• ۱۴۰۳ شنبه ۱ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5451 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۸ اسفند

روي ماه آزادي را ببوس

نازنين متين‌نيا

نيلوفر حامدي و الهه محمدي توي زندان هستند. آفتاب خوشمزه صبح خودش را پهن كرده توي خانه و من همين‌طور كه به رسيدن بهار و تغيير چهره زندگي فكر مي‌كنم، ياد نيلوفر و الهه مي‌افتم. فكر مي‌كنم حالا چه مي‌كنند؟! از حياط كوچك زندان، آسمان آبي تميز تهران و ابرهاي قلمبه چه شكلي است؟! فكر مي‌كنم دخترها چطور بهار را حس مي‌كنند و اصلا جشن مي‌گيرند؟! دارد شش ماه مي‌شود. شش ماه از كم بودن، خالي بودن تحريريه‌ها از نيلوفر و الهه. عجيب است كه اين ‌همه مدت گذشته و هنوز انگار روز اول نبودن آنهاست. توي اين شش‌ ماه خيلي چيزها عوض شده؛ چهره شهر تغيير كرده، چهره آدم‌ها تغيير كرده، اصلا چهره زندگي هم عوض شده اما، اين بچه‌ها هيچ كدام از اين تغييرات را نديده‌اند. مهم است؟! بله. براي روزنامه‌نگار واقعي، حتي عوض شدن يك پلاك توي خيابان و ديدنش هم مهم است چه برسد به اين ‌همه تغيير و نديدن آن. چيزهاي ديگري هم مهم است؛ چيزهايي كه آدم‌هاي معمولي زندگي مي‌خوانند. مثلا نفس كشيدن كنار آنهايي كه دوست داري، راه رفتن آزاد در هوايي كه بوي بهار مي‌دهد و خيابان‌هايي كه دارند براي خريد سال نو شلوغ مي‌شوند. مهم است كه در خانه باشي، امن باشي و رها. روزهاست كه همه اين جزييات مهم، از نيلوفر و الهه دريغ شده. مي‌دانم توي زندان سرپا هستند و محكم. مي‌دانم كه روزنامه‌نگار حتي در چارديواري هم جزييات قصه و گزارش‌هاي تازه‌اش را پيدا مي‌كند و اين دونفر وقتي بيرون بيايند حالاحالاها قصه براي نوشتن دارند و حرف براي گفتن و گزارش براي ديدن. اما درد دارد دانستن همه اينها و درد دارد كه ببيني از همه آنهايي كه بخشيده شدند، تنها جرمت رسالت حرفه‌اي و شغلت باشد و توي بند، بماني. من نمي‌دانم آگاهي از كي جرم شده، نمي‌دانم تلاش براي آگاهي مردم چرا بايد قابل قبول نباشد. نمي‌دانم آن قانوني كه رسانه را ركن چهارم مي‌داند، كجاست و چرا اين ‌همه فشار سال‌هاي سال روي دوش رسانه‌ها و روزنامه‌نگارهاي مستقل بوده و هست. اصلا ديگر دلم نمي‌خواهد حتي اينها را هم بدانم. جوابي پيدا كنم و اميدوار به قانوني، مديري، كسي و چيزي باشم كه بالاخره بفهمد، نوشتن جرم نيست، چون انگار ديگر دانستن هم فايده‌اي ندارد. دانستن توقع مي‌آورد و شايد اصلا براي همين است كه هيچ توضيحي براي چرايي جاي خالي نيلوفر و الهه توي تحريريه‌ها نيست. من حالا، فقط دلم مي‌خواست كه اين نوشته آخر سال، اين آخرين يادداشت ۱۴۰۱، بوي واقعي بهار مي‌داد. بوي اميد. بوي ذوق آزادي همكارانم. 10 سال است كه يادداشت آخر سال اين صفحه را مي‌نويسم و خدا شاهد است كه در تمام اين 10 سال حتي يك‌بار هم از نااميدي ننوشتم؛ حتي آن سال سياهي كه تازه از دردهاي تزريق شيمي‌درماني اول بيرون آمده بودم و بهار ۹۹ بود و فكر مي‌كردم سالي سياه‌تر از اين ديگر در زندگي‌ام نمي‌بينم هم باز اميد از يك‌ جايي بيرون مي‌زد و خودش را نشان مي‌داد. اما حالا و در بهار ۱۴۰۲، حتي وقتي ديگر خبري از بيماري نيست، وقتي آسمان آنقدر سخاوتمند بغلش را براي ما باز كرده و آفتاب نوازشگر است، آن روزنه لعنتي اميد، خودش را گم و گور كرده. فكر كردن به جاي خالي الهه و نيلوفر لحظه سال تحويل كنار خانواده، داغ دل مادرها و خانواده‌هاي عزادار ۱۴۰۱، درد تنگناي معيشت مردمي كه روزبه‌روز فقيرتر مي‌شوند و هزار و يك چيز ديگر، اجازه نمي‌دهد كه اين بهار، بهاري واقعي و سردل خوش باشد. چه كنيم كه فقط اين زندگي است كه ادامه دارد و چه كنيم كه در گذر روزها و فصل‌ها، ما تماشاگران زندگي هستيم. پس عجالتا اين بهاريه، يادداشت آخر يا نمي‌دانم هر چه كه اسمش هست را به نيلوفر و الهه تقديم مي‌كنم. به لبخند و اميد به زندگي‌شان حتي توي زندان. دستم را به ريسمان صبر، مقاومت و اميد اين دخترها مي‌اندازم و با دلي عزادار، مقدم بهار را به نيت خير مي‌گيرم. به نيت گذر از اين لحظه‌ها، آرامش دل همه آنهايي كه عزادارند، صبر و شكيبايي براي خودم، شما كه اين يادداشت را مي‌خوانيد و همه آنهايي كه زندگي روزمره‌شان توي اين شش ماه و سياهي خبرها بي‌طاقت و خسته شده و صدالبته به نيت ديدن دوباره روي ماه آزادي براي نيلوفر و الهه و اميد براي ما، در روزهايي نزديك و  زود. 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها