• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5451 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۸ اسفند

بهاريه‌اي در آستانه سال تازه

سكوت، سادگي و نگاهش

مصطفي جلالي‌فخر*

واحد روبرويي‌مان فقط دو دختر داشت كه به فاصله يكسال به دنيا آمده بودند و يواشكي شنيدم كه به مادرم گفت لوله‌هايش را بسته است. گفت آقا كريم‌شان هم خدا را شكر از خير پسردار شدن گذشته. مادرشان عادت داشت كه اسم دختران‌شان را اشتباهي صدا كند و براي همين از جايي به بعد، هميشه بچه‌ها را با اسم تركيبي «مرجان‌مژگان» صدا مي‏زد و البته به‌ندرت، هم‌زمان با هر دوي‌شان كار داشت. فكر كردم اگر چهار يا پنج دختر داشتند، چه اسم طولاني سخت و بامزه‌اي از كار درمي‌آمد. مژگان هم مثل من كلاس پنجم دبستان بود و به هر بهانه‌اي از جمله اشكال رياضي و علوم و حتي انشا به سراغ من مي‌آمد و مادرم هم در رودربايستي مادرش، مخالفتي نمي‌كرد و البته با «نظارت كامل». من در خانواده‌اي كاملا مذهبي به دنيا آمده و بزرگ شده بودم و خجالت و گناه در برابر جنس مخالف در ناخودآگاهم تثبيت شده بود. اما مژگان از خانواده‌اي بي‌حجاب و شوخ‌وشنگ و به قول مادرم «خدا آخر و عاقبت همه‌مان را به‌خير كند». كاملا حس مي‌كردم مرا دوست دارد و درس بهانه است. من هم دچار تپش قلب دلپذيري مي‌شدم و در برابر احساس مطلوبي كه به او داشتم، سايه ترسناك گناه و مجازات و آتش جهنم را هم بالاي سرم مي‌ديدم. واقعا چرا مادرم اصرار داشت كه يك كودك 12 ساله در اين حد دچار يك خداي خشمگين و عذاب‌دهنده شود؟ آثار اين تربيت اشتباه هنوز هم در پنجاه سالگي آزارم مي‌دهد. من از همان موقع به كلمه و متن علاقه داشتم و اينكه مژگان هميشه به من مي‌گفت «تو خيلي پسر خيلي خوبي هستي!» علاوه بر خوشحال شدن، به اين فكر مي‌افتادم كه كاش انشايش خوب بود و ذخيره واژگان بيشتري داشت. با اين حال دوست داشتم علت دو تا «خيلي» را بيش از آنكه به حساب ضعف جمله‌پردازي‌اش بگذارم، نشانه «عشق» قلمداد كنم. توصيفي كه فقط در كتاب‌ها خوانده بودم و نمي‌دانستم اصلا چه جوري است و بارها با خودم كلنجار مي‌رفتم كه آيا اين احساس و تپش، همان «عشق» است؟
مادرم به دليل همان تفاوت‌هاي عقيدتي، نه خودش تمايل چنداني براي معاشرت با آنها داشت و نه از اين رفت‌وآمدهاي مژگان خوشش مي‌آمد. اواخر زمستان 1361 بود و هنوز سرماي استخوان‌سوزي برقرار بود كه انگار نمي‌خواست تن به بهار دهد. برف در كوچه‌ها يخ زده بود. كرسي مطبوع و محشر خانه هم هنوز برقرار بود و لذت گرم شدن تدريجي انگشتان يخ‌زده پابرجا بود و خوابي كه تا ديدار پادشاه هفتم هم مجال مي‌داد. با يك لحاف بزرگ ترمه‌دوزي و يك سيني مسي كنگره‌دار كه هميشه يك ظرف ميوه هم روي آن بود. حيف كه مادرم هيچ‌وقت اجازه نمي‌داد مژگان هم وارد اتاق كرسي ما شود تا نور قرمز خوش‌رنگ دو چراغ بزرگ گرم‌كننده‌اش را نشانش دهم. وقتي پايم را روي شبكه فلزي محافظش مي‌گذاشتم و گرم مي‌شدم، از شيركاكائوي داغ در برف هم خوش‌مزه‌تر بود. آن سال، اسفند سرد و سختي بود و جنگ هم بالا گرفته بود. بابا رفته بود آلمان پيش پسر عمه‌ام و يواشكي از صحبت‌هايش فهميده بودم كه به دليل كار تجاري مشترك، مجبور است برود. راستش اين است كه حس خوبي داشتم و گمان مي‌كردم كسي كه براي كار تجاري به اروپا سفر مي‌كند، به زودي «خيلي ثروتمند» مي‌شود. اتفاقي كه البته نيفتد و در نهايت هيچي به هيچي! اما در آن مقطع كوتاه حس خوب ثروتمندي در آينده داشتم و اين را به مژگان هم گفتم كه پدرش هميشه در سفر كاري بود، البته در داخل كشور. خودم هم بابت قلك بزرگي كه داشتم، احساس رييس بانك بودن مي‌كردم و مي‌خواستم تا وقتي بزرگ نشده‌ام، پول‌هايش را برندارم و فقط جمع كنم تا بتوانم يك مطب بزرگ بخرم و اين را هم به مژگان گفتم و او تنها كسي بود كه از اين راز بزرگ خبردار شد.
عيد داشت نزديك مي‌شد اما در خانه ما خبري از نوروز نبود. فقط چند ماهي ريز در تنگ ساده داشتيم كه پابه‌پاي مادرم، سياه‌پوش مرگ دايي بزرگم بودم كه چند ماه قبل رخ داده بود، اما مادرم از مشكي‌پوشي كوتاه نمي‌آمد و هرازگاهي دوباره به يادش گريه مي‌كرد و يك بار كه من كلافه شدم، به عنوان توجيه گفت «چشم گريان، چشمه فيض خداست». و خدايي كه مادرم براي من ذره ذره خلق كرد، خدايي اخمو، عصباني و سخت‌گير بود كه منتظر بود تا كسي گناهي انجام دهد و به سخت‌ترين شكل مجازاتش كند و از گريان بودنت هم خوشش مي‌آيد. كسي هم پا پيش نمي‌گذاشت كه ما را از عزا دربياورد. مادرم هم مريض شده بود و تب‌ولرز داشت و ماهي قرمز هم نخريده بوديم. حتي دانه‌عدس‌هايي هم كه گذاشته بوديم سبز شوند، به دليلي نامعلوم در همان حد جوانه خراب شدند. دلم كمي بهار مي‌خواست و تازگي و هفت‌سيني كه بشود ماهي قرمزش را موقع سال تحويل تماشا كرد. فردا ساعت هشت و هشت دقيقه صبح، سال تازه به خانه‌ها مي‌آمد اما در خانه ما هيچ خبري نبود. يهو دلم رفت پيش امام هشتم و ازش خواستم به خاطر هشت و هشت دقيقه فردا، حال ما را هم خوب كند. حتي دو ركعت نماز عيد هم خواندم و فكر مي‌كردم براي هر حاجتي مي‌شود دو ركعت نماز خواند. بعد خودم بلند شدم و با روزنامه‌هاي باطله، شيشه پنجره‌ها را تميز كردم و حتي رفتم سه‌پايه آوردم تا آن طرف پنجره را در ارتفاع چهار طبقه از زمين پاك كنم كه فرياد مادرم بلند شد: «خدا مرگم بده از دست كارهاي تو!» و من از مرگ بيزار بودم. 
حوالي هفت عصر بود كه مژگان در زد و جوري كه من فقط بفهمم گفت مي‌آيي با هم كارتون ببينيم؟ و بعد بلند گفت: «مي‌آيي خانه ما اشكالات كسر و تقسيم من را حل كني؟ مامانم هم پيشمونه.» و بعد با چشم چپ چشمك زد؛ كاري كه من هيچ‌وقت بلد نبودم. نمي‌دانم چرا مادرم بدون اما و اگر قبول كرد. شايد چون آدم‌ها موقع بيماري مهربان‌ترند و كمتر سخت مي‌گيرند و كاش خدا هم گاهي سرما مي‌خورد تا كمتر سخت بگيرد! 
كمي بعد با مژگان رفتم و من را برد به اتاق كناري‌شان كه در آن‌جا، تلويزيون و ويديوي بتاكم داشتند. چيزي كه من بيش از كلت كمري ازش مي‌ترسيدم و البته عواقبش به عهده خودشان بود! قبلا فقط يك بار به خانه‌شان آمده بودم اما در آن يكي اتاق كه الان مرجان‌شان آن‌جا بود كه نه او علاقه‌اي به ديدن من داشت و نه من از او خوشم مي‌آمد، از بس بداخلاق و غرغرو بود و سر هيچ‌وپوچ، جيغ و قال به راه مي‌انداخت و با مژگان هم خوب نبود؛ چه بهتر! مادرش در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود و پدرشان هم مثل هميشه در خانه نبود. مژگان خيلي ذوق داشت و مدام و بي‌دليل مي‌خنديد. يك لباس كاملا قرمز يقه‌اسكي پوشيده بود، با همان موهاي لخت و بلندي كه مي‌گفت اگر باد بيايد، تا ابرها هم مي‌رسد. گفت هر جا دوست داري بشين. از اين مبل‌راحتي‌هاي بزرگ داشتند كه دسته صاف و پهني دارند و وقتي به هم چسبانده مي‌شدند، يك سطح مسطح بزرگ بين آنها ايجاد مي‌شد. با تپش قلب و خجالت و كنجكاوي، نشستم روي نزديك‌ترين مبل به تلويزيون. همان موقع يك سيني چاي و شيريني كوچك گرد آورد و بعدش كارتون سيندرلا را گذاشت و آمد نشست روي همان سطح بين دو مبل و دستش را گذاشت روي لبه بالايي مبلي كه من در آن نشسته بودم. به موازات و در يكي‌دو سانتي شانه‌هايم. همه‌چيز علني بود اما من احساس يواشكي داشتم. هم حال خوبي داشتم و هم مي‌ترسيدم مادرم ناگهان سر برسد و بيچاره شوم. به ويژه وقتي سه چهار بار دستش را روي دستم گذاشت و من حالي شبيه مسخ‌شدگي داشتم.
براي اولين‌بار بود كه تلويزيون داشت چيزي جز آن‌چه هميشه نشان مي‌داد، پخش مي‌كرد و حالا بيشتر برازنده عنوان جعبه جادويي بود. اولين مواجهه غريب من با دنيايي تازه اتفاق افتاده بود و انگار داشتم در سرزمين عجايب گام برمي‌داشتم. نمي‌دانم در حال فيلم ديدن بوديم يا بعد از تمام شدنش كه گفت «يه روز لنگه كفشم را توي خونه‌تون جا مي‌ذارم!» و من هم بلافاصله گفتم: «مامانم برات پس مي‌آره!» و هيچ‌كدام نخنديديم. بعد نمي‌دانم حرف‌مان به كجا رسيد كه توضيح ‌دادم چرا شب عيد، مادرم مشكي پوشيده و من هم به اجبار مادرم و براي حفظ احترام دايي مشكي پوشيده‌ام. و نمي‌دانم چه شد كه گفتم در خانه ما خبري از هفت‌سين و ماهي و خانه‌تكاني و عيد نيست.
مادرش براي‌مان كيكي آورد كه تازه پخته بود و دو ليوان شيركاكائوي داغ كه البته در اين حالت از كرسي هم بيشتر مي‌چسبيد. كمي بعد مژگان با مادرش از اتاق خارج شد و چند دقيقه بعد با يك پيراهن آبي آسماني برگشت و همچنان ذوق داشت: «اين عيدي من براي توئه. به خاطر من ديگه مشكي نپوش تورو خدا» و بعد گفت: «يكي از دو تا ماهي ما هم براي تو و قرار شد مامانم مامانت رو راضي كنه كه هفت‌سين بندازيم.» و من در حالي كه چشمانم خيس شده بود، به ساعت سال تحويل فكر كردم، هشت و هشت دقيقه. فردا صبح زود بيدار شدم و اول از همه به ماهي سفره هفت‌سين‌مان سر زدم كه همان ديروز با مژگان، در طبق بزرگ روي كرسي چيده بوديم. مادرم راضي شده بود به صورت موقت و فقط در روز سال تحويل سفيد بپوشد و براي اين كار از روح داداش بزرگه عذرخواهي كرد و حتي «استغفرالله ربي و اتوب اليه» هم گفت و من نفهميدم مگر مشكي نپوشيدن گناهه؟! هفت‌ونيم صبح بود كه در زدند؛ مژگان بود و مادرش. موهايش را بافته بود و دو طره‌اش را از دو طرف انداخته بود روي همان لباس قرمز ديروزي، با يك جفت كفش پاشنه‌بلند آبي آسماني. تلويزيون هم روشن بود. مادرش رفت كنار مادرم و من و مژگان هم در اتاق كرسي، كنار بهترين هفت‌سين دنيا. عيدي مژگان را به تن كرده بودم و عيدي خودم براي او را هم زير فرش گذاشته بودم. ديشب قلكم را شكستم و پنج‌تا ده‌توماني را كه نوتر از بقيه بودند گذاشتم توي يكي از همان پاكت‌نامه‌هاي سفيد. هيچي هم روي آن ننوشتم. از مادرم مي‌ترسيدم كه چيزي بنويسم. منتظر سال تحويل بودم تا بلكه اين زمستان طولاني سرد تمام شود و سهمي از بهار به ما هم برسد. مژگان كه به ماهي خيره شده بود، گفت بيا هفت‌سين را بين خودمان تقسيم كنيم. بعد بي‌آن‌كه منتظر جواب من باشد، سنجد را خودش برداشت و من هم سماق را. سبزه را دادم به او و سمنو هم مال من شد. سير را او برداشت و سركه به من رسيد... و رسيديم به سيب سرخ. گفتم فرد به زوج تقسيم‌پذير نيست. گفت چرا هست؛ و بعد با چاقو نصفش كرد و خودش تنهايي غش‌غش خنديد. يك نيمه سيب را به من داد و نيمه ديگر را خودش داشت بو مي‌كشيد. من از داستان سيب سرخ حوا خبر نداشتم و او داشت شعر سيب را زمزمه مي‌كرد.
چند دقيقه مانده بود به تحويل سال. دو نيمه سيب را كنار هم گذاشتيم تا هفت‌سين‌مان هم باقي بماند. مادرها هم كنارمان بودند. چشمم به ماهي بي‌تابي بود كه مي‌گويند در لحظه موعود بهار، خواهد رقصيد، با باله‌هاي لخت و بلندي كه تا ابرها هم مي‌رسند. چشمم افتاد به آن كفش‌هاي آبي و لنگه‌كفشي كه قرار بود در خانه ما جا بماند... و كاش جا بگذارد. تيك‌تاك ثانيه‌هاي مانده هم حال‌شان خوب بود و شوق داشتند و... پنجره باز شد. آغاز سال يك هزار و سيصد و شصت و دو. ماهي رقصيد و سكوت، سادگي و نگاهش.
* منتقد سينما


    مادرم به دليل همان تفاوت‌هاي عقيدتي، نه خودش تمايل چنداني براي معاشرت با آنها داشت و نه از اين رفت‌وآمدهاي مژگان خوشش مي‌آمد. اواخر زمستان 1361 بود و هنوز سرماي استخوان‌سوزي برقرار بود كه انگار نمي‌خواست تن به بهار دهد. برف در كوچه‌ها يخ زده بود. كرسي مطبوع و محشر خانه هم هنوز برقرار بود و لذت گرم شدن تدريجي انگشتان يخ‌زده پابرجا بود و خوابي كه تا ديدار پادشاه هفتم هم مجال مي‌داد. با يك لحاف بزرگ ترمه‌دوزي و يك سيني مسي كنگره‌دار كه هميشه يك ظرف ميوه هم روي آن بود.
    چند دقيقه مانده بود به تحويل سال. دو نيمه سيب را كنار هم گذاشتيم تا هفت‌سين‌مان هم باقي بماند. مادرها هم كنارمان بودند. چشمم به ماهي بي‌تابي بود كه مي‌گويند در لحظه موعود بهار، خواهد رقصيد، با باله‌هاي لخت و بلندي كه تا ابرها هم مي‌رسند. چشمم افتاد به آن كفش‌هاي آبي و لنگه‌كفشي كه قرار بود در خانه ما جا بماند... و كاش جا بگذارد. تيك‌تاك ثانيه‌هاي مانده هم حال‌شان خوب بود و شوق داشتند و... پنجره باز شد. آغاز سال يك هزار و سيصد و شصت و دو. ماهي رقصيد و سكوت، سادگي و نگاهش.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها