• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5436 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۸ اسفند

آدرس خانه مرد بي‌خبر از همه‌جا!

احمد زيدآبادي

مژگان‌خانم همين كه پا به حياط خانه گذاشت، دو مرد مسلح را روي ديوار خانه ديد. با وحشت رويش را به سمت اتاق نشيمن برگرداند تا جيغ بزند، اما نگاهش به چند مرد مسلح ديگر روي پشت بام افتاد. زبانش بند آمد و رنگش مثل گلِ انار قرمز شد و قلبش به تپش افتاد.
همانجا روي لبه حوض نشست و كوشيد تا به علامت سر و دست به اهل خانه بفهماند كه اتفاق شومي افتاده است. در داخل خانه اما كسي نگاهش به پنجره نبود تا حال او را در يابد.
در چشم به‌هم‌زدني، برخي مردان مسلح از روي ديوار پايين پريدند و پيش از هر كاري درِ حياط را بي‌سر و صدا گشودند. با گشوده شدن در، چند مردِ كلت به دست وارد خانه شدند و بارنگ‌هاي پريده، سلاح‌شان را به اين سو و آن سو نشانه رفتند. آنها به سوي مژگان‌خانم هجوم بردند و به‌رغم حال خرابش، او را با خشونت به گوشه‌اي كشيدند و با دست‌هاي قدرتمندشان، دم دهانش را سفت گرفتند.
بعد از آن، آرام و بي‌سر و صدا وارد اتاق نشيمن شدند. در اتاق‌ نشيمن حاج‌كاظم مقابل چراغ علاءالدين نشسته بود و دختر و نوه‌اش هم مشغول دوخت و دوز يك عروسك پارچه‌اي بودند.
مردان كلت به دست به محض ورود به اتاق، با تمام قوا فرياد زدند؛ كسي از جاش تكون نخوره!
گمان نمي‌كنم به شرح جزييات حال حاج‌كاظم و دخترش از ديدن اين صحنه نيازي باشد چون هر خواننده‌اي مي‌تواند آن را پيش چشم خود مجسم كند. فقط همين‌قدر بگويم كه زهره‌ترك و مشرف به موت شدند. نوه پنج ساله حاج‌كاظم هم كه دختري سبزه‌رو و شيرين بود، ابتدا هاج و واج ماند، اما بلافاصله دو دستش را گِرد گردن مادرش قفل كرد و با تمام قوا چنان نعره‌اي كشيد كه علايم ترس و وحشت در سيماي مردان مسلح ظاهر شد.
در چنين صحنه جگرخراشي، مرد به ظاهر متشخص و به نسبت فربهي كه به نظر مي‌آمد بزرگِ مردان مسلح باشد، فرياد زد: بقيه كجان؟ حاج‌كاظم كه ديگر روح در بدن نداشت، با صدايي لرزان پاسخ داد: «كدام بقيه جناب سركار؟ در اين منزل فقط من و زنم زندگي مي‌كنيم و اينها هم دختر و نوه‌ام هستند.» مرد به ظاهر متشخص و به نسبت فربه كه عبارت «جناب سركار» در آن وانفسا به نظرش مضحك آمده بود، فرياد زد: «به من دروغ نگو مرتيكه پيزوري! يا مي‌گي بقيه كجان يا همينجا سرب داغ مي‌ريزم به حلقت!»
با اين همه، مرد به ظاهر متشخص و به نسبت فربه، منتظر پاسخ حاج مرتضي نشد و به همراهانش دستور داد كه با احتياط به همه سوراخ - سمبه‌ها سرك بكشند و وسايل خانه را مو به مو بگردند. مردان مسلح به هر سوراخي كه سرك كشيدند، كسي را پيدا نكردند و سپس مشغول بازرسي اسباب و اثاثيه خانه و كاويدن هر نقطه مشكوكي شدند. آنها گويي بازرسي را با ايلغار اشتباه گرفته بودند. كليه اثاث منزل را چنان به‌هم ريختند و در هم شكستند كه دزدهاي سر گردنه در سال‌هاي يورش مغولان به كشور نيز چنين بي‌رحمي از خود نشان نمي‌دادند!
وقتي چيزي پيدا نشد، مرد به ظاهر متشخص خطاب به حاج‌كاظم گفت: اسلحه‌ها كجاست؟ حاج‌كاظم با صدايي كه گويي از ته چاه در مي‌آمد، پاسخ داد: جناب سركار! اسلحه كجا بود؟ من يه بابا بازنشسته آموزش و پرورش هستم. تو خونه من چرا بايد اسلحه باشه؟
مرد به ظاهر متشخص با خشم فرياد زد: تو مگه پدرِ لطفيان نيستي؟ حاج مرتضي كه به گريه و زاري افتاده بود، گفت: لطفيان ديگه كيه؟
چون اين ستون نبايد از 600 كلمه افزون شود، من ناچارم سر قصه را همينجا هم آورم و تاكيد كنم كه گويا در دهه‌هاي خيلي ماضي، نيروهاي امنيتي وقت يك چريك را به دام مي‌اندازند و با اعمال شكنجه او را به لو دادن محل سكونت خود مجبور مي‌كنند. چريك هم براي خلاصي از شكنجه، يك آدرس خيالي را به ماموران مي‌دهد. آن آدرس هم تصادفا آدرس منزل حاج‌كاظم بي‌خبر از همه جا بوده است...!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون