خرقه سالوس
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشين كز تو سلامت برخاست
كه شنيدي كه در اين بزم دمي خوش بنشست كه نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافي زد پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاري ز كنار گل و سرو به هواداري آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتي و از خلوتيان ملكوت به تماشاي تو آشوب قيامت برخاست
پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت سرو سركش كه به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري كاتش از خرقه سالوس و كرامت برخاست
حافظ