گاهي بطالت به مدد عشق ميرود
محمد خيرآبادي
همسرم ميخواهد بچهها را ببرد بيرون تا يك دوري اين اطراف بزنند و بادي به كلهشان بخورد. حوصلهشان سر رفته و احساس بطالت ميكنند. ميگويد شايد يكي، دو ساعت طول بكشد. در دلم ميگويم: «آخ دستت درد نكنه.» اما بر زبانم اين كلمات جاري ميشود كه «باشه بريد خوش بگذره. مراقب خودتون باشيد.» همسرم ميداند كه من دوست دارم هر از گاهي در خلوت خودم بنشينم و هيچ كاري نكنم يا اينكه گذشتهها را بكاوم و در سرم با خودم حرف بزنم. من به تجزيه و تحليل وقايع علاقهمند و به سكوت محتاجم. همسرم از در ميرود بيرون، خودم را روي مبل ولو ميكنم و به سقف خيره ميشوم. فكر ميكنم و خيال ميبافم. كمي بعد گوشيام را دست ميگيرم و در صفحات مختلف چرخ ميزنم، در پي چيزي به درد بخور براي خواندن. خواندن را دوست دارم. به خصوص اگر متن مورد نظر بخواهد درونم را لمس كند و ذهن و روان و دلم را تحتتاثير قرا دهد. كمكم تبديل ميشوم به يكي از لوازم و اشياي خانه كه ساكت و بيحركت يك گوشه افتاده و در جهان خودش وقت ميگذراند. همين جا بگويم كه اگر اهل اين نوع وقتگذراني نيستيد، بدانيد كه زياد هم بد نيست و اميدوارم به زودي در ستايش چنين بطالتي، قلمفرساييها كنم. همين قدر بگويم كه اين به ظاهر هيچ كاري نكردن، نگاه به خود و اين انديشيدن و خيالپردازي بيوقفه و حتي بيمارگونه بيشتر از آنچه فكر ميكنيد، جذاب است. خلاصه اينكه بعد از مدت زماني نسبتا طولاني لم دادن، هوس بستني با طعم قهوه ميكنم. درست برخلاف نظر ديگران كه فكر ميكنند هوس خوردني سراغم نميآيد، اتفاقا ميآيد خيلي هم زياد. اما اين منم كه به هوسها رو نميدهم و خودم را با يك قهوه فوري، از شر وسوسه بستني پركالري نجات ميدهم. فنجان به دست مينشينم كنار كتابخانه و به كتابها نوك ميزنم. يكي را برميدارم چند خطي ميخوانم و ميروم سراغ بعدي. ناگهان يكي از كتابها بر من چيره ميشود و سكانم را به دست ميگيرد. من را با خودش ميبرد و بعد از چند دقيقه (البته به تصور خودم چند دقيقه) سر بلند ميكنم و ميبينم نور كم جاني از پنجره ميتابد و همينطور در حال رنگ باختن است. دارد غروب ميشود. تاريكي را زياد دوست ندارم. نور لامپ هم اصلا انتظاراتم را برآورده نميكند. با چه جان كندني از روي مبل بلند ميشوم، ديگر چيزي نمانده كه تبديل شوم به سنگينترين وسايل خانه كه جابهجا كردنشان زور فيل ميخواهد. ميروم كنار پنجره كه پرده را بكشم. در بوستان پشت خانه يك زوج جوان و خندان را ميبينم كه دست در دست هم، قدم ميزنند و سر روي شانه هم ميگذارند و... از اين لحظات رمانتيك در بوستان پشت خانه ما، زياد ديده ميشود. كنار بوتههاي گل سرخ ميايستند و گل ميچينند و لاي موهاي هم ميگذارند و خلاصه زندگي و عشق از سر و كولشان بالا ميرود. برميگردم و به ساعت نگاه ميكنم. وقت چنداني تا برگشتن همسرم و بچهها نمانده. هيچ چيزي جز شستن ظرفهاي تلنبار شده توي سينك و جمع كردن ريخت و پاش بچهها، نميتواند همسرم را خوشحال و جوانه عشق را بيدار كند. از فاز درونگرايي و لمدادگي ميآيم بيرون و با پلي كردن آهنگي شاد، دست به كار ميشوم. گاهي بطالت به مدد عشق ميرود.