بهار سرلك| فيلم «مرد سوم» به كارگرداني كارول ريد ساخته سال ۱۹۴۹ با بازي جوزف كاتن، آليدا والي و اورسن ولز است. گراهام گرين نويسنده فيلمنامه «مرد سوم» پس از نمايش اين فيلم به صرافت نوشتن رماني براساس اين فيلمنامه افتاد و كمي بعد هم رمان مرد سوم را منتشر كرد. «مرد سوم» توانسته بود برنده نخل طلاي كن ۱۹۴۹ و برنده بهترين فيلم انگليسي بفتا ۱۹۵۰ شود. ماه گذشته مرد سوم اكران مجدد شد. مارتين اسكورسيزي، كارگردان هاليوودي از تاثير اين فيلم كلاسيك نوآر بر حرفهاش ميگويد و اينكه چرا اين فيلم هنوز تازگي دارد.
نخستين بار مرد سوم را از تلويزيون و با وقفههاي پيامهاي تبليغاتي ديدم. فكر كنم 15 يا 16 ساله بودم. «همشهري كين» را، فيلم درامي به كارگرداني «اورسن ولز»، همان دوران ديدم. يادم ميآيد كه ميخواستم مرد سوم را در نخستين روزهاي اكرانش ببينم اما نشد و اين موضوع اين فيلم را برايم مرموز جلوه داد. حتي با تبليغاتي كه بارها در ميان فيلم نشان داده شد و تلويزيون 16 اينچيمان چيزي از قدرت اين فيلم، عناصر شگفتي، سرگرمكنندگي و ساخت فيلم كم نكرد. سبك رسا و بازيگران مستعد ذهن مرا درگير اين فيلم كرده بود.
براي ديدن دوباره فيلم صبر نداشتم اما مجبور بودم صبر كنم دوباره تلويزيون آن را پخش كند. فكر كنم پنج، شش ماه بعد تلويزيون دوباره مرد سوم را نشان داد. شرايط مناسبي براي ديدن فيلم نداشتم؛ با خانوادهام در آپارتماني كوچك زندگي ميكردم بنابراين خانه ساكت نبود و تمركز روي صحنههاي فيلم سخت بود و ميخواستم بدانم چرا اين فيلم اينقدر روي من تاثيرگذار بوده است. همين موقعها بود كه درباره فيلمسازي، روايت و تجربههاي منحصربهفرد سينمايي چيزهايي دستگيرم شده بود.
همان زمان، كشيش جواني كه معلم و دوستم بود كتاب «گراهام گرين» به نام «قدرت و جلال» را به من داد. اين كتاب من را متاثر كرد. نمايشي از اين كتاب در برادوي روي صحنه ميرفت و نمايشنامه زنده آن هم با حضور «لارنس اوليور» و «جورج سي اسكات» در تلويزيون پخش ميشد. كاتوليسيزم، درونمايههاي گناه و رستگاري داستان من را زير و رو كرد. قبل از اينكه فيلم مرد سوم را ببينم از همكاري گراهام گرين در اين پروژه مطلع بودم و اسم او را در تيتراژ «بت افتاده»، ساخته كارول ريد، هم ديده بودم. «سر خر»، ساخته كارول ريد، هم خيلي دوست داشتم كه اين دو فيلم مدام در تلويزيون نشان داده ميشد.
يادم است به خيابان چهاردهم و مغازهاي به نام «اخبار ستارههاي فيلم» رفتم كه پوستر و عكسهايي از سر صحنه فيلمها داشت. من هم يكسري از پوسترهاي زيباي مرد سوم و يك عكس جالب از «آنتون كاراس» كه زير ميزي در استوديوي ضبط نشسته را خريدم. عوامل فيلم صداي زيتر كاراس را در كلوب شبانهاي در وين شنيده بودند و وقتي براي ضبط آهنگ به استوديو لندن ميروند اصلا صداي زيتر مثل صدايي كه در كلوب شنيده بودند، نبوده. تصميم ميگيرند كه اگر بخواهند اين آهنگ را آكوستيك ضبط كنند، بهتر است كاراس زير ميز برود تا صداي زيتر شبيه به صدايي كه در كلوب شبانه شنيده بودند بشود.
حدود چهار ماه پيش، نسخهاي از اين فيلم به دخترم و دوستش دادم. «چرا مدام اين فيلم را تماشا ميكنيم؟» به نظرم جوزف كاتن و آليدا والي نقاط احساسي و مركزي اين فيلم هستند. مثلا، آن صحنهاي كه «هالي مارتينز» (كاتن) بالاخره به آپارتمان «آنا اشميت» (والي) ميرود، كاتن كمي مست است و به آنا ميگويد او را دوست دارد اما ميداند آنا هيچ فرصتي به او نميدهد. در اين صحنه آنا ميگويد: «گربه فقط هري را دوست دارد.» سپس «هري لايم» (اورسن ولز) با شنيدن كلمه گربه در آستانه در ظاهر ميشود. اين صحنه يكي از بزرگترين تجليهاي (epiphany) سينما است: گربه انتقادها را پشت سر ميگذارد سپس وقتي چراغ روشن ميشود هري لايم خودش را در آستانه در آشكار ميكند و صورتش برق ميزند.
كتاب دوستدار سينماي «واكر پرسي» را يادتان هست؟ اشاره او به اين صحنه فيلم بسيار خاص و زيبا است. اين لحظه در فيلم لحظهاي بينالمللي شناخته ميشود و به تجربهاي مشترك براي همه آنهايي كه اين فيلم را ديده بودند، تبديل شد. اين تجربه فقط يك فاشسازي نمايشي نبود، بلكه لبخند اورسن ولز همهچيز را از اين رو به آن رو كرد و هر چند بار هم كه اين فيلم را ببينيد اين صحنه تكراري نخواهد شد. ولز را از نيمههاي فيلم ميبينيم. در واقع صحنه ظاهر شدن او در آستانه در، نخستين باري است كه ولز خود را به بيننده نشان ميدهد. چون در فيلم همه از هري حرف ميزنند و مدام به او فكر ميكنند، بيننده هم از ابتداي فيلم هري را در ذهن خود تصور ميكند. پس اين صحنه بهترين آشكارسازي، يا بهترين فاشسازي همانطور كه در سينما ميگويند، است.
وقتي بالاخره هالي مارتينز با هري لايم در چرخوفلك فريس ملاقات ميكند، انتظار داريد لايم جنايتكار باشد. اما او سرحال و بشاش راه ميرود و ميگويد: «هي، يالا، بيا سوار شيم. » ولز با فروش پنيسيلين رقيق شده در بازار سياه مسوول مرگ صدها يا هزاران نفر است و با تعبير اين بيماران نقطههاي در حال حركت صحبتهاي خود را اينطور ادامه ميدهد و ميگويد: «فكر كن به تو بگويند ميخواهي كاري داشته باشي و پول و پلهاي به هم بزني؟ فقط اشكال كارش اين است كه هر چند وقت يكبار يكي از اين نقطهها از حركت ميايستد. آن وقت تو ميگويي نه؟» و بعد هري آن جمله معروف را ميگويد: «پولي كه ماليات ندارد، پيرمرد، ماليات ندارد. » و جواب هري به سوال «تو به خدا اعتقاد داشتي» اين است: «آه، پيرمرد من هنوز هم به خدا اعتقاد دارم. من به خدا و رحم كردن اعتقاد دارم. اما اينطوري مردهها، مردههاي خوشحالتري هستند. اين شيطانهاي كوچولو ديگر دلشان براي اينجا تنگ نميشود.» بازي ولز در اين فيلم فوقالعاده است. او در كاراكترش غرق شده و اين نقش خيلي به او ميآيد.
نميشود از مرد سوم حرف زد و از تصويربرداري خارقالعاده «رابرت كراسكر» چيزي نگفت. آن صحنههايي كه در شب فيلمبرداري شده، خيابانهايي كه در آن راه ميروند و خلق انعكاس از سطوح همه اينها مديون تصويربرداري او است. مجله فكاهي «مد» تقليدي مسخرهآميز از صحنههاي مرد سوم چاپ كرد. تصاويري از كاميونهاي حمل آب با شلنگهاي خيلي خيلي بزرگ در نقطه نقطه شهر كه همه خيابانها را ميشستند. تصويري از شهر وين بود كه به چهار بخش تقسيم شده، مردمي كه در آپارتمانهايي به سبك باروك زندگي ميكنند، تصويري از دوربيني كه هنگام تصويربرداري لرزيده و نصف آن را كه خراب شده در عكس ميبينيم. دوربينهاي بدون مركز و تصاوير با نماي اريب روي جهاني از هم پاشيده تاكيد ميكنند. دوربين با اين زوايا و خلق اين نماها از جنون مردم پردهبرداري ميكند، 60 ميليون نفر در جنگ كشته شدند، انسانيت خودش را از بين برده است. تصاوير فيلم هرگز به بيننده حس اطمينان و آرامش نميدهند. داستاني درباره «ويليام وايلر» كارگردان بزرگ است كه وقتي مرد سوم را ديد، براي شوخي، ابزار ترازگيري براي كارول ريد فرستاد تا دوربينش را صاف بگيرد.
وقتي اين فيلم منتشر شد، موسيقي متن فيلم همه جاي دنيا پخش ميشد. موسيقي متن مرد سوم جزيي از زندگي ما شده بود. آن صدا آنقدر قوي، خالص و در عين حال پيشپا افتاده است كه نشاني از طعنه دارد و شنونده را برميانگيزاند. بعدها موسيقي متن اين فيلم را روي نوار ويديويي الپي پيدا كردم كه صدايش خيلي بهتر از صداي سيدي بود. موسيقي زيتر در اين فيلم براي خود شخصيتي دارد كه انعكاسي از جنون و نوميدي است كه مردم دنيا را از هم گسيخته است، خلق اين احساس كه هر لحظه هر اتفاقي ممكن است بيفتد.
ميپرسيد اين فيلم روي حرفه من تاثيرگذار بوده؟ وقتي اين فيلم را ديدم، آماده بودم كار با دوربين را ياد بگيرم. درونمايههاي فيلم سبب شد استفاده از اين دست شخصيتها براي من راحتتر باشد؛ شخصيتهايي ناخوشايند كه حسي اهريمني دارند. وقتي در دانشگاه نيويورك درس ميخواندم و 18 ساله بودم مقالهاي درباره اين فيلم نوشتم. نظر استادم با نظر من فرق داشت. او يادداشتي زير مقاله من نوشت: «يادت باشه، اين فيلم فقط يك تريلر است.» من مخالف حرف او بودم. همه ما ميدانيم داستانهاي «رواني» (1960) يا «سرگيجه» (1958) و «كفشهاي قرمز» (1948) چيست. پس چرا بارها اين فيلمها را ميبينيم؟ اگر كسي اثري را كنار بگذارد آن هم به اين دليل كه اين اثر در ژانري خاص قرار ميگيرد پس چرا بارها و بارها ديده ميشوند؟ علاقهمندي بيننده از ديدن اين فيلمها فراتر از پيچيدگيهاي پيرنگ داستان و هيجانات آن است. مطمئنا بيننده جذب شخصيتها، دنيايي كه آنها درونش زندگي ميكنند، داستانهاي عاشقانهشان، اعتمادها و خيانتها و دلهاي انسانها ميشود. هر كدام از اين عناصر با مهارت و زيركي و لذت واقعي فيلمسازي در داستان گنجانده شدهاند كه هنوز هم تازه به نظر ميرسند.
منبع: اينديپندنت