نگاهي ديگر به فيلم «شهرك» ساخته علي حضرتي
چه ميشود اگر ما به قوانين تحميلي تن بدهيم؟
لقمان مداين
شهرك به كارگرداني و نويسندگي علي حضرتي و تهيهكنندگي علي سرتيپي، آمده تا هوشمندانه آنچه بر جامعه ميگذرد را به تصوير كشد، بسياري از نگاه روانشناسانه و جامعهشناختي به آن نگريستند اما من ميخواهم زاويه جديدي را در تحليل اين اثر باز كنم.
فيلم با دقت، فرداي پذيرفتن قوانين تحميلي را به تصوير ميكشد كه ميخواهند سبك زندگي را تغيير دهند، تو را تبديل به آدم ديگري كنند، تو را به محيطي ايزوله ببرند تا هيچي نبيني و نشنوي، همان لحظه كه دستيار كارگردان ميگويد اصلا ميداني قرار است در چه فيلمي حضور داشته باشي؟ ما درمييابيم كه قرار است خواستههاي نامعقول خود را با برانگيختن شور توجيه سازد.
كاراكتر فرهاد سوار يك ون شده و با ديگر بازيگران به شهرك منتقل ميشود، در راه شكاف عميق طبقاتي را ميبينيم، ساختمانهاي لوكس كه در پيادهروي كنار آن كارتنخوابي دستفروش مستقر شده، برجك نگهباني را ميبينيم كه از بالاي تپه معلوم است اما كسي در آن نيست، به سرعت دستيار كارگردان ميگويد به بيرون توجهي نكنيد، هيچ خبري نيست و ميگويد پردهها را بكشيد تا بيرون ديده نشود و ما درمييابيم كه دستيار كارگردان يا همان صحنهگرداني كه اين افراد را هدايت ميكند برجك نگهباني را رها كرده، از شكافهاي اجتماعي غافل است، احترامي براي سلايق قائل نيست و سعي دارد مقابل ديدگان آنان پردهاي بكشد تا آنان نيز مشكلات سطح جامعه را نبينند، در گام بعدي با كمي تامل به نوبت وارد اتاق گريم ميشوند و فردي برايشان تعيين ميكند كه چه بپوشند و ظاهرشان چگونه باشد، سپس صحنه گردان با همان لباس و پوتين پرمعنا! او را به مقابل منزلش ميبرد و به او ميگويد اينجا خانه توست و در گامي فراتر برايش شغل تعيين ميكند، پدر و مادري جديد ميتراشد و ناگهان فرهاد خود را در ميان يك ماجرايي جدي مييابد.
فيلم مدام عميقتر ميشود، نظارتي شديد بر يكايكشان حاكم است، جرات سخن گفتن از آنان سلب شده تا جايي كه مجبورند مخفيانه روي دستمال كاغذي حرف دل خود را بر زبان بياورند، از حرف زدن در فضاي باز ميترسند، از سخن گفتن در خانه و محل كار وحشت دارند، همه ناچارند به گونهاي نقش بازي كنند كه همهچيز آرام و عادي جلوه پيدا كند.
در بخشي جالب پدر فرهاد از دنيا ميرود و او نميداند آيا مرگ وي طبيعي بوده يا خير، پس تلاش ميكند شبانه آن را نبش قبر كند اما با او برخورد ميشود، تا باري ديگر تاكيد كند كساني كه قوانين را پذيرفتند، ديگر حق ندارند آگاه بشوند و به محض اينكه صحنهگردان متوجه آگاه شدن فرهاد ميشود به او هشدار ميدهد مراقب باش!
براي او معشوق تعيين ميكنند، مراسم ازدواجش را فراهم ساخته، لباس تنشان را هم آنان مشخص كردهاند و به خود اجازه ميدهند تا اسباب و وسايل خانهشان را هم بدون اطلاع قبلي عوض كنند.
ميبينيم كه فرشته به فرهاد ميگويد چرا خودت را اذيت ميكني؟ يا بپذير اين شرايط را يا همين الان برو، يا صحنهگرداني كه با جسارت ميگويد اگر قوانينش را نپذيري يكي از هزاران نفر را جايگزينت ميكند يعني همان ديالوگي كه روزي گفته ميشد هركس كه ناراحت است جمع كرده و برود، اما او ميماند چون ماندن بر سر سفره را پسنديده و سعي ميكند تا خلأهاي زندگي گذشته خود را در آنجا پر سازد، قوانين را پذيرفته و تغيير ميكند.
آري، اين خاصيت سكوت است كه به ازاي هر عقبنشيني، طيف مقابل يك گام جلوتر خواهد آمد و زماني ميرسد كه در كوچكترين مساله زندگي نيز تعيين تكليف خواهند كرد، حال مقاومترين افراد نيز كمكم دچار استحاله شده و همچون يك حبه قند در چاي حل ميشوند و به همرنگي با جماعت تن ميدهند.
از محتواي بسيار خوب فيلم عبور كنيم و به فرم و تكنيك برسيم، ميخواهم نخست به سراغ فيلمنامه بروم.
اگرچه دقايق ابتدايي مجذوبكنندهاي طرح نشده اما شاهد عطفبنديهاي خوبي هستيم، عطف اول فيلم زماني است كه نويد بعد از مشورت با دوستش قرارداد را كه مصداق قوانين تحميلي است امضا ميكند و از اين لحظه شاهد وقوع چالش هستيم. اوج فيلم زماني است كه فرهاد و فرشته موقع رانندگي ميايستند و عشق نشأتگرفته در ميانشان فاش ميشود، با عيان شدن اين راز اوج شكل ميگيرد و به سرعت با تذكر فرشته مبني بر ماندن يا نماندن، فرهاد با واقعيت كنار ميآيد و بالاخره چالش به آرامش ميرسد.
ضد قهرمان دستيار كارگردان است، اوست كه با ايجاد موانع بسيار سعي ميكند فرهاد را به عنوان قهرمان مورد آزمايش قرار دهد، نظارت شديدي را بر او اعمال ميكند، تمام رفتارهايش را آناليز كرده و سعي دارد از او آدم جديدي بسازد كه نقطه قوت فيلمنامه است، چراكه از روانشناسي شخصيت بهرهمند است كه طبق نظريه كارل يونگ از كهنالگوهاي خوبي وام ميگيرد، مادر جديدي دارد كه الهه زندگي اوست، چهرهاي آرامبخش، مهربان، ملايم و حمايتگر دارد. در عين حال فرشته در زندگياش مصداق آنيماست، داراي دانايي عاطفي است، در كنار مهرباني و همدلي چهرهاي عشقي دارد كه رابطهاي رمانتيك را شكل ميدهد اما كهنالگوي پيرمرد دانا شكل نگرفته است.
كاراكتر فرهاد يك قهرمان ملون است كه پيوسته در حال رشد بوده تا تغيير بزرگي در شخصيت او حادث شود.
در ديالوگپردازي ضعف جدي ميبينيم، فاشكننده اطلاعات است، مخرب شخصيت و ابعاد فضاي فيلم است، اسير تكرار الگوهاي مكرر شده، كشمكش آفرين نيست، خستهكننده است، از كلمات بيهوده استفاده ميكند اما توانسته طنز را چاشني خود سازد.
فرهاد در ابتداي فيلم يك ارزش است، اوست كه روياي ازدواج با معشوقهاش را دارد، نگران دوري از اوست، با قوانين تحميلي فيلم كنار نميآيد اما رفتهرفته دل به معشوقهاي جديد ميدهد و همرنگ جماعت ميشود بنابراين در پايان به يك ضد ارزش مبدل ميگردد.
عنصر ارتباطي فيلم قرارداد است، تمام اعضاي منتخب شهرك با امضاي قرارداد و پذيرفتن قوانين، خود را وارد يك چالش بزرگ كردهاند و در اين نقطه با يكديگر مشتركند.
پيرنگ اصلي فيلم ايده نابي دارد، چه ميشود اگر ما به قوانين تحميلي تن بدهيم؟ اما خردهپيرنگهاي فيلم ضعيف است، ما از زندگي كاراكترها اطلاعات بسيار اندكي به دست ميآوريم و اين يك ضعف جدي است.
نقطه قوت ديگري كه فيلمنامه داشت عدم گرهگشايي به دست نويسنده بود كه در انتها با خلق تعليقي كمنظير، مخاطب را غافلگير كرد.
هنر نقشآفريني بازيگران خوب است و به جز ضعف ملموسي كه در خانواده نويد شاهد بوديم كه بيروح و سطحي ظاهر شدند و اسير انقباض جسماني و صُلبيت در كلام بودند ديگر بازيگران به نسبت خوش درخشيدند، اما ضعف ديالوگپردازي باعث ميشد گاهي به بازي آنان نيز صدمه جدي وارد شود، مشخص بود آزادي و استقلال عمل در نقشآفريني ندارند، اسير تيپيكال بوده و به سختي از آن عبور ميكنند، در ميان بازيگران اصلي سخنوري، آوا و تلفظ واژهها خوب بود، از اعمال پيچيده مثل غذا خوردن و سيگار كشيدن استفاده ميكردند تا در صحنه بيكار نباشند، ميميك صورت درستي داشتند، داراي اسلوبهاي زيباييشناسي بدن بوده، صدا و حركات جسمشان با صحنه همسو بود و به جوهر كلام نويسنده پي برده بودند.
ميزانسن اگرچه داراي پالتهاي رنگي مناسب بود تا به زيبايي بصري فيلم كمك و چشم مخاطب خسته نشود اما استفاده مكرر از رنگ سبز در صحنه امري خطا بود، روانشناسي رنگ خوبي داشت، براي مثال دستيار كارگردان مقابل كمد ديواري بزرگ و آلبالويي رنگي نشسته كه بيانگر جايگاه اصحاب قدرت است، يا فرهاد در خانهاي زيست ميكند كه ديوار سبزي دارد و نماد رشد و زندگي است و با سير صعودي او همخواني ميكند.
همچون طراحي صحنه خوبش، طراحي لباس فيلم نيز داراي روانشناسي رنگ بود، مثل تيشرت قرمز نويد در ابتداي فيلم كه نماد شور و هيجان است يا شال سرمهاي دستيار كارگردان كه معرف روحيه اقتدارگرايانه اوست يا رنگ آبي لباس فرهاد كه از آرامش و تسليم شدن او ميگويد.
كارگردان در اجرايي كردن فيلمنامه سختي كه نگاشته خوب عمل كرده و توانسته حق مطلب را جا بيندازد اما ضعفهاي جدي نيز از خود بروز داده، براي مثال فيلمنامه را چكشكاري نكرده، در تدوين پلانهاي اضافي را كه هيچ پيشبردي در اصل قصه نداشتند حذف نكرده اما اتصال نماهاي خوبي در كنار چينش پلانها داشته كه ريتم فيلم را حفظ كرده، زواياي ضعيفي را براي استقرار دوربينش برگزيده اما گريم خوبي را ترسيم كرده، صداگذاري خوبي داشته، نورپردازي و اصلاح رنگش مناسب بوده، روايتگري بر مبناي كدگذاري داشته و اگرچه نسبت به ضعف بازي و گفتار برخي نقشآفرينان غافل شده اما بازي دقيقي را از كاراكترهاي اصلي بيرون كشيده است كه جاي تحسين دارد.
هوشمندي ديگر كارگردان در موسيقي نمود مييابد، همانطور كه گفته شده از دوره باروك وام گرفته كه به زيبايي شاهد گسترش ملودي درخشان آن هستيم تا در كنار ريتم پيوسته و يكنواخت خود حركت پيشروندهاي را شكل دهد و موسيقي را مطيع خود سازد.
فيلم با دقت، فرداي پذيرفتن قوانين تحميلي را به تصوير ميكشد كه ميخواهند سبك زندگي را تغيير دهند، تو را تبديل به آدم ديگري كنند، تو را به محيطي ايزوله ببرند تا هيچي نبيني و نشنوي، همان لحظه كه دستيار كارگردان ميگويد اصلا ميداني قرار است در چه فيلمي حضور داشته باشي؟ ما درمييابيم كه قرار است خواستههاي نامعقول خود را با برانگيختن شور توجيه سازد.
شاهد عطفبنديهاي خوبي هستيم، عطف اول فيلم زماني است كه نويد بعد از مشورت با دوستش قرارداد را كه مصداق قوانين تحميلي است امضا ميكند و از اين لحظه شاهد وقوع چالش هستيم. اوج فيلم زماني است كه فرهاد و فرشته موقع رانندگي ميايستند و عشق نشأتگرفته در ميانشان فاش ميشود، با عيان شدن اين راز اوج شكل ميگيرد و به سرعت با تذكر فرشته مبني بر ماندن يا نماندن، فرهاد با واقعيت كنار ميآيد و بالاخره چالش به آرامش ميرسد.