منوچهر (10)
علي نيكويي
سپهبد چو بشنيد گفتار زال
برافراخت گوش و فرو برد يال
سامِ يل، بزرگ پهلوان ايران به انديشه فرورفت و خاموش ماند؛ سرانجام سر برداشت و گفت: اي فرزند دلير سخن درست ميگويي با تو آيين مهر بهجاي نياوردم و راه بيداد با تو پيش گرفتم آري پيمان كردم كه هر آرزو داري برآورده نمايم؛ اما چه كنم كه اين فرمان شاه ايران است و من جز فرمانبردن از او راه ديگري ندارم؛ اكنوناي پسر غمگين مباش و گره از ابرو بازكن تا در كار تو چارهاي كنم تا شهنشاه را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم. سپس سام نويسنده را فراخواند و فرمود تا نامهاي سوي شهنشاه ايران بنويسد كه: شهريارا من يكصد و بيست سال است كه بندهوار در خدمتت ايستادهام. در اين سالها به بخت شاهيات چه شهرها گشودم چه لشكرها شكستم؛ دشمنان ايرانشهر را هر جا يافتم به گرز گران كوفتم و بدخواهان ملكت را پست كردم؛ يلِ پهلواني چو من گردن افكن، شيردل روزگار به ياد ندارد. ديوان مازندران كه از فرمان شاهانهات گردن كشيدند در هم شكستم و آه از نهاد گردنكشان گرگان برآوردم؛ شهريارا اگر من در فرمان تو نبودم اژدهايي كه از كشف رود برآمد چه كس چاره ميكرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود!
پرنده و چرنده از او در امان نبودند؛ نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از آسمان به چنگ ميگرفت. چه بسيار چهارپايان مردمان را در كام برد. به دستورت گرز گران در دست گرفتم و به جنگ اژدها شتافتم، هر كه مرا در راه اين سفر ديد با من بدرود كرد؛ زيرا مرگم را در جنگ ديو آشكارا ميديد. به نزديك اژدها كه رسيدم گويي دريايي از آتش در كنارم داشتم، چو مرا ديد چنان بانگ بركشيد كه جهان لرزان شد!
زبانش چو درختي سياه از كام بيرون ريخت و به راه افتاد سوي من، به ياري يزدان بيم بر دل راه ندادم؛ تير خدنگي كه الماس پيكان بود بر كمان نهادم و رها نمودم و يكسوي زبانش را به كام دوختم، تير ديگر بر كمان نهادم و سوي ديگر زبانش را به كامش دوختم.
بر خود پيچيد و نالان شد، تير سوم را بر گلويش فرستادم تا خون از جگرش جوشيد و بر خود پيچيد و نزديك آمد، گرز گاوسر را بركشيدم و اسب پيلتن را از جاي برانگيختم و به نيروي يزدان چنان بر سرش كوفتم كه گويي كوه بر او فرود آمد! سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد، دم و دودي برخاست؛ جهاني بر من آفرين گفت، ازآنپس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند؛ چون باز آمدم جوشن بر تنم پارهپاره بود و چندين وقت از زهر اژدها بيمار بودم.
از ديگر دلاوريها كه در شهرها نمودم نميگويم و به ياد نميآورم كه در مازندران و ديلمان با نافرمانان تو چه كردم؛ هرجا اسبم پاي نهاد دلشيران پاره شد و هرجا شمشير كشيدم سر دشمنان بر خاك افتاد هيچگاه زادوبوم خود را ياد نكردم و شاديم شادي شاهنشاه بود؛ اكنون كه گرد پيري بر سرم نشسته و قامتم رو به فرسودگي و پيري ميرود از اين شادم كه در فرمان شاه پير شدم، امروز نوبت فرزندم زال است كه جهانپهلواني را به او سپارم تا آنچه من ميكردم او ادامه دهد و دل شاهنشاهمان را به دلاوري و هنرمندي و دشمنكشي شاد كند كه دلير و هنرمند و مردافكن است و دلش مالامال
مهر شاه.
اي شاهنشاه، فرزندم را آرزويي است به سوي شما ميآيد تا زمين ببوسد و ديده به ديدار شاه روشن كند و آرزوي خود را بگويد؛ شهريارا از پيمان من با فرزندم نيك خبرداري كه در ميان گروه مردمان و يلان و موبدان به او پيمان كردم كه هرچه خواهد برآورم! وقتي به فرمان شما عزم كابل نمودم براي جنگ، پريشان و دادخواه نزد من آمد كه مرا دونيم كني بهتر كه به كابل
سپاهكشي!
دلش در گروي مهر رودابه دختر مهراب است و بياو خواب و آرام ندارد؛ پادشاها فرزندم را روانه درگاهت كردم تا درد خود را به شما بازگويد؛ چون باوري دارم شاهنشاهمان با او آن كند كه با بزرگان ميكند و حاجت به گفتار من نيست كه شاهنشاه نخواهد پيماندارانش را بيازارد كه در جهان مرا همين يك فرزند است و جز وي مرا يار و غمگساري نيست؛ شاه ايران پاينده باد.
نامه ممهور شد به مهر سپهبد سپاه ايران و زال نامه را با دلي اميدوار از پدر بگرفت و بدون آنكه در وقت كوتاهي كند بر ترك اسب بنشست و روانه دربار شاهنشاه ايران، منوچهر شد.
به سوي شهنشاه بنهاد روي
ابا نامه سام آزاده خوي