. نور كم بود. با پشت دست روي صورت كشيد. نوك تيز ريش تازه درآمده را لمس كرد. فكر كرد بدون آب هم ميتواند اصلاح كند. كف ريش را روي سطح صورت پخش كرد. با احتياط تيغ انداخت. چند بار كشيد. با حوله خشك كرد. از دستشويي كه بيرون رفت، توي راهرو صداي همهمه شنيد. رفت پشت در و از چشمي ايستاد به تماشا. چند نفري با عجله در رفتوآمد بودند. فكر كرد همسايه جديدي آمده يا همسايهاي قديمي رفته. نفهميد كدام. مثل كاروانسرا، ميآيند، ميروند، انگار هيچ وقت نبودند. آذر كي آمده بود به اين آپارتمان؟ يادش نيامد. هيچ اسبابكشي را اين اواخر به خاطر نداشت. شايد چون قبل از اين برايش اهميت نداشته... هيچ وقت سرش در كار ديگران نبوده... حالا چي كار ميكرد؟ اينجا پشت در از توي سوراخ چشمي و از اين سرك كشيدن دنبال چي بود؟ فكر كرد اين فرق ميكند. يك لحظه تعادلش به هم خورد و به درِ ورودي برخورد كرد. كاش كسي متوجه نشود. بيرون سروصدا آنقدرها بود كه برخوردش به در را كسي نفهمد. برگشت و گلدان شمعداني را كه از ديروز كنار جالباسي بود، برداشت و برد توي بالكن كنار بقيه گلها. بوي رودخانه لايروبي نشده را قاطي بقيه بوها تشخيص داد. از طبقه چهارم به پايين نگاه كرد، آمبولانسي از جلوي درِ ساختمان راه افتاد. چشمش افتاد به كمد كهنه توي بالكن. بازش كرد. توي خرت و پرتهاي چپيده ته كمد گشت و يك پاكت سيگار نم كشيده قديمي پيدا كرد. دو نخ تهش مانده بود. تغيير رنگ داده و زرد شده. از روي كبابپز كبريت را برداشت و يك نخ سيگار نمور را آتش زد. ايستاد رو به هتل. فكر كرد كاش دوباره آذر را ببيند. وقتي حالش بهتر شد. پك زد و به سرفه افتاد.