كوير وحشت!
احمد زيدآبادي
در وصف كوير، زندهياد دكتر علي شريعتي چيزي كم نگذاشته است كه من بخواهم در اينجا بر آن بيفزايم. نثري كه آن مرحوم در توصيف كوير به كار گرفته است، از درخشانترين و زيباترين متون تاريخ ادب فارسي است و من از همان دوران نوجواني كه كوير شريعتي را به عنوان كتاب زير بالشتم انتخاب كردم، به شكوه و عظمت و ارزش صحراي خشك و سوزانِ بيكراني كه در حاشيهاش پا به دنيا گذاشته و باليده و زندگي ميكردم، به درستي پي بردم و عاشقش شدم.
به دليل همين عشق و علاقه بود كه هنگام تبعيدم در گناباد، وقتي در روزهاي آخر تير ماه سال 94 دادستاني تهران با پنج روز مرخصيام موافقت كرد، تصميم به سفر در دل كوير گرفتم تا از گناباد خود و خانوادهام را به زادگاهم در سيرجان برسانم.
اين بود كه ورناي كوچك اما چابك را روشن كردم و به اتفاق همسرم مهديه و پسرانم پارسا و پرهام به دل جاده زدم. پسر بزرگم پويا در آن موقع در تهران بود و با ما در گناباد زندگي نميكرد.
جاده كوهستاني و پر پيچ و خم بين گناباد و فردوس، كم و بيش خنك و داراي مناظري دلانگيز بود. از رانندگي در آن لذت بردم و از فردوس گذشتم و به ديهوك رسيدم. ديهوك هم در آن فصل از سال چندان گرم نبود و اين مرا به عظمت و شكوه و زيبايي كوير بيش از پيش واقف كرد.
در همان حال خواهران و خواهرزادههايم مرتب از سيرجان تماس ميگرفتند و ميپرسيدند كه آيا قصد دارم در طولِ روز از كوير بگذرم؟ وقتي پاسخ مثبت ميدادم فقط ميگفتند؛ كه اينطور!
در ديهوك هله هولهاي خريديم و درست ساعت 12 ظهر به سمت نايبند كه به آن ديگ رستم هم ميگويند، حركت كرديم.
جاده بدون دستانداز و بسيار خلوت بود. هر از ربع ساعتي، كاميوني از كنارمان عبور ميكرد اما خودروي سواري در مسير مطلقا ديده نميشد. من ضمن رانندگي با شور و شوق چشماندازهاي اطراف را به مهديه و بچهها نشان ميدادم و زيباييهاي آن را برايشان تشريح ميكردم. آنان هم از روي بيميلي نگاهي به سمت و سوي مورد اشارهام ميانداختند اما چيز زيادي از آن شكوه و زيبايي دستگيرشان نميشد!
ساعت سه بعدازظهر به نايبند رسيديم. مشاهده سه تپه سبزِ پوشيده از نخل در ميان آن برهوت بيآب و علف، چنان مرا به هيجان آورد كه وصف شدني نيست. با خودم گفتم، كاش توقفي ميكرديم و از ديدن آن منظره بيهمتا لذت بيشتري ميبرديم. در حاشيه جاده، كاميوني در كنار يك آب انبار توقف كرده بود و به نظرم رسيد كه رانندهاش بايد در آب انبار پناه گرفته باشد.
به مهديه و بچهها پيشنهاد دادم كه همانجا لحظهاي توقف كنيم و به آب انبار سركي بكشيم تا ببينيم چه خبر است. همگي موافقت كردند.
ورنا را به كنار جاده كشيدم و پارسا درِ آن را گشود. به محض باز شدن درِ ماشين، چنان لهيبي از آتش به درون آن زبانه كشيد كه همگي از شدت سوزندگي آن با وحشت فرياد برآورديم! در همان لحظه چشمم كه به آمپر آب ماشين افتاد، وحشتم دو برابر شد. در عرض يك ثانيه آمپر به منتهياليه بخش قرمزرنگ آن رسيده بود. با دستپاچگي ماشين را به راه انداختم و براي آنكه كمي خنك شود با تمام قدرتم روي پدال گاز فشردم. سرعت ماشين به 140 كيلومتر رسيد.
تا آن زمان تخلفي بدين بزرگي در امر رانندگي مرتكب نشده بودم.
با سرعت گرفتن ماشين، آمپر آب، كمي به سمت ميانه ميل پيدا كرد اما همچنان در ناحيه خطرناك قرار داشت. تمام ترسم از اين بود كه ماشين در آن دماي بالاي 60 درجه خراب يا به هر دليلي متوقف شود. اگر در آن وضعيت پنچر هم ميشد، مرگمان حتمي بود، چون تحمل لحظهاي از آن گرماي سوزان هم براي موجود انساني امكان نداشت. حرارتي كه از ريگزارهاي سياهرنگ اطراف جاده برميخاست، به واقع دود از كله آدميزاد راست ميكرد.
تا به نزديكي راور نرسيديم، دلهره و اضطرابم فرو ننشست. در آنجا تازه معني «كه اينطور» اقوامم را متوجه شدم.