بنت ميلر از ساختن « فاكس كچر» ميگويد
واقعا داستان عجيبي است
بنت ميلر- ترجمه: كيان فرهاد/ آنچه در اينجا آمده است خلاصه گفتوگوي سينماگرِ امريكايي بنت ميلر است با نشريه Filmmaker به بهانه آخرين ساخته ميلر «فاكسكچر»، كه بخش كوتاهي از آن را ميخوانيد.
اين چهارمين فيلم شما است و چهارمين فيلمتان درباره افراد و حوادث واقعي. آيا طرحي براي اين قضيه داشتهايد؟ از آن دسته كارگردانهايي هستيد كه مسير كاري روشني را از ابتدا شروع ميكنند و آن را دنبال ميكنند و به آن ميچسبند؟
نه، ابدا. تقريبا اتفاقي است. همه اين فيلمها براساسِ رخدادهاي حقيقي و آدمهاي واقعي است، ولي همچنين براي من واجد كيفيات كنايي هستند، همان كاركردي را دارند كه فيلمهاي غيرواقعي دارند، با آنكه ماهيت خود را از رخدادهاي واقعي ميگيرند.
نخستينبار چگونه و كي به فكر «فاكسكچر» افتاديد؟
هشت سال قبل، غريبهاي در مراسمي در «ويديو تاور» به نزدم آمد و پاكتي شامل بريدههايي از اين داستان را به من داد. شايد يك ماه پس از آنكه آن را به كناري انداخته بودم، بازش كردم. زماني كه اين داستان اتفاق افتاده بود از آن اطلاع نداشتم، ولي بلافاصله مجذوب آن شدم.
پس بلافاصله با خودتان فكر كرديد «اين يك فيلم است».
حتي فكر نكردم كه «اين يك فيلم است»، با خودم گفتم «اين را ميسازم. ميخواهم بفهمم كه اين جهان چيست و بازآفرينياش كنم. » فقط كنجكاو بودم، شروع كردم به هركسي يا همه كساني كه در جريانِ داستان واقعي بودند دسترسي پيدا كنم، خودم را معرفي ميكردم، مقاصدم را در ميان ميگذاشتم و درخواست همكاري ميكردم.
و سپس چگونه به آن جهان وارد شديد؟ قبل از آنكه آغاز به پژوهش براي فيلم كنيد با كشتي آشنايي داشتيد؟
نه، هيچچيز دربارهاش نميدانستم، حتي درباره خانواده دوپوينت چيز چنداني نميدانستم. همانطور كه گفتم، حتي درباره اين داستان نشنيده بودم. شروع كردم به سفركردن و رفتن به مسابقات كشتي و از مزرعه «فاكسكچر» بازديد كردم. تقريبا در بهار ٢٠٠٦ به سراغ اينها رفتم، درباره مسائل تحقيق و با آدمها ملاقات كردم، و مكس فراي [فيلمنامهنويس فيلم به همراه دن فاترمن] يك سال بعد به من ملحق شد.
خب، اشاره كرديد كه با چند تن از اشخاص حقيقي فيلم طي دوره پژوهشي گفتوگو كرديد. آيا هيچكدامشان در هنگام توليد نهايي با فيلم يا بازيگرها در ارتباط بودند؟
چنينگ [تيتوم] زمان زيادي را با مارك شولتز سپري كرد؛ قادر بود از او چيزيهايي ياد بگيرد و در اتاق كشتي با او تمرين كند. تا آنجا كه به [مارك] روفالو و [اِستيو] كرِل مربوط ميشد، از نوارهاي ويديويي زيادي درباره كساني كه نقششان را ايفا كردند، بهره بردند و با تعداد زيادي از دوستان و اعضاي خانواده آنها گفتوگو كردند، كه بيوه دِيو شولتز يكي از حاميان اصلي آن بود. او از صحنه فيلمبرداري ديدن ميكرد، بچههايش را به آنجا ميآورد و عينك دِيو را هم به مارك داد، كه آن را در فيلم استفاده كرده است. اين برخوردي بود كه بسيار تكانمان داد و فكر ميكنم روفالو و بازياش را تحت تاثير قرار داد.
مايلم درباره رويكرد بصريتان به فيلم سوالاتي بپرسم، با اين شروع كنيم كه تصميمتان بر اين بود كه بهجاي ديجيتال آن را روي فيلم تصويربرداري كنيد. آيا انتخابتان مشخصا برمبناي هر داستان است، يا اينكه شما از آن افرادي هستيد كه فارغ از متريال [داستاني] تصويربرداري روي فيلم را دنبال ميكنيد؟
همهچيز بستگي به اين دارد كه براي هر فيلمي كداميك بهترين [شيوه] است، همين. اين انگيزه وجود داشت كه «فاكسكچر» را با دوربين ديجيتال تصويربرداري كنيم و مايل بودم كه نسبت به آن موافق باشم، ولي تستهاي بسياري انجام داديم و نتوانستم با آن احساس راحتي كنم. براي من تصويربرداري روي فيلم انتقال دوره زماني را بسيار آسانتر ميكند؛ وقتي بحث درباره حلقه فيلم است، زبان و بستري در كار است و شايد عموم مخاطبان با آن وفاق نداشته باشند، ولي براي من سخت است كه سر از كار با فيلمبرداري ديجيتال دربياورم. نميتوانستم با ظاهر ديجيتال براي اين فيلم راحت باشم.
[ساختار] فيلم مبتني بر حالت مشخص هر لحظه است، يافتن اين حالات، پالودن آن و تطبيق آن درون سبك و مرتبكردن آن به شيوهاي كه خود را ارايه ميدهند. فيلمي اينچنيني موسيقيايي است - هرچند كه موسيقي چنداني در آن نيست - و چگونه اين لحظات، سكانسها، فصلها و كنشها را خلق ميكنيد؟
اين به پيرنگ برنميگردد. اين فيلم به واقع در باب آنچيزي است كه زير پيرنگ وجود دارد، درباره چيزي است كه در زير آنچه گفته ميشود، حضور دارد. بسياري چيزها هست كه به وضوح در فيلم بيان نميشوند، چيزهايي كه قرار است به چنگ بياوريد و اين چيزها در حدفاصل ميان نتهاست كه دريافتن آن اندكي زمان ميبرد.
واقعا داستان عجيبي است.
شخصيتها برايم بسيار نامتعارف و بسيار غريب هستند، ولي با اين حال چيزي در اين داستان بسيار معنادار بود. ديناميسم دروني اين روابط به عنوان جهان كوچكي كه بيانگر درونمايههايي بزرگتر بود برايم مساله بود. افرادي را از طبقات مختلف داريد كه خودشان را متقاعد كردهاند بخشي از چيزي يكسان هستند، ولي تماما از تعارض دغدغههايشان آگاه نيستند. اين يك داستان امريكايي عالي است.