يادداشتي بر داستان «تيله آبي» نوشته محمدرضا صفدري
در پناه بيد
شبنم كهنچي
آويزان آونگي ميشويم كه به گذشته ميرود، بازميگردد، دوباره ميرود، بازميگردد؛ وقتي داستان «تيله آبي» نوشته محمدرضا صفدري را ميخوانيم، چنين وضعيتي داريم. اين داستان كوتاه، هزارتويي است از تكههاي پراكنده خاطرات دو پسربچه؛ داستاني درباره توبا كه گمشده، تيله آبي كه گمشده، عشقي كه گمشده، انگشتري كه گمشده و شايد كودكي بچههاي روستا كه ميان خاك و سنگ و گرما در پناه بيد گمشده.
راوي اول شخص اين داستان، پسربچهاي است كه همراه دوستش احمد، شيفته ماشينباري پنجاه و پنج هستند. ماشينباري كه در اين داستان گويي نمادي از زندگي در روستاست؛ خراب و پنچر، ترمز بريده و توي جوب افتاده...
داستان كوتاه «تيله آبي» كه روايتي تودرتو و سيال دارد با قدرتي كه محمدرضا صفدري در ديالوگنويسي دارد، سوار بر دوش ديالوگ پيش ميرود. توجه اين نويسنده به طبيعت و روستا در اين داستان نيز مانند ديگر آثارش پررنگ است؛ روستايي با بيدهاي فراوان، نخلهاي بلند و حوض بزرگ آبي كه از آسياب پر ميشود... بيش از هر چيزي، درختان بيد هستند كه فضاي داستان را تسخير كردهاند: از ماشينباري تا قهوهخانه از قهوهخانه تا زير قلعه همهاش بيد است و بيد و سايهاش پناه بچههاست. اين طبيعت در كنار رنگ، ميزبان داستان است، رنگ سرخ و آبي: «چهل صد تا چراغ بالاي باربندش روشن و خاموش ميشد: سرخ، آبي، زرد...»، «سركوچه كه رسيد چراغهاش سرخ شد. دلم رفته بود تو چراغها. سرخ نبودها، سرخيش يه جوري بود...»، «يكيشو بردم، از همهاش قشنگتر. هموني كه نه زرد بود و نه سرخ و نه آبي...» و ««بچهها دور و بر باري ميپريدند و دست ميزدند به تكچراغ سرخ بالاي باربند كه پيش از آن هرگز دست كسي به آن نميرسيد...» و تيله آبي.
زبان داستان «تيله آبي» كه به شيوه جريان سيال ذهن روايت شده، لهجه جنوبي دارد. لهجهاي كه با لحن پسربچهها درهم آميخته. هرچند گاهي كودكي در ديالوگها گم ميشود و گويي يك بزرگسال است كه حرف ميزند، اما نويسنده فضاي زندگي كودكان روستايي در جنوب را خوب به تصوير كشيده است.
نويسنده از ميان پريشاني زمان و روايتهاي متداخل اين داستان يك تصوير از دنياي كودكان اين به دست ما ميدهد: آنها را ميبينيم كه در گرماي جنوب، لخت با يك شلوار و پا برهنه روي خاك و سنگ، ميان درختان بيد ميدوند، آبتني ميكنند، با پوست هندوانه بازي ميكنند و جلوي قهوهخانه بزرگترها را ديد ميزنند تا سربهسرشان بگذارند. بچههايي كه سرگرميشان كندن نيش زنبور زرد است. دو شخصيت اصلي اين داستان كوتاه، راوي و دوستش احمد هستند. چند شخصيت فرعي هم داريم: توبا، زني است كه نيست، اما سررشته تكههاي پراكنده اين روايت به او باز ميگردد، به او كه زن شاهنده است، به او كه سالهاست از روستا رفته، به او كه با ماشين باري پنجاه و پنج رفته آبادان، به او كه انگشترش را توي حوض گم كرده، به او... به توبا، زني كه بايد به يادش شروه خواند: شاگردش گفت: «روشن كه شد بايد شروه بخوني.» كور گفت: «يادم رفته.» شاگردش گفت: «توبا، زن شاهنده رو به ياد خودت بيار بخون.»
شخصيت ديگر، پيرمرد كوري است كه همه بچههاي روستا را ميشناسد، پيرمردي كه پوتين سربازي به پا دارد. ديگري مردي است كه با شلوار و كفش توي حوض دراز كشيده و جلبك به دست و پا و سينهاش پيچيده. روي يكي از بازوهايش يك آژدها و روي ديگري نقش يك زن است. مردي كه عشقش توبا را گم كرده. مردي كه كف حوض جوري خوابيده كه گويي مرده و بعدتر در تاريكي قلعه به خواب ميرود.
در اين داستان چند چيز حالت نمادين پيدا كرده است؛ يكي ماشين باري كه داستان با راندن شيطنتآميز آن توسط دو پسربچه آغاز ميشود و در ادامه همه مشتاق دوباره راه افتادنش هستند. وقتي هم راه ميافتد، كنترلش از دست راننده خارج ميشود و توي جوي ميافتد. ديگري كورك روي شكم احمد كه هر سال همان شبي كه راننده ماشين باري او را بلند كرده و زمين زده، روي شكمش سبز ميشود. ديگري انگشتر توبا كه معلوم نيست بالاخره پيدا شد يا نه... و تيله آبي كه آن هم معلوم نيست گم شد يا پيدا.
تصويرسازي محمدرضا صفدري از بچههايي كه مثل ماهي در هم ميلولند تا تيله را پيدا كنند، يكي از بهترين بخشهاي اين داستان است: «پريديم تو حوض. زيرآبكي رفتيم، دستمان نرسيد. سر و كلهمان به هم كوبيده ميشد و تيله انگاري پا درآورده بود و ميرفت كنح حوض. دستي آمد روي دستم، يكي روي گردنم نشست. تيله انگار زهرهاش رفته بود هي سر ميخورد و دور ميشد... چشمم را توي آب باز كردم و دست گذاشتم رويش. تو كف دستم بود كه دستي چنگ زد به دستم و نميدانم كي از بالاي حوض با جفتپا پايين آمد، همانجا كه ما بوديم. ديدم كه تيله ول شد تو لجنهاي كنج حوض و آب سياه شد...»
محمدرضا صفدري، «تيله آبي» را مرداد 1364 نوشت. اين داستان سال 77 در كنار 6 داستان ديگر در مجموعهاي با همين نام منتشر شد. محمدرضا صفدري، نويسنده اهل جنوب 5 مرداد 1332 به دنيا آمده است. از ميان آثارش ميتوان به «سياسنبو» (مجموعه داستان كوتاه) و رمان «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» اشاره كرد كه از رمانهاي متفاوت و پيشرو فارسي محسوب ميشود و جوايزي هم برده است.