• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5564 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۲ شهريور

براي ابراهيم گلستان

صيدِ نقشِ خيال

بهناز علي‌پور گسكري

مرسوم است پس از مرگ بزرگان و پيشكسوتان هنرمندي كه سال‌ها با نوشته‌هاي‌شان آميخته‌ايم و زيسته‌ايم، سوگ سرودي در قالب خاطره‌اي شخصي يا عكسي جمعي يا ذكري بديع، به منظور اداي دين بنويسيم، مبالغه‌ها كنيم و در غائله مرگ، بي‌مدعي، قلم بگردانيم و بچرخانيم. خيال ندارم از اين منظر به مرگ هنرمندي كه خوب زيست و كام دل و عمر دراز از دنيا برگرفت، نظر كنم. به‌زعم رسانه‌ها در جمع خانواده چشم بر دنيا بست، رخت و پخت افكند و سبكبار رفت. چنين مرگي بسيار بعيد است در اين زمانه نصيب ما بشود. نمي‌خواهم از خلق صحنه‌ها و فضاها و ديالوگ‌ها و نثر و كلام نمايشي‌اش بنويسم درحالي كه بي‌طرفي را كنار مي‌گذارد. خيال ندارم از اين بنويسم كه از داستان گريخت و به سينما پناه برد. نمي‌خواهم از تزريق انديشه‌هاي نويسنده در ذهن و كلام شخصيت و كنايه‌هاي گلستان به بيماري‌هاي روشنفكري دورانش بنويسم كه خود به آن مبتلا شد. نمي‌خواهم از لايه مندي و تمثيل در داستان‌هايش بگويم و مجالي هم نيست تا به درونمايه‌هاي مشترك داستان‌هايش و آن شخصيت‌هاي شكست خورده و مأيوس كه در پي شكار سايه و صيد نقش خيال خود هستند، مشغول شد. مايل نيستم به زبان و بيان انشايي و كلمات مطنطن و نثر سخن‌پرداز ابراهيم گلستان اشاره كنم، يا به دانش او در شناخت ظرفيت‌هاي زباني و موسيقي كلامش بپردازم.

هيچ خاطره‌اي از ابراهيم گلستان و درك محضرش ندارم. گلستان را از ميان نوشته‌ها و انتقادها و دوربينِ گفت‌وگوها و داستان‌ها و حاشيه‌هاي خانوادگي‌اش ديده‌ام.سال‌ها پيش نقد و بررسي آثار داستاني ابراهيم گلستان را براي يك مجموعه پژوهشي فرهنگي انجام دادم. آن روزها نويسنده را مرده مي‌انگاشتيم و تلاش مي‌كرديم وفادار بمانيم به اثر. تلاش مي‌كردم با راويان آذر ماه آخر پاييز، جوي و ديوار تشنه، شكار سايه، مد و مه و ... بياميزم تا تجربه‌ها، توانايي‌ها و ضعف‌هاي آثار را بازشناسم و بياموزم. اما هر بار چيزي بين من و نوشته‌ها شكاف مي‌انداخت و آن كسي نبود جز نويسنده‌اي بلند بالا با چشم‌هايي غضبناك و ابروهايي تا به تا كه تمام‌قد بين من و راويانش مي‌ايستاد و نقش ممتاز و يكه خود را يادآوري مي‌كرد. اين‌گونه بود كه نويسنده هر بار خيالِ مولّفِ مُرده را از ضمير من پس مي‌زد و زندگي‌اش را با تلنگرهاي شعارزدگي و خزيدن زير پوست شخصيت‌هايش نشانم مي‌داد. با گلستانِ داستان‌ها مكالمه‌ها و مباحثه‌هاي طولاني برقرار مي‌شد. ولي همواره سلطه يك صداي بلند، يك صداي غالب، تبختر و مفاخره‌جويي زمينم مي‌زد. مي‌دانستم در جايي كه اندك‌مايه‌ها و ميان‌مايه‌ها بر طبل خودستايي مي‌كوبند، خودشيفتگي و خودخواستگي هنرمندي همچون او، بخشودني است، اما همچنان آن صداي رگه‌دار مسلط مردانه در ذهنم هضم نمي‌شد. در داستان «مد و مه» فرياد عصيان راوي را مي‌شنويم كه بغض دارد . نمي‌خواهد ديگران يا محيط زندگي‌اش سهم او را تعيين و از لذت‌هاي زندگي محرومش كنند. او نمي‌خواهد يكي ديگر از قربانيان حركت كند تحول و گذار اجتماعي باشد. براي او تحول واقعيات پيراموني مثل مد رودخانه‌اي است كه كنارش ايستاده است و وقتي مد تمام مي‌شود، مشتي زباله و پس مانده
بر جا مي‌ماند. راوي در خاطرات زنجيره‌واري كه در اين داستان به ياد مي‌آورد، نشان مي‌دهد كه آدم‌ها قرباني مظلوميت و تسليم خود شده‌اند و با فلسفه انتظار دست روي دست گذاشته‌اند و از حال جا مانده‌اند و در فساد محيط خود از بين رفته‌اند. ابراهيم گلستان از جذر و مد گريخت، گوشه امني و احتمالا گلستاني براي خود ساخت.

اينها كه نوشته شد نه نكوهش است و نه ستايش و نه نكوهش آميخته به ستايش و نه ستايش آميخته به نكوهش. فقط كلام است تا خواننده خود چه پندارد؟ يادش نيك.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون