وراي شك معقول
حسن لطفي
صبح زود است و نان به دست از كوچهاي خلوت رد ميشوم. دختر نوجواني با روپوش مدرسه جلوي دري ايستاده و به نزديك شدنم نگاه ميكند. به او كه نزديك ميشوم آرام و بريده بريده از من ميخواهد تلفن همراهم را به او بدهم تا به مادرش زنگ بزند. ميگويد زنگ خانهشان خراب است و مادرش خواب! دست در جيب ميكنم و گوشيام را بيرون ميآورم. ميخواهم به سمت دختر بگيرم كه آدم مشكوكي از درونم مانع ميشود. ميگويد: مواظب باش ميخواد گوشيت را بدزده! آنقدر با اطمينان ميگويد كه دستم را عقب ميكشم و شماره مادر را از دختر ميگيرم تا خودم زنگ بزنم. ميزنم. كسي جواب نميدهد. دوباره ميگيرم شماره مورد نظر در دسترس نيست. شكم بيشتر ميشود. دختر با صداي آرام و چهره مظلومي ميگويد: اشكالي نداره، شما تشريف ببريد! آدم مشكوك ِدرونم با صداي حق به جانبي ميگويد: ديدي گفتم! چرا تا الان زنگ نزده؟ بهش بگو زنگ همسايه را بزنه. ميگويم. دختر مردد است. با تحكم تكرار ميكنم. دختر با نارضايتي به سمت آيفون ميرود. يكبار زنگ را فشار ميدهد. جوابي دريافت نميكند. ميگويم دوباره بزن! ميزند در باز ميشود و دختر داخل ميشود. مردي ميپرسد: كيه؟ خودم را به آيفون نزديك ميكنم و ميگويم: فكر كنم دختر همسايهتون بود! مرد خوابآلود ميپرسد: كي؟ برايش توضيح ميدهم. آدم مشكوك درونم مدام تكرار ميكند از مرد بخواهم تا سريع بيايد و موضوع را بررسي كند! ميگويم. تا مرد بيايد راه ميافتم. هر قدمي كه برميدارم به عقب نگاه ميكنم. در باز نميشود. لابد دختر راست ميگفت. آدم مشكوك درونم هنوز باور نكرده است. آدمي كه فقط درون من نيست. روز به روز تعدادشان هم بيشتر ميشود. چرايش را نميدانم اما بيربط با اتفاقات دور و بر ما نيست. اين آدم از دل بياعتماديها بيرون آمده. بياعتمادي كه روز به روز بيشتر ميشود. دود اين بياعتمادي هم به چشم همه ميرود. ديگر كسي به كسي ياري نميرساند. تعداد غريبهها روز به روز بيشتر ميشود. بايد كاري كرد. چه كار را درست نميدانم. فرهنگسازان و كساني كه وظيفه ايجاد امنيت دارند بايد بيشتر حواسشان باشد. بايد..... بگذريم. راستي شما هم آدم مشكوك درونتان از اتفاقات جامعه نيرو ميگيرد و غذا ميخورد؟