تاريخ سلطنت يزدگرد سوم
مرتضي ميرحسيني
نوشتهاند در كودكي يا نوجواني، پس از مصالحهاي ميان اشراف كشور به پادشاهي رسيد و «از سلطنت جز نامي نداشت.» آنهايي كه او را به تخت نشانده بودند، اداره امور را هم به دست داشتند و در تصميمگيريها با او مشورت يا حتي صحبت نميكردند. پيش از او و پس از مرگ پدربزرگش خسروپرويز حداقل 10نفر به سلطنت رسيدند و هركدام براي دورهاي كوتاه عنوان فرمانروايي را از آن خود كردند. همه آنان، يكي بعد از ديگري سرنگون شدند و كنار رفتند و بيشترشان هم جانشان را در اين آمد و رفت تباه كردند. ديگراني هم بودند كه در گوشه و كنار كشور مدعي فرمانروايي شدند و به تصاحب تاج و تخت - تاج و تختي كه بهظاهر بيصاحب رها شده بود - طمع كردند. اما كارشان پيش نرفت و ادعايشان به جايي نرسيد. سرانجام، پس از چهار سال كشمكش و آشوب، چند خاندان از خاندانهاي بانفوذ كشور كه ادامه اين روند را باعث نابودي همهچيز ميديدند براي ختم درگيريها باهم به توافق رسيدند و در سلطنت يكي از شاهزادگان گمنام ساساني - كه بعدتر يزدگرد سوم خوانده شد- و تقسيم قدرت ميان خودشان مصالحه كردند. البته عدهاي ديگر از اشراف كه از غنايم اين مصالحه محروم مانده بودند، شاه جديد را نپذيرفتند و در ايالتهايي مثل خراسان و آذربايجان سر به شورش برداشتند. شورشيان به آنچه ميخواستند نرسيدند، اما به بحراني كه در كشور وجود داشت، دامن زدند و مشكلات به جاي مانده از گذشته را تشديد كردند. دوره خونريزي طولانيتر و شمار كشتهها بيشتر شد. ايران از جنگهاي خسروپرويز و از تنازع بقا پس از بركناري او، خسته و زخمي بود و دشمنيهاي بيپايان اشراف نيز اين خستگي و زخمها را بيشتر و عميقتر كرد. زرينكوب در «تاريخ مردم ايران» مينويسد: يزدگرد از درگيريهاي داخلي جان به در بُرد، چون كسي او را كه مادري زنگي داشت، لايق كشتن نميديد و در شمار مدعيان محسوب نميكرد، اما «وقتي او را در استخر فارس كه او در آنجا متواريگونه ميزيست بر تخت نشاندند (632 ميلادي) توافقي كه در باب او بين نجبا روي داد دروازه تيسفون و كاخ سلطنتي را برايش گشود و بدينگونه، كسي كه بايد آخرين پادشاه ساسانيان شمردهايد، مثل اولين پادشاه اين سلسله از استخر كه مهد نخستين اين دولت بود، طلوع كرد و اين خود در آن سالهاي هرجومرج و ترس و نوميدي مايهاي بود براي اميدهاي خوش و فالهاي نيك.» اما تاريخ - يا شايد هم تقدير - به يزدگرد سوم و آنهايي كه او را به قدرت رسانده بودند، فرصت نداد. سايه اعراب روي مرزهاي غربي قلمرو شاهنشاهي افتاد و جنگ با آنان اجتنابناپذير شد. شاهنشاهي با تهديد بزرگي مواجه شد كه تا چندي پيش اصلا وجود نداشت و پيشبيني و آمادگي براي مقابله با آن ممكن نبود. البته بعد هم كه اين تهديد خودش را آشكارا نشان داد، باز كوچكتر از آنچه بود، شمرده شد و تغييري كه همراه آن ميآمد و گريزناپذير هم بود، براي بسياري ناديده باقي ماند. ساسانيان شكست خوردند. شاهنشاهي سرنگون شد و يزدگرد سوم نيز كه با همه كاستيها و ضعفهايش، براي بقا به هر دري زده بود، به نواحي شرقي ايران گريخت. به روايتي در سال 653 ميلادي در چنين روزي در مرو، به دست آسياباني كه به لباس فاخرش چشم داشت، كشته شد. آن اواخر، از نظر سياسي تنها مانده بود و كسي حاضر به همراهي با او نميشد. گويا حتي بعد از شكست نهايي سپاهش در نهاوند و عقبنشيني از مقابل اعراب، باز هرجا ميرفت حرمسراي بزرگ و پرخرجش را هم با خودش همراه داشت. زرينكوب در كتاب ديگرش «روزگاران» مينويسد: «درست است كه تاريخ در تمام طول سلطنت اسمي اما بيست ساله او هيچ جنايت بزرگي را به نام او ثبت نكرد، اما هيچ جلادتي را هم از او نشان نداد. اين آخرين پادشاه ايران باستاني هرگز در هيچ جنگي به تن خويش درگير نشد، در هيچ مورد هم - حتي هنگام التجا به آسيابان مرو - لباس مجلل و جواهرنشان سلطنت را از تن دور نكرد، اما تاريخ نشان داد كه اين لباس به اندام او نبود.»