دردسر در بزرگراه!
احمد زيدآبادي
خداوند هيچ مسافري را وسط بزرگراه گرفتار نكند. ماشينها با چنان سرعت سرسامآوري از كنارت عبور ميكنند و بياعتنايي نشان ميدهند كه آرزو ميكني كاش تخمشان را ملخ ميخورد و زمين از لوث وجودشان پاك ميشد .
ميگويند ايرانيها فرهنگ رانندگي ندارند. چه كساني اين را ميگويند؟ خودِ رانندهها، همهشان، يك به يكشان. منظورشان شخص خودشان نيست، مثل همه انتقادهاي ديگرشان. ولي اي كاش فقط فرهنگ رانندگي نداشتند. با ماشينشان گويي قصد حمله به عابران پياده را دارند. حتي در قسمتهاي خط كشيشده مخصوصِ عبور عابران، حاضر به نيش ترمزي هم نميشوند. بيچاره عابران پياده كه بايد از جلوشان بگريزند تا زير چرخهاي ماشين له نشوند.
بارها شده كه رانندهاي مرا در ميان بزرگراهي پياده كرده تا از آنجا ماشين بگيرم و به سمت مقصدم بروم. اغفالي از اين بدتر و بزرگتر در اين جهان نيست! ساعتها وسط بزرگراه معطل ماندهام و هيچ رانندهاي كمترين اعتنا يا دلسوزي از خود نشان نداده است. نهايتا هم مجبور شدهام چند كيلومتر را در حاشيه خطرناك بزرگراه پياده گز كنم يا از موتورسوارها كمك بگيرم و هزينه يك دربست را به آنها بپردازم. با پشت سر گذاشتن چنين تجربههايي، شبي قيدِ مال دنيا را زدم و يك تاكسي نارنجي را دربست گرفتم. از قضا راننده مرا شناخت. شناخت او مربوط به دوراني بود كه در صفحه آخر روزنامه همشهري مطالب انتقادآميز مينوشتم. از ماجراهاي پس از همشهري اطلاعي نداشت. خلاصه با گرمي و خوشرويي سر سخن را باز كرد. خودش يك منتقد درجه يك بود و تقريبا هيچ امري را از نقد تند و تيز خود مستثني نكرد. تاكسياش اما به كلي اوراق بود. در همان ابتداي كار به تپ تپ افتاد و دود كرد. از شيب خيابان نواب با چنان مشقتي بالا ميرفت كه گويي از شيب خيابان ولنجك بالا ميرود. رو به او كردم و پرسيدم، مطمئن است كه ميتواند مرا به مقصد برساند؟ گفت: انشاءالله كه ميرساند! از او پرسيدم كه معاينه فني ماشينش را چطور گرفته است؟ گفت: «هنوز خوشبختانه آدم خوب پيدا ميشود. يك جايي در حاشيه شهر هست كه كاري به وضع ماشين ندارند و همين كه چيزي در جيبشان بگذاري برگه معاينه را صادر ميكنند. خدا پدرشان را بيامرزد. اگر اينها نبودند من بدبخت با اين قراضه چطور ميتونستم كار كنم و يك قرون براي زن و بچههام دربيارم؟ بالاخره آدم با انصاف و خداشناس همه جا پيدا ميشه! باورت ميشه اين ماشين درست دم معاينه فني خاموش شد و مجبور شديم هلش بديم؟»
گفتم: اينطور كه شما ميگي آدمهاي فاسدي هستند كه! با تعجب گفت: «فاسد؟ نفرما! اين حرفها را نزن! خدا عمرشون بده. اگر اينها نباشن كه من فلك زده از نون خوردن ميافتم. آخه تو اين شهر كي حاضره به اين قراضه معاينه بده؟» پرسيدم: خب چرا درستش نميكني؟ پاسخ داد: صداي شما هم از جاي گرمي ميآد؟ ميدوني هزينه تعميرش چقدر ميشه؟ از خود ماشين هم گرونتر درميآد! از كجا بيارم؟ پرسيدم: چرا عوضش نميكني؟ گفت: من تعميرش نميتونم بكنم و بعد شما ميگي چرا عوضش نميكني؟ با كدوم پول؟
در اين بين، ماشين هم زوزهكشان خود را به بزرگراه حكيم رساند. در آنجا پتپتي كرد و خاموش شد. راننده مطمئن بود كه روشن نميشود. از اين رو با شرمندگي گفت كه بايد به يكي از اقوامش زنگ بزند تا براي بكسل ماشين تا تعميرگاهي در جنوب شرقي شهر به دادش برسد. به من هم توصيه كرد كه اگر چند قدم جلوتر بروم ماشين گيرم ميآيد. من اما از وضع آنجا خبر داشتم. يا بايد تا اشرفي اصفهاني پياده گز ميكردم يا منتظر رسيدن موتور سواري ميشدم !