• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5470 -
  • ۱۴۰۲ شنبه ۹ ارديبهشت

كوچه سكوت شهر پرهياهو!

مهرداد حجتي

پاهايم فلج شده بود. شايد هم نشده بود. اما خشك ‌شده بود. مثل دست‌هايم كه حركت نمي‌كرد. به من خيره شده بود. با آن چشم‌هاي درشت و سياه كه تا اعماق مرا مي‌سوزاند. مژه‌هاي بلند و برگشته و گونه‌هايي كه چال افتاده بود و لباني كه اندكي مي‌لرزيد. شايد هم نه نمي‌لرزيد. در را كه باز كرده بود همان‌جا ميخكوب به من خيره مانده بود. مثل خود من. نخستين‌بار بود، پيش از آن او را نديده بودم. هر دو غافلگير شده بوديم. بيشتر من كه نمي‌دانستم كيست؟ و حالا در آستانه دري ايستاده بود كه بارها دوست صميمي‌ام در آن ظاهر شده بود. عجيب بود! به موهايش خيره شدم كه صاف و بي‌جعد بر شانه‌هايش ريخته بود و صدايي كه از دور مي‌آمد. صداي مردانه‌اي كه سرودي را مي‌خواند. از آن‌سوي دالان تا موهاي او و بوي عطري كه بر سر و‌ رويم مي‌ريخت با آن صدا كه مي‌خواند: 
 «توي سينه‌اش جان جان جان
توي سينه‌اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره ...»
همه‌ چيز در هاله‌اي از مه پيچيده شده بود. لحظاتي جادويي كه مرا از خود بي‌خود كرده بود و بعد صداي «مهيار» همه ‌چيز را در هم ريخت. او پشت سر دختر سبز شده بود و رو به من مي‌گفت: 
«چرا نميايي تو؟» 
و لحظه‌اي بعد گفته بود: 
«با خواهرم آشنا شدي؟ ... ملاحت»
هنوز لب‌هايم از هم باز نشده بود. او هم چيزي نگفته بود. با شنيدن نامش، سري تكان داده بود. مهيار هم درحالي كه دستي روي شانه‌ام گذاشته بود، مرا از آن دالان خشتي قديمي به سوي اتاقش مي‌برد. او در همان حال گفته بود: «تو را همه خانواده مي‌شناسند. از بس حرف‌ات را زده‌ام.» 
لابد به همين خاطر مرا معرفي نكرده بود، اما ملاحت مرا نديده بود! چرا چيزي نگفته بود؟ حتي نپرسيده بود با چه كسي كار داري؟ بعدها هم چيزی نگفته بود. هيچ. مثل آن روز، در آستانه همان در قديمي كه فقط نگاه كرده بود. 
آن روزها همه كشور درگير انقلاب بود. تظاهرات پراكنده خياباني، تيراندازي، زخمي يا شايد هم كشته، نمي‌دانم. فقط مي‌دانم هر روز خيابان‌ها شلوغ بود. بيشتر جوان‌ها بودند. دانشجو‌ها و حتي دانش‌آموزهايي كه ديگر به مدرسه نمي‌رفتند. شلوغي‌ها از تابستان بيشتر شده بود. به خاطر تعطيلي دانشگاه‌ها و مدارس و بعد هم همان وضع ادامه پيدا كرده بود. شعارها هم تندتر شده بود. ترس از ساواك مانع شعار عليه شاه نشده بود. حالا جسته و‌ گريخته عليه او هم شعار مي‌دادند. اما بيشتر شعارها عليه نخست‌وزير بود كه تازه بر سر كار آمده بود. آن روزها معلوم نبود آن وضع تا به كي ادامه خواهد داشت؟ هيچ‌كس توان حدس زدن نداشت. حتي خود شاه كه هنوز به بهبود اوضاع باور داشت. اين را با تغييراتي كه مدام در دولت مي‌داد، مي‌شد فهميد. قصدش مديريت بحران بود. پس از امير عباس هويدا كه سيزده سال بي‌تغيير بر مسند نخست وزيري نشسته بود ‌و به نظر مي‌رسيد شاه را از بحران‌هاي سياسي پس از كودتاي ۲۸ مرداد عبور داده است و او را به ساحل امن رسانده است، با تغيير دولت و روي كار آمدن جمشيدآموزگار در سال ۵۶، خود شاه وضعيت را بر هم زده بود. البته به گمان خودش اين‌گونه نبود. او قصدش شتاب دادن به پروژه اقتصادي‌اش بود. همان «توسعه اقتصادي آمرانه» كه همه‌ چيز را به خاطر آن به پرانتز برده بود. ازجمله معطل نگه داشتن «توسعه سياسي» كه او هيچ اعتقادي به آن نداشت. سال ۱۳۵۳ با تك‌حزبي كردن كشور، علنا اين موضوع را ثابت كرده بود. خصوصا پس از آن سخنراني كه از تلويزيون هم پخش شده بود. او گفته بود: «كسي كه وارد اين تشكيلات سياسي [حزب رستاخيز] نشود و معتقد به سه اصلي كه من گفتم نباشد، دو راه برايش وجود دارد: يا يك فردي است متعلق به يك تشكيلات غيرقانوني يعني به‌اصطلاح خودمان: «توده‌اي». يعني باز به‌اصطلاح خودمان و با قدرت اثبات: بي‌وطن. او جايش يا در زندان ايران است يا اگر بخواهد فردا با كمال ميل بدون اخذ حق عوارض، گذرنامه در دستش، مي‌تواند برود چون كه ايراني نيست، غيرقانوني است و قانون هم مجازاتش را معين كرده است. يك كسي كه توده‌اي نباشد و بي‌وطن هم نباشد ولي با اين جريان هم عقيده‌اي نداشته باشد، او آزاد است، به ‌شرطي كه بگويد  - به شرطي كه علنا و رسما و بدون پرده-  بگويد كه آقا من با اين جريان موافق نيستم ولي ضدوطن هم نيستم. ما به او كاري نداريم.» (اطلاعات ۸۰سال. ج اول. ص ۲۹۶. اول اسفند ۱۳۵۳. انتشارات اطلاعات) 
پس از اين حرف بود كه مخالفت‌ها بالا گرفته بود. شاه علنا، همه فعاليت‌هاي سياسي را به محاق برده بود! برخلاف «انقلاب سفيد» كه روزگاري در آن چشم‌اندازي از يك تحول تدريجي نمايان شده بود، حالا او با اين اقدام، كاري شبيه كودتا كرده بود. كودتا عليه دموكراسي و آزادي‌هاي سياسي. حزب رستاخيز، با هيچ تفسيري از سياست‌هاي روز دنيا، همخواني نداشت. به همين خاطر هم علاوه بر واكنش‌هاي پنهان، در محافل روشنفكري، با واكنش‌هايي هم در بلوك قدرت روبه‌رو شد. زمزمه‌هايي از مخالفت در پيرامون شاه، كه او اعتنايي به آنها نداشت. سال ۵۶ اما، زماني كه كشور به آستانه بحران نزديك مي‌شد. سه چهره ملي سرشناس در نامه‌اي به شاه، نكاتي را به او يادآور شدند كه تا پيش از آن بي‌سابقه بود. دكتر كريم سنجابي، داريوش فروهر و شاپور بختيار، سه تن از ياران دكتر مصدق، در يادداشتي كه بعدها به نامه سه امضايي معروف شد در ۲۲ خرداد ۱۳۵۶ نوشتند: «فزايندگي تنگناها و نابساماني‌هاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي كشور چنان دورنماي خطرناكي را در برابر ديدگان هر ايراني قرار داده كه امضاكنندگان زير، بنا بر وظيفه ملي و ديني در برابر خلق و خدا با توجه به اينكه در مقامات پارلماني و قضايي و دولتي كشور كسي را كه صاحب تشخيص و تصميم بوده و مسووليت و ماموريتي غير از پيروي از «منويات ملوكانه» داشته باشد نمي‌شناسيم ... اين مشروحه را به‌رغم خطرات سنگين تقديم حضور مي‌نماييم.»
در آن روزها شايد، نويسندگان همان نامه هم احتمال نمي‌دادند كه ممكن است تا زمستان سال بعد تكليف شاه و حكومت او يكسره شود. اما شتاب وقايع سياسي به قدري تند بود كه همه را ازجمله نويسندگان همان نامه را هم غافلگير كرد، چون از ميان آن سه تن، شاه در دي‌ماه ۱۳۵۷، به دو تن پيشنهاد نخست‌وزيري داد. به كريم سنجابي و شاپور بختيار، سنجابي نپذيرفت و به پاريس رفت تا آيت‌الله خميني ببيند و با او هم پيمان شود. شاپور بختيار اما پذيرفت و تبديل به آخرين نخست‌وزيري شد كه شاه به عمر خود مي‌ديد.
اما آن روز در دالان قديمي، هيچ يك از ما سه نفر 
- من، مهيار و‌ ملاحت- به زمستان توفاني پيش رو، حتي فكر هم نمي‌كرديم. پاييز تازه آغاز شده بود و ما نوجواناني نوبالغ، در پي ماجراجويي‌هايي از جنس سياست بوديم. يكي كمونيست بود و ديگري مذهبي. مذهبي اما نه به معناي سنتي‌اش. بيشتر تحت تاثير دكتر علي شريعتي كه چند سالي بود معروف شده بود. خصوصا پس از انتشار خبر ناگهاني درگذشتش در انگلستان كه چند روز پس از خروجش از كشور رخ داده بود. خرداد ۱۳۵۶بود كه خبر را روزنامه‌ها منتشر كردند. امكان مخفي نگه داشتنش نبود. او به عنوان يك چهره معروف مخالف شاه، در جهان شناخته شده بود. تحصيلكرده سوربن فرانسه كه فرانسه صحبت مي‌كرد و هواداران پرشماري در سراسر ايران و جهان داشت. همين درگذشت ناگهاني، سبب شد تا انگشت اتهام متوجه شاه و ساواك شود. خيلي‌ها تصور مي‌كردند پس از خروج هوشمندانه شريعتي، كه ساواك را غافلگير كرده بود - او با نام علي مزيناني از كشور خارج شده بود- ساواك درصدد ساكت كردن او برآمده است. مرگي مشكوك و جنجالي كه به زيان شاه تمام شد. يك سال بعد همان پيروان شريعتي بودند كه در خيابان‌ها عليه شاه شعار مي‌دادند. جوان‌هايي كه با سخنراني‌هاي او به مذهب روي آورده بودند و از «عدالت علي»، «قيام حسين»، «سخن آتشين زينب» و «حق‌طلبي ابوذر» سخن مي‌گفتند. هيچ سخنوري تا به آن روز نتوانسته بود اين‌گونه جوان‌ها را به «تشيع» علاقه‌مند كند. او كه با كت و شلوار و كراوات و سيگاري بر گوشه لب در ميان دانشجويانش ظاهر مي‌شد، خيلي زود به يكي از نمادهاي دوراني بدل شد كه قرار بود تحولات همان دوران، همه سال‌هاي بعد را زير تاثير بگيرد و دگرگون كند. شريعتي، اما پس از انقلاب، به بوته نقد انقلابيون كشيده شد و اين‌چنين سال‌هاي پرمناقشه‌اي سپري كرد. سال‌هايي كه حتي به حذف از دانشگاه‌ها هم كشيده شد!
آن روز معتدل پاييزي اما، مهيار مرا به اتاقش برد تا كتاب‌هاي تازه‌اي را كه از چاپ زير زميني درآمده بود، نشانم دهد. همه چاپ‌ها «افست» بود. با جلدهاي مقوايي. حروفچيني كتاب‌ها هم «آي،‌بي،‌ام» بود. كتاب‌هايي كه تا پيش از آن هرگز اجازه نشر نداشتند. صداي آن خواننده هم از اتاق او مي‌آمد. همان كه از دالان رد شده بود و از ميان موهاي بي‌جعد و سياه ملاحت به من رسيده بود. مهيار تند و تند حرف مي‌زد. از اعلاميه‌هايي كه تازه منتشر شده بود. از دايي‌اش كه تازه از زندان بيرون آمده بود. از سال‌هايي كه مادرش در خلوت اشك ريخته بود. همه سياسي بودند. پدر، مادر و حالا فرزندان. مادرش يك زنداني سياسي با سابقه بود. با كودتاي ۲۸ مرداد به زندان افتاده بود. پدرش هم در همين راه از دست رفته بود. حالا اما او خوشحال بود. سال ۵۷ روح پدر او را زنده ‌كر‌ده بود. خودش مي‌گفت مادرش که با صدای بم و مردانه آن خواننده، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت . مهيار بعدها گفته بود. گفته بود مادرش با شنيدن آن سرود گريسته است. خاطراتي كه زنده شده است. ياران دانشگاهي‌اش و كساني كه بعدها هرگز نديده است. مثل من كه بعدها هيچ يك را نديدم. نه مهيار و نه ملاحت كه حتي يك‌بار هم صدايش را نشنيدم. فقط نگاهش در چشمم مانده بود و سكوتي كه طولاني شده بود. انقلاب و تصفيه سال‌هاي شصت هر دو را از من گرفته بود. 
...
بارها به ياد آن روز و آن دالان خشتي با طاق ضربي قديمي مي‌افتم و دست مهربان مهيار بر شانه‌ام و نگاه گرمي كه از پشت، گردنم را مي‌سوزاند. نگاه ملاحت و صداي خواننده‌اي كه مي‌خواند: 
«توي سينه‌اش جان جان جان
توي سينه‌اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره ...»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها