• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۳ تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5464 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۳۰ فروردين

آخرين تولد هيتلر

مرتضي ميرحسيني

نزديك به ده سال، از 1935 به بعد به هيتلر خدمت كرد و هيتلر بيشتر از هر كس ديگري به او اعتماد داشت. روزي به او گفت «لينگه، وقتي تو پشت سر من مي‌نشيني يا مي‌ايستي، بيشتر از وقتي كه افسرهاي رده‌بالا اونجا مي‌ايستن احساس امنيت مي‌كنم.» هاينتس لينگه، پيشكار هيتلر بود و روزهاي پاياني رييسش را هم به چشم ديد. در كتاب خاطراتش، كه به فارسي «تا به آخر با هيتلر» ترجمه شده است، از آن روزها مي‌گويد (ترجمه حميد هاشمي، نشر ميلكان). تعريف مي‌كند «برخي محافل مي‌گويند هيتلر در آخرين روزهاي زندگي‌اش ديگر اختيار مشاعر و حواس خود را نداشت و معتقدند پايان فاجعه‌بار وضعيت رايش سوم فقط به اين طريق قابل توضيح است، ولي اين يك افسانه بي‌پايه و اساس است. آدولف هيتلر تا لحظه آخري كه تپانچه را برداشت و روي شقيقه راست خود گذاشت و ماشه را كشيد، هنوز آدولف هيتلر بود و كاملا عقل و احساس سالمي داشت. روايت‌هايي كه غير از اين مي‌گويند، نادرست هستند.» مي‌نويسد آخرين تولد هيتلر با تولدهاي قبلي‌اش متفاوت بود و اين تفاوت فقط يك شايعه‌اي درباره احتمال سوءقصد به جان هيتلر -كه روز نوزدهم آوريل به گوش لينگه رسيد و روز بيستم معلوم شد نادرست بوده- محدود نمي‌شد، كه «در سال‌هاي قبل، جشن تولد پيشوا به اين ترتيب برگزار مي‌شد كه نيمه ‌شب نوزدهم آوريل ابتدا من نزد او مي‌رفتم و مي‌گفتم كارمندان شخصي آمده‌اند تا به او تبريك بگويند، اما در 1945 اوضاع متفاوت بود. هيتلر در آن سال گفته بود كسي براي عرض تبريك نزد او نيايد و من بايد اين پيام را به ديگران ابلاغ مي‌كردم. او مي‌گفت اوضاع طوري نيست كه بتوان جشن گرفت و تبريك گفت.» البته چند نفري به ملاقات با هيتلر و تبريك حضوري تولدش اصرار داشتند. «وقتي اين مساله را به هيتلر اطلاع دادم نگاهي از سر خستگي به من كرد و منظورش اين بود كه به ملاقات‌كنندگان بگويم پيشوا وقتي براي ديدار با آنها ندارد.» اما آنها ماندند. به واسطه اوا براون (همسر هيتلر) براي دقايقي كوتاه به ديدارش رفتند. صبح روز بعد نيز، باز عده ديگري بعد از جلسه نظامي دور هيتلر را گرفتند و تولدش را به او تبريك گفتند. هيتلر، چه آن شب و چه اين صبح، به اكراه با همه آنان دست داد و به تبريك‌شان پاسخ گفت. بعد همراه با همسرش به اتاق مطالعه رفت و به همه تاكيد كرد كه مي‌خواهد تنها باشد. خسته بود و نياز به خواب و استراحت داشت. اما آنچه مي‌خواست، شدني نبود. كمتر از يك ساعت بعد، يكي از ژنرال‌هاي ارتش به نام ژنرال بورگدورف سراسيمه خودش را به لينگه رساند و گفت «به خاطر خدا پيشوا را بيدار كن! بايد پيام خيلي مهمي رو از جبهه بهش برسونم.» لينگه از چهره آشفته و لحن جدي بورگدورف متوجه وخامت اوضاع شد. به اتاق هيتلر رفت و او را كه تازه خوابيده بود، بيدار كرد. هيتلر شب قبل -مثل شب‌هاي ديگر آن چند ماه- خوب نخوابيده بود و ذهنش درست كار نمي‌كرد. گزارش ژنرال را با لباس خواب در اتاق خواب شنيد و بعد به لينگه گفت «من درست نخوابيده‌ام. يه ساعت ديرتر از هميشه بيدارم كن. بذار تا ساعت دو بخوابم.» خبري كه ژنرال آورده بود، خبر بسيار مهمي بود. هيتلر و آخرين مردانش، به شنيدن خبرهاي بدي كه تقريبا هر روز از جبهه جنگ مي‌رسيد عادت كرده بودند و بي‌آنكه اعتراف كنند مي‌دانستند كه قطعا به‌زودي شكست مي‌خورند. خود هيتلر، بيشتر از همه مي‌كوشيد از اعتراف به حتمي و نزديك بودن شكست پرهيز كند و چهره بازنده‌ها را نداشته باشد. اما واقعيت، گريزناپذير بود. اوضاع در هيچ‌كدام از جبهه‌ها خوب نبود و آلماني‌ها در همه‌جا لت و پار شده بودند. اما خبري كه ژنرال، صبح روز تولد هيتلر با خود آورده بود، از همه خبرهاي قبلي بدتر بود. روس‌ها خطوط دفاعي برلين را شكسته بودند و به‌زودي به پايتخت مي‌رسيدند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون