• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5636 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۲ آذر

خوابگاه قديمي مثل تابوت روي شانه‌ها مي‌لرزيد

باد بليتِ چهار بعدازظهر را برد

گلناز مداح

خواب‌زده چشم‌هام را ماليدم: «چرا اينقدر تو پناهگاه مي‌شينيم؟!»

آمنه مسخره‌كنان گفت: «پاشيم بايستيم جنگ تموم مي‌شه؟»
نرگس گفت: «ول كنين، بريم چمدون‌هامونو ببنديم.»
صداي لرزان هاجر از تاريكي پناهگاه راه باز كرد: عمرن از جام تكون بخورم، شهر داره كن‌فيكون مي‌شه‌ها!
و صداي راديو را پايين كشيد: «اون‌موقع كه بليت گير مي‌اومد بايد مي‌زديم مي‌رفتيم كه دست‌دست كرديم. حالا چه جوري بريم؟»
 دانشجوهاي اهل اروميه روز‌هاي اول بمباران مرخص شدند. آنهايي كه از استان‌هاي اطرف بودند، خانواده‌هاشان در اولين فرصت خود را به خوابگاه رساندند و بردند‌شان. هنوز كس و كارمان از شهرستان‌ها نرسيده بودند. با حمله هواپيماها و صداي كركننده شكستن ديوار صوتي، خوابگاه قديمي مثل تابوت روي شانه‌ها مي‌لرزيد. 
يكهو انگار از پله‌ها كيسه شن پرت شد توي پناهگاه و صداش پيچيد و جيغ نرگس رفت هوا: واا‌اي پام! 
كورمال كورمال رفتم طرفش: مي‌توني تكون بدي؟
زار زد: «آره.»
گفتم: «پس نشكسته.» 
ياد استخوان‌هايي افتادم كه بلدوزر موقع كندن پناهگاه با چنگالش از زمين درآورد و ريخت وسط حياط. مشت مشت موهاي خاكي كه توي باد تاب مي‌خورد. پشتم تير كشيد. 
سوت و كور بود. كسي جز ما چهار نفر نبود. هاجر نشست كنج پناهگاه. مي‌توانستم حدس بزنم راديوي كوچك قرمزش را مثل هميشه گذاشته روي كاسه زانوهاش، جوري كه چانه‌اش چسبيده به راديو. چپ و راستش من و نرگس نشسته بوديم اخبار شبانگاهي گوش مي‌كرديم. 
چشم بستم و سرم را بردم عقب. واهمه داشتم تكيه بدهم به ديوار پناهگاه تا مبادا پشتم بخورد به استخوان‌هاي مرده‌ها. پاييز بود و باد زوزه مي‌كشيد. با صداي مهيب بمب از جا كنده شديم. نرگس گفت: شك ندارم ايني كه زدن يه خيابون بيشتر با ما فاصله نداره!
كف دست‌ها را ‌گذاشتيم زمين و مثل فلج‌ها خود را ‌كشيديم طرف هم. با صدايي مثل فس‌فس كشيده‌شدن مار روي زمين. چراغ قوه‌‌اي توي دست داشتم اما اگر روشن مي‌كردم، آمنه پناهگاه را سرم هوار مي‌كرد: خاموش كن. شايد به دشمن گرا بدي!
بوي خاك و نا را به ريه‌ها مي‌كشيدم. آمنه با صدايي خفه بيخ گوشم زمزمه كرد: هي بنفشه، انگار از توي ديوار يه دست مي‌آد طرف ما!
لرزيدم و سقلمه‌اي حواله‌اش كردم.
شنوندگان عزيز توجه فرماييد. شنوندگان عزيز توجه فرماييد.
آمنه بريده بريده رو به راديو فرياد زد: دِ جون بكن... لامصب... بگو...
اعلام وضعيت قرمز است. لطفا در نزديك‌ترين پناهگاه يا محل امن پناه بگيريد.
احساس كردم نشسته‌ام توي گوري تنگ، همه‌چيز آماده به جز نكير و منكر. تا پيش از احداث پناهگاه كسي نمي‌دانست زير ساختمان خوابگاه مرده‌ها دفن شده‌اند. بعد از كندن زمين باخبر شديم سال‌ها پيش قبرستان بوده. از ذهنم گذشت: يعني اين پناهگاه مي‌تواند گورستان دسته‌جمعي دانشجوها هم باشد؟
هنوز صداي هاجر مي‌لرزيد: اگه تو اين پناهگاه تاريك يه نفر ما چهارتا رو ببينه فكر مي‌كنه روح يا جن...
نرگس حرفش را بريد: پناهگاه رو با ترس بمباران نكن.
نمي‌توانستم از دهانه پيچ واپيچ پناهگاه آسمان را ببينم. كمي پس پس كشيدم طرف پله‌ها. غرش هواپيماها و صداي تتق تتق ضدهوايي و جيغ هاجر و آمنه بلند بود. كورمال دست گذاشتم روي دست هاجر. مثل صداش مي‌لرزيد. كف دست‌هام از عرقِ سرد خيس و نفسم حبس بود. چشم‌هام را گشادگشاد به هر طرف چرخاندم. جز نقطه روشن ريز راديو چيزي نديدم.
هاجر ناليد: به عقل من امشبو نمي‌تونيم صبح كنيم.
نرگس پرسيد: فال‌گيري يا غيب‌گو؟ 
آمنه گفت: ترس بي‌صدا مي‌كشدت، هواپيما با صدا. 
گفتم: راستش من فقط از پناهگاه مي‌ترسم؛ از مرده‌هاش، نه از بمباران.
قلبم داشت مي‌پريد بيرون. هاجر گفت: من از هر دو تاش.
لحن نرگس مادرانه شد: آخه چهارتا استخون هم ترس داره بچه؟
آمنه صداش را برد بالا: مي‌خوام بدونم تو چه وضعيتي هستيم. مي‌شه خفه‌خون بگيرين؟
نرگس گفت: وضعيت كه زرد اعلام شده، ديگه با اون وامونده چي‌كار داري؟
نرگس بايد كمرش را خم مي‌كرد تا سرش به سقف نخورد. نگاهش آدم را ياد آهو مي‌انداخت. از تناسب اندامش حظ مي‌كرديم. وقتي دراز مي‌كشيد موهاي لختِ خرمايي‌اش از تخت طبقه دوم به پايين تاب مي‌خورد. حدس زدم باز بايد به نقطه‌اي خيره شده باشد. عادتش بود.
ترسان‌لرزان گفتم: نرگس قلبم داره از دهنم مي‌زنه بيرون.
- از چي مي‌ترسي؟
- از مرده‌ها.
چندبار آرام به پشتم زد: نترس، آدم وقتي مي‌ميره بمبِ عشق و مدارا مي‌شه!
گفتم: تو اين هير و وير شوخي‌ت گرفته؟
- اين مرده‌ها تا حالا كاري به كارمون نداشتن، داشتن؟
چيزي نداشتم بگويم.
وضعيت كه سفيد شد، چراغ‌قوه را روشن ‌كردم. نرگس گفت: خب حالا بپرين خوابگاه ملافه‌اي چيزي خيس كنين.
گفتم: «چرا؟»
- اگه شيميايي زدن به كارمون بياد.
هركدام يكي يك ملافه خيس كرديم، گذاشتيم بغل‌دستمان. 
صبح از پناهگاه بيرون زديم، ساك به دوش و چمدان به دست. همين‌ كه پا گذاشتيم خيابان، هاجر با آن هيكل پت و پهن نشست روي چمدان. جرجر چمدان بلند شد. گفت: «دربست بگيريم تا ترمينال.»
آسمان سربي بود. باد سوت مي‌كشيد و چشم پر از غبار مي‌شد. هاجر مقنعه چانه‌دارش را با دو انگشت كشيد بالا و زار زد: «نا ندارم. دلم ضعف مي‌ره.»
نگاهي به دور و بر انداخت: مي‌تونيم دوتا نون بخريم خالي‌خالي هم مي‌چسبه. شام كه نخورديم.
همانطور كه مي‌رفتيم با چشم، دوري در شهر زدم. سر تا ته خيابان، كركره مغازه‌ها بالا نبود. عطر نان صبح نمي‌آمد. صبح مثل غروب دلگير بود. نرگس گفت: از اون‌همه گوشتت چند مثقال كم بشه جاي دوري نمي‌ره‌ها! هاجر محل نگذاشت. نرگس ادامه داد: الان تو جبهه‌ها خيلي از ما كوچك‌ترا دارن سر مي‌دن. كردستان بمباران شيميايي شده. اون‌وقت تو...
هاجر روش را كرد آن‌ور و به نشنيدن گذاشت. مدام چشم مي‌چرخاندم. اروميه آن اروميه‌اي نبود كه ديده بودم. انگار توي بافتش دست برده بودند. پرسيدم: انگار فقط ما چهارنفريم!
 آمنه دنبال حرفم را گرفت: ماشينا كو؟ كو عابر پياده؟
ني‌ني آمنه به هر سو مي‌چرخيد. چهارشانه بود و هيكلي؛ به مردي مي‌مانست كه مقنعه سر كند. جز صداي مارش نظامي و همهمه گنگ كلاغ‌ها و تك و توك ماشين‌هايي كه لابد به جبهه مي‌رفتند، چيزي به گوش نمي‌رسيد. آفتاب با تقلا مي‌خواست از پس ابرهاي دودي خودش را نجات بدهد. هر چه منتظر تاكسي ايستاديم نشد. بنا كرديم پياده برويم. نرگس جلوجلو مي‌رفت، شلان شلان، هنوز پاهاش درد داشت. به فرمانده جان بر كفي مي‌مانست كه به دسته سربازان دستور بدهد: «‏دِ يالا بجنبين! باس با هر جان‌كندني خودمونو برسونيم اون نقطه.»
هاجر چمدان را هل داد كنار جدول و يك‌وري نشست روش. بند كيفش را اين‌شانه آن‌شانه انداخت. زل زد به ما و صداش را برد بالا: «ديگه بريدم. پياده ازم برنمي‌آد. نگاه كنين.»
دست‌هاي گوشتالوي قرمزش را نشان داد. نرگس دست كرد توي كيف، روسري‌اش را درآورد و داد دستش: «بپيچ دور انگشتات تا دسته چمدان اذيتت نكنه.»
آمنه داد زد: اوناهاش! ماشينا! و ذوق كرد.
تويوتا و كاميون نظامي پُرگاز از پيش چشم ما رد شدند. چادرهامان مثل خيمه سياه رفت هوا. از تك و توك ماشين‌ها كه مي‌گذشتند، سرود پخش مي‌شد. نگاه نرگس پشت سرشان دويد. دست كرد تسبيح تربتي را از گردن كشيد بيرون. لبش آرام جنبيد. هاجر به‌ خنده گفت: نرگس مي‌خواد با دانه‌هاي تسبيح ميگ‌ها رو هدف بگيره.
باز راه افتاديم. هنوز راه درازي بود، آن هم با بار. بالاخره چند چهارراه و خيابان را پياده گز كرديم. افتان و خيزان رسيديم به اول بلوار. اشيا درب و داغان اينجا و آنجا پخش و پلا. وانتي دمر افتاده. كركره چند مغازه مچاله و آويزان. گاري ميوه‌فروشي روي سيب‌هاي‌ آش و لاش.
تويوتايي گِل‌مالي شده سرعتش را كم كرد و پيش پاي ما ترمز كشيد. دست راننده از پنجره بيرون آمد: «كجا خواهرا؟»
يك‌صدا گفتيم: «ترمينال برادر. ترمينال.»
راننده با سر علامت داد سوار شديم. انگار از پشت كسي چادرم را كشيد و با صدايي كه نبود، گنگ ‌گفت: «برگردين!» تا بيايم چيزي بگويم، نرگس امان نداد، چمدانش را گذاشت كنار اتومبيل. هر كدام مثل تابوت يك طرف چمدان را گرفتيم گذاشتيم پشت اتومبيل. نرگس چنگ زد به ميله و با پاهاي لاغر و چادر سياهش مثل زورو پريد بالا. راننده چمدان بعدي را گذاشت كنار چمدان نرگس. هاجر رفت جلو. آويزان اتومبيل شد. هر كاري كرد پاي گوشتالوي كوتاهش نرسيد. نرگس خم شد طرفش: «دستتو بده» و كشيدش، اما زورش نرسيد. من و آمنه رفتيم جلو سرينش را گرفتيم انداختيمش بالا. شانه‌هاي راننده از زور خنده مي‌لرزيد. سرش را انداخت پايين. همه كه سوار شديم، تندي رفت نشست پشت فرمان. سرود كربلا كربلا ما داريم مي‌آييمِ راديو ماشين را پر كرد. هر چه از شهر خارج مي‌شديم شرايط بهتر به نظر مي‌آمد. ترمينال تعطيل نبود، پمپ بنزين هم.
با صداي آژير قرمز و تتق تتقِ ضدهوايي، پرنده‌ها سراسيمه به هر سو مي‌پريدند. مرد بغل‌دستِ راننده گردن چرخاند. خواست با اشاره حالي‌مان كند دراز بكشيم. دراز نكشيديم. خجالت كشيديم. ايستاده دست‌هاي همديگر را گرفتيم و سرهامان را به هم چسبانديم. هواپيماها يورش آوردند. نفس توي سينه‌ام حبس شد. راننده زد روي ترمز. مثل توپ به هر طرف پرت شديم. مردِ بغل‌دستش دهانش را باز و بسته مي‌كرد. زوزه ميگ‌ها نمي‌گذاشت صداش را بشنويم. ميگ‌ها رد شدند و خطر از سرمان گذشت، اما حتي آرامش هم ترسناك بود. باز راه افتاديم.
رسيديم ترمينال. هم از سرما و هم از ترس مي‌لرزيدم و تنم مورمور مي‌شد. نرگس دست‌ها را روي سينه قفل كرد: «كاش بختمان بزنه هم بليت كردستان گيرمون بياد هم بليت گيلان.»
تجربه بمباران چند روز پيش يادمان داده بود كه بايد از جاهايي مثل كارخانه، ترمينال و پمپ بنزين فاصله بگيريم. آن‌دست خيابان پمپ بنزين بود. روبروش زميني تپه‌مانند، گويا باغ سيب. جاده خاكي مثل طناب دور باغ پيچيده بود. 
آمنه چشم‌هاش را گرد كرد: «اين‌همه جمعيت هجوم آورده‌ن اينجا! مگه اتوبوسا چندتان؟»
باد انگار مي‌خواست ما را با چمدان‌هامان ببرد. يك جوري‌هايي تهديدمان مي‌كرد، هل‌مان مي‌داد، پس‌مان مي‌زد، ول كن نبود. 
بليت چهار بعدازظهر را گرفتيم. ساعت حركت به كردستان صبح بود. نرگس ترجيح داد بليت بعدازظهر را بخرد. گفتم: «مسيرمون كه فرق مي‌كنه، بهتره سوار بشي.»
نرگس چشم‌هاش را بست و سرش را برد بالا: «رفيق نيمه‌راه نيستم.»
يك جورهايي به نرگس وابسته بوديم. تا بود دل‌مان قرص بود. بليت را مثل عتيقه‌اي گرانبها توي دست داشتيم. قرار مدار گذاشتيم برويم ثبت‌نام كنيم براي يك دوره آموزش نظامي و كمك‌هاي اوليه.
يكهو آمنه به سرش زد: «بريم اون‌جا» و انگشت اشاره‌اش رفت طرف باغ سيب: «ما كه نمي‌تونيم تا ساعت چهار تو اين قتلگاه بمونيم.» 
گفتم: «از ترمينال خيلي دور نيست، چرا كه نه.»
باز صداي هاجر درآمد: «دارم زهره‌ترك مي‌شم. تازه، با اين چمدان فكر نكنم بتونم قدم از قدم بردارم.» و دوباره مثل اسير جنگي كف دست‌هاي سرخ و تاول‌زده‌اش را برد بالا.
آمنه خواست مجابش كند: «گزارش‌ها اين‌طور نشون مي‌ده كه زمين‌هاي باير و باغ رو نمي‌زنن.»
تا بياييم از ترمينال برويم بيرون وضعيت قرمز اعلام شد. آژير خطر به صدا درآمد. مردم با هول و ولا، لاي نظاميان مي‌لوليدند. تاتاراق توتوروق ضدهوايي بلند شد. چمدان‌ها را ‌كشيديم. آن روز غذا نخورده بودم و از سوزش معده قوزكرده راه مي‌رفتم. فرياد نظاميان توي گوشم زنگ مي‌زد: «دراز بكشين... بخوابين تو جوب... دست‌ها پسِ سر... خواهرا! برادرا! ندوين... دراز بكشين...»
چند نفر رفتند تو جوب يا پشت جدول. چمدان‌ها را رها كرديم. چادرها از سرمان افتاد. باد مقنعه‌ها را برد هوا. در يك چشم به هم زدن همه‌جا آتش شد. آمنه چسبيد به ديوار. گوشه‌اي كز كردم، با پنجه‌هاي قلاب‌شده پسِ سر. هاجر وارفت و پاش پيچ خورد و دراز به دراز پخش زمين شد. نرگس با نگاه سرگردان دنبال هواپيما‌ها مي‌گشت. مردي سرش داد كشيد: «چرا ايستادي؟ بخواب زمين!» با اندام تركه‌اي و قد بلندش پشت داد به اتوبوس. پريشاني از صورتش مي‌باريد. ديدم دهانش را باز كرد، مثل كسي كه بخواهد فرياد بزند، ولي مكث كرد، دهانش را بست، همانطور حيران ايستاد.
يكهو آسمان با صدايي مهيب چاك‌چاك شد. خروارخروار خاكستر باريد روي زمين. هواپيما‌ها ارتفاع را كشيدند پايين، شيشه‌ها شكست و ريخت. فرياد زن‌ها و بچه‌ها پيچيد. فقط بوي سوخته بود و دوده. مخم داغ شد. مردم كپه‌كپه به هم چسبيده زار مي‌زدند يا بي‌هوا به هر طرف مي‌دويدند. چند نفر پشت درختچه‌ها پناه گرفتند. بعضي مادرها افتادند روي بچه‌شان تا سپر بلا شوند. كفش و چكمه‌ها از پاها درآمده و لنگه به لنگه افتاده بود. 
هواپيما‌ها بعد از بمباران مردم را به رگبار بستند. زني ميانسال پاهاش را دراز كرده و با دست‌هاي خوني مي‌زد روي ران‌ها و سينه‌اش و چشم از پاي بريده جسدي برنمي‌داشت. بالام بالام مي‌گفت و بالاتنه‌اش را مي‌چرخاند و ضجه مي‌زد. جوري دست‌ها را بالا مي‌برد انگار مي‌خواهد آسمان را جر بدهد. دخترك شش هفت‌ساله‌اي با دهان باز آويزان گردنش بود اما فرياد نمي‌زد، فقط مي‌لرزيد. باد موهاي سياه گوريده‌اش را روي شانه‌هاي لاغرش تاب مي‌داد. پيرمردي خميده، يك لنگه كفش مي‌گشت دنبال عصاش كه چند قدم آن طرف‌تر افتاده بود. سگي تقلا مي‌كرد پايين‌تنه‌اش را از زير آوار بكشد بيرون. پوزه‌اش را گذاشته بود روي دست و زوزه مي‌كشيد و ميله آهني ديوار فروريخته را بو مي‌كشيد.
همهمه‌‌اي گنگ توي سرم زنگ مي‌زد. با چشم دويدم دنبال نرگس. تركش راكت گردن نرگس را بريد. عينكش پرت شد. تنِ بي‌سرش چند قدم دويد. تنداتند چشم بستم و فشار دادم و باز كردم. چادرسياه خاك‌آلودش، آويزان به تير برق، در هوا تاب مي‌خورد. 
جرجر استخوان‌هام را شنيدم. حس كردم دارم سقوط مي‌كنم. زير پاهام ناگهان خالي شد. گيج مي‌زدم. ديوانه‌وار فرياد زدم. خودم را به ديوار كوبيدم. نمي‌دانستم كجا نشسته‌ام. كف دست‌ها را به زمين زدم. تا همه دوره‌ام كردند. ميان آن هياهو، ديدم باد بليتِ چهار بعدازظهر را برد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون