براي تيهوي كبود آشيانه تختي...
گرگِ سكوت، خاتونِ صورت مهتابي را دريد!
اميد مافي
اينبار در سالمرگ غلامرضاي خستهجان، بد نيست نغمهاي پرخروش براي سرودخوان كلبهاش بخوانيم. براي زني در ميانه فصلي سرد كه حالا احتمالا دارد زير خروارها خاك لبخند ميزند و از اينكه زندان دنيا را در انكسارِ نورهاي مات ترك كرده، بسي شادمان است. خاصه آنكه در دنيايي ديگر دست شوي رادمردش را گرفته است.
شهلا قريب به 10سال پيش هيمه مرگ را افروخت و در سكوتِ بيمارستان ايرانمهر به سوگوارترين آواز دنيا بدل شد.آن روز در دقايقي آكنده از گريه و گندم، شريك خوابها و بيداريهاي مردي كه به شاهنامه پيوست، همراه فوجِ سپيد كبوتران تا سوسن و ستاره بال گشود. آن روز شهلاي انتظار، نفس آخر را روي تخت اتاق ۱۲۳ كشيد و در طرفهالعيني شمع زندگياش خاموش شد.
شهلا البته پيش از روز موعود، قهوه مرگ را سر كشيده بود. صورت مهتابي كم حرف، وقتي به مفهوم واقعي ميت شد كه غلامرضاي نجيبش را بيهيچ كنايتي روي سنگ غسالخانه به تماشا نشست. گرگ سكوت به طرز هولناكي خاتون را دريد.خاتونِ بيكجاوهاي كه چهل و هفت سالِ آزگار جيك نزد و رازهايش را با شولايي سپيد به جايي دورتر از اين سياره خفته برد.
عذراي به خاك و خون نشسته، همان نديمِ صبور نيمهشبهاي وامقِ شوربخت، وقتي به خواب ابدي رفت كه ابنبابويه بياعتنا به او، يلش را تنگ در آغوش كشيد.از همان دم كه سنگ لحد را روي جسدِ رستم شاهنامه گذاشتند، بانوي جوان، پير و فرتوت شد. بيلچك، بيچارقد، بيسرمه، بيطوطيا حتي. شهلا توكلي در عالم ناسوت با يك بغل اطلسي به ملاقات عشق لاهوتياش رفت. خدايا، ممات در عين حيات گاهي چقدر زيباست!
تقديرِ عروسِ ماه پيشاني لب فروبستن بر مدار هيچ و پوچ بود. همو كه تا وقتي نفس كشيد روزه سكوتش را نشكست و عاقبت رازهاي سر به مهر خويش را همراه كفني شيكتر از تنپوش توري عروسياش به گور برد.به ديار سايهها و صنوبرهاي هرس شده. او حتي دلتنگيهايش را با بابك غريب تنها يادگار يك وصلت عجيب قسمت نكرد. او نميخواست فرزندش در عصرهاي باراني ينگه دنيا با مرور نتهاي مكررِ محزون، سراپا خزاني شود و اين لابد رسم همه مادراني است كه به تصعيدي غمگنانه تن ميدهند، بيآنكه تنِ عزيزِ دردانههاي خود را بلرزانند!
حالا در سالمرگ خنياگر بيسازِ نخستين گورستان رِي، براي مونثي مينويسيم كه در فراغ جهان پهلوانِ مذكرش ناگهان تنديسي شد سرشار از حسرت و حرمان.آن هم دور از مردش در انتهاي بهشتزهرا. آخ كه چقدر از ابن بابويه تا مدفن شهلاي غلام راه است.
بدرود بانوي عسرت و تنهايي. آنجا در حوالي روزهاي بيشكيب آرام بخواب و چشم انتظار شويت بمان.دلت روشن باشد كه او دير يا زود با چند شاخه رُز سرخ و كمي انگبين به ديدارت خواهد آمد. پس بخسب در ملتقاي روشنايي اي مسافرِ شكسته بر چليپاي شب. بخسب، با آن لبهاي خاموش كه اينجا در كوچههاي بيدزده هيچ خبر دندانگيري به گوش نميرسد.بدرود تيهوي كبودِ قصه پرغصه كه دريا نيز دير يا زود ميميرد.
مگذار ديگران نام تو را بدانند
همين زلال بيكران چشمانت
براي پچ پچ هزارساله آنان كافيست...