مرگ سارتر
مرتضي ميرحسيني
تابستان 1963 در سنپترزبورگ كه آن زمان لنينگراد خوانده ميشد، در سخنرانياش براي شمار زيادي از نويسندگان شرق و غرب گفت «هر نويسندهاي دروغ ميگويد تا حقيقت را بگويد.» طعنه نميزد و شوخي هم نميكرد. فقط ميخواست ادعاي نويسندگان رئاليست را - كه ميان سوسياليستها پرشمار بودند - در پايبندي به واقعيت به چالش بكشد كه «نبايد فراموش كرد رمانهاي سوسياليستي نيز رمانند، يعني آفرينشند... ممكن است به ما ايراد كنيد كه ما ايدئاليست هستيم چون حقيقت يا واقعيتي را ميجوييم كه از پيش وجود ندارد، ولي ما حق داريم پاسخ دهيم كه شما هم داستان ميسازيد، يعني درواقع شما هم مثل ما دروغگوييد. هر نويسندهاي دروغ ميگويد تا حقيقت را بگويد. دروغ ميگويد، زيرا مينويسد: ساعت پنج بعدازظهر بود و خانم فلان گردش ميكرد. اين دروغ است: ساعت پنج بعدازظهر نبوده و او گردش نميكرده، زيرا اصلا وجود نداشته» و نويسنده او را خلق كرده است. در آن سخنراني، بحث ديگري را هم پيش كشيد. گفت تقريبا همه در اينجا - در نشستي به ميزباني پايگاه اصلي سوسياليسم - از مسووليت صحبت ميكنند و گويا به شعارهايي مثل «من به مسووليت نويسنده در برابر اثرش ايمان دارم» و «من به مسووليت انسان، به مسووليت نويسنده در برابر خوبترين صفات انساني ايمان دارم» معتقدند، اما «اولا نميدانم خوبترين صفات انساني چيست، زيرا هر يك از شما آن را به گونه ديگري شرح ميدهد. ثانيا اگر سروكار من با انسانهاي استثمارشده، خردشده، ذليل و زبون باشد و اين انسانها در شرايطي نباشند كه بتوانند بهترين صفات انساني را از خود بروز دهند، زيرا كه در آنها زجر و نفرت است، در اين صورت نميدانم چرا نبايد ديدگاه ديگري جز ديدگاه آنها انتخاب كنم... پس بهتر است مفاهيم مبهم از قبيل خوبترين و متعالي و والا را دور بريزيم كه به انسان منسوب ميشوند و خود كلمه انسان، معنايي انتزاعي دارد.» تا جايي كه حافظهام ياري ميكند، خواندن متن اين سخنراني، نخستين مواجههام با انديشههاي سارتر بود. قبل از آن، در كتاب «تفسيرهاي زندگي» ويل دورانت چيزهايي دربارهاش خوانده بودم، اما آن تجربه در سطح باقي مانده و تلنگري به من نزده بود. سارتر با متن مكتوب اين سخنراني برايم جدي شد و ذهنم را درگير كرد. ميگفت «مهم نيست كه ادبيات را متعهد بدانيم يا ندانيم: ادبيات لزوما متعهد است، زيرا تماميت انسان امروز مثلا اين است كه اگر كوششهاي خود را براي پيشگيري از جنگ متحد نكند خطر اين هست كه همه در يك جنگ اتمي نابود شوند... اين بدان معني نيست كه نويسنده حتما بايد از جنگ اتمي سخن بگويد، بلكه بدين معني است كه نويسندهاي كه نميخواهد مثل موش جان بدهد اگر به نوشتن شعرهايي درباره پرندگان اكتفا كند نميتواند كاملا صادق باشد. بايد چيزي از زمانه، به نحوي از انحا، در اثر او منعكس شود.» بعد از آن بود كه سراغ رمانهايش رفتم، از «سن عقل» (1945) شروع كردم و به «تعليق» (1945) و «تهوع» (1938) رسيديم. معمولا سارتر را با كنش و واكنشهاي سياسياش، از نويسندگان ديگر آن روزگار متمايز ميكنند، اما انصافا حق با ويل دورانت بود كه ميگفت كماهميتترين زمينه فعاليت سارتر همين سياست بود. كه او رمانهاي عالي و نمايشنامههاي پرقدرت مينوشت و انديشههاي فلسفياش نيز خريداران پرشوري داشت. در سياست، تا مدتي از شوروي حمايت ميكرد و با شعارهاي ضدسرمايهداري آنان همراهي و همدلي نشان ميداد و باور داشت نزديكي به امريكا - كه به هاري مبتلاست- كشورها را بيمار ميكند و از پا درميآورد. اما بعد از تجاوز شوروي به مجارستان و سركوب خونين انقلاب مجارها (1956) كمي در نگاهش تغيير و در پشتيبانياش ترديد افتاد. حتي از حزب كمونيست فرانسه كه از محكوميت آن تجاوز نظامي طفره ميرفت، فاصله گرفت و سران اين حزب را براي انكار حقايق زمانه نكوهش كرد. «ديگر نميتوان با كساني كه حزب كمونيست فرانسه را رهبري ميكنند چه در حال حاضر و چه در آينده روابطي برقرار كرد. هركدام از نيات و اعمالشان نتيجه سي سال يلهدادن و تصلب شريانهاي ذهني آنهاست.» البته رابطهاش با شوروي قطع نشد و در سالهاي بعد، چند بار به آنجا سفر كرد و در چند نشست از نشستهاي اين حكومت مشاركت داشت. سال 1964 نامزد و برنده جايزه نوبل ادبي شد، اما آن را نپذيرفت. «نميتوانم هيچگونه امتيازي از قدرتهاي عظيم فرهنگي، چه از شرق و چه از غرب را بپذيرم.» او تا بهار 1980 عمر كرد و چنين روزي از آن سال در پاريس از دنيا رفت.