ضحاك (2)
علي نيكويي
خجسته فريدون زِ مادر بز
د/ جهان را يكي ديگر آمد نهاد
روزها بگذشت و فريدون(1) به دنيا چشم گشود؛ فريدون چون سرو بلندقامت بود و گويا آسمان و زمين كمر به خدمت او بسته بودند، پدرش آپتينو مادرش زني پاكدامن به نام فرانك. پدرش را سربازان و مزدوران ضحاك بگرفتند
مغز سرش را براي مارها خورش نمودند، چون ضحاك به دنبال آفريدون بود مادرش از هراس فريدون را بگرفت و به مرغزاري(2) گريخت كه در آنجا گاوي بود كه مانند هيچ گاوي نبود، نام آن گاو برمايه بود، چون به مرغزار رسيدند فرانك بر نگهبان مرغزار داستان بگفت و اشك ريخت و از آن مرد خواست چون پدر، كودك را از او بگيرد و نگاه دارد و خوب پرورش دهد. فرانك فريدون را به امانت در آن مرغزار گذارد و به نگهبان بيشه و آن گاو التماسها نمود براي فرزندش؛ گاو و نگهبان بيشه به مادر گفتند ما چون بندگان كه از خسروان اطاعت و حمايت ميكنند با كودكت آن كنيم؛ باري فريدون سه سال از آن گاو شير خورد و در آن مرغزار رشد نمود.
روزي فرانك به آن مرغزار آمد و به مرد نگهبان بيشه گفت: خبري رسيده كه ضحاك براي يافتن فريدون به اين بيشه ميآيد پس من كودك را از تو مياستانم و ميگريزم؛ مادر كودك را بر گرفت و به سمت البرز كوه رفت، چون شاهين و عقاب كه لانه بر كوه ميكنند تا كودكانشان از آزار در امان بمانند. فرانك با كودك خود به البرز رسيد و در آنجا يك مرد پارسا خانه داشت كه كاري به دنيا و مردمانش نداشت، فرانك نزد او آمد و كودك به او نشان داد و گفت من از ايرانزمين هستم و اين كودك روزي تاجدار ايرانزمين ميشود تو بايد بر ايشان نگهبان باشي و چون پدر دلت برايش بلرزد؛ مرد فريدون را پذيرفت و از او چون جان مراقبت نمود. به ضحاك بدسرشت خبر آن گاو و آن مرغزار رسيد، شاه ستمپيشه با سپاه به آن مرغزار رسيد و به بيشه درآمد؛ چون ايوان فريدون بديد و كس نيافت دستور داد بيشه و هر چه در بيشه بود را نابود كنند و گاو برمايه را با تيغ خود كشت و ايوان فريدون را به آتش كشيد.
روزگار فريدون نيز بگذشت و وي شانزده ساله شد و از البرز كوه به پايين آمد و نزد مادر رسيد و از خود و پشتهاش جويا شد؛ فرانك به او گفت تو فرزند آپتيني كه شوهر من بود و پدر تو و از تخمه شاهان بود و از نوادگان طهمورث، پدرت را سربازان ضحاك بگرفتند و بكشتند و از مغز سرش براي دو مار رسته بر شانههاي ضحاك خورش ساختند و من از جان تو بيمناك شدم و از ستم ضحاك تو را به بيشهاي بردم و آنجا گاوي بر تو شير داد تا تو رشد و نمو كردي؛ چون بيشهزار جايش بر ضحاك هويدا شد تو را برگرفتم و به البرز كوه آوردم، ضحاك پس از ما به آن بيشهزار رسيد و گاوي كه دايه تو بود را بكشت؛ فريدون چون داستان خويش بشنيد در دل كينه كرد از ضحاك و سوگند ياد كرد كه انتقام پدر و دايهاش را از شاه ستمپيشه بستاند.
ضحاك با فكر فريدون روز و شب سر ميكرد، پس انديشيد براي جلوگيري از شورش مردمان از راه فريب به دادخواهي رعيت بپردازد و به بزرگان دستور داد تا نوشتهاي بيارايند و ضحاك را به دادگري گواهي بدهند، تمام بزرگان و مهان دربار به اين كار مشغول شدند كه ناگهان صدايي در دالان درگاه شاهي پيچيد و فرياد دادخواهي كسي به گوش رسيد؛ ضحاك اين فرصت را غنيمت ديد، ستمديده را به حضور پذيرفت و جوياي حال او شد و از او پرسان شد چه كسي به تو ستم نموده تا حقت را باز پس ستانم؛ مرد ناله برآورد كه شاها، من كاوه نامم و صنعتگرم! بيچاره آهنگري هستم كه از خود شما بر من ظلم شده! سربازانت چند فرزند مرا بگرفتند و مغزشان را خوراك مارهاي شانههايت نمودند و مرا تنها يك پسر ماند كه ايشان را هم در بند نمودند و ميخواهند بكشندش و از مغز سرش براي مارهايت خورش كنند، ضحاك تا اين بشنيد دستور داد تا فرزند كاوه را آزاد كنند و درباريان پسر را نزد پدر آوردند، پس ضحاك رو به كاوه كرد و گفت اكنون تو نيز چون ساير بزرگان دربار اين نوشته را كه گواه است بر عدل و داد من تاييد كن؛ كاوه چون نوشته را بديد آن نامه را بدريد و بر سر بزرگان فرياد زد كه چگونه خدا را فراموش كردهايد و بر دادخواهي ضحاك اهريمنصفت گواه شدهايد؟!
نباشم بر اين محضر اندر گواه نه هرگز بر انديشم از پادشاه
پاورقي
1- نگارش اوستایی فریدون، «ثْرَئیتَونَه» و نگارش پهلوی آن Frēdōn است. در زبان پارسی این نام به گونه آفریدون، فَریدون و اَفریدون نیز آمده است.بخش نخست «ثریته» «ثری» به معنای سومین، سه است به معنای دارنده سه قدرت: جنگ، پزشکی، افسونگری.
2- چمنزار؛ سبزهزار.