اثر پرمفهوم وحيد جليلوند را ديدم، البته وقتي كه اعلام كرد با چشمپوشي از حقوق مادي اثر آن را به مردم تقديم كرده و ميدانم در جشنواره ميدرخشيد، ميتوانستم تصور كنم كه چگونه مردم ايستاده تشويقش ميكردند، اما حيف... بگذريم، ايده فيلم علاوه بر اثر جزيره شاتر، من را به ياد كار زيبا و درخشان زندگي ديگران اولين فيلم آلماني و بلند فلوريان هنكل فون دونرسمارك برنده جايزه اسكار بهترين فيلم غيرانگليسيزبان سال ۲۰۰۶ انداخت.
در اينجا علي را داشتيم و در آنجا مامور ويسلِر قهرمان.
محتواي فيلم را بسيار عميق يافتم، از جنس خطبه علي(ع) در نهجالبلاغه و ميدانم برادران جليلوند نيز چارچوبهاي مذهبي در وجودشان ريشه دارد و سفرهدار اهلبيت(ع) هستند، فيلم هنر را سرچشمه تحول قرار ميداد، يعني از همان لحظه كه موسيقي را در گوش ميگذارد سير دگرديسي كاراكتر شكل ميگيرد، روحش به پرواز در ميآيد و گويي براي لحظهاي از بُعد مكان عروج ميكند، نور در قلبش تابيده ميشود و زندگي را ميآفريند. اثر حكايت ماموري است امنيتي كه وقتي صداي تظلمخواهي را ميشنود كه زني فرياد ميزند: «مگر مسلمان نيستيد؟» به خودش ميآيد و ثابت ميكند كه مسلمان است، با شعار؟ با زبان؟ با حرف؟ نه در عمل!
وقتي ميبيند كه دارند مادر را از يگانه فرزندش دور ميسازند، از زاويه نگاه من مسلمان، تاسي ميگيرد از سخن اميرالمومنين(ع) كه وقتي شنيد گوشواره را از گوش زن غيرمسلمان درآوردند، زماني كه فهميد آن زن نميتوانسته از خود دفاع كند و صدا به اعتراض و زاري بلند ميكرده و تظلمخواهي ميكرده و پاسخي نميشنيده، فرياد زد: «فلوْ أنّ امْرأً مُسْلِماً مات مِنْ بعْدِ هذا أسفاً ما كان بِهِ ملُوماً بلْ كان بِهِ عِنْدِي جدِيراً» اگر مرد مسلماني از شنيدن اين قضيه از اسف و اندوه بميرد، ملامتي بر او نيست. اگر آن غيرت در جامعه نيست كه جلوي اين كار را بگيرد در نزد من سزاوار است كه بميرد.
پس اينجا كاراكتر علي چون مرد ميايستد تا به آن مادر مظلوم جفا نشود، تاوانش را ميدهد، موقعيت، شغل، رفاه از او چه ميخواهيد؟ زندگي؟ همه را فدا ميكند، اما به وجدانش چوب حراج نميزند و مگر جز اين است كه بينايي بايد در باطن باشد نه در ظاهر، پس چشم كجا ارزشش را دارد كه فديه نشود.
ميآيد و صحنه را تغيير ميدهد، از دو چشمش ميگذرد، اما باطنش را روشن ميسازد، سلول انفرادي را براي كسي كه به تكليفش عمل كرده به اندازه خانهاي بزرگ وسعت ميبخشد، حفره كوچك انفرادي را به قد پنجرهاي بزرگ باز ميكند تا جمله نلسون ماندلا در كتاب راه دشوار آزادي را تداعي كند كه ميگفت، دلم به حال زندانبان ميسوزد، چون هر بار كه او اين دريچه را باز ميكند من آزادي را در آن سوي ميبينم و او تاريكي اين سلول كوچك را.
ما را به سفر ذهن ميبرد، فشار شكنجه سفيد را به تصوير ميكشد، يعني سلول انفرادي كه چگونه جسم تحليل ميرود، ذهن آشفته و روح پاره پاره ميشود تا لحظهاي دريابيم چرا كساني كه از بند اسارت رهايي يافتند، دست به خودكشي زدند!
پس نسخه درماني خويش را عيان ميسازد، ميگويد كسي زير اين فشار تاب ميآورد كه دلش گرم باشد، به چه؟ عنصري جوشان و گدازنده كه اميد بيافريند، يعني حس قهرماني، اميدي از جنس آزادي، از جنس نجات آدميزادي، پس آن فرد بايد در سفر قهرمانگونه ذهنش بتواند پيروز شود و تصور كند به نتيجه مطلوب دست يافته است. حتي بخشي از شكنجه سياه او را هم نشان ميدهد آنگاه كه دو دست ميبينيم كه از پشت، سر او را داخل كيسه كرده و زير آب نگه ميدارند.
پايانبندي شاهكارش نيز ما را به تامل ميكشاند، آنگاه كه آيه 32 سوره مائده را به تصوير ميكشد كه هر كس نفسي را نجات دهد گويي جميع ابناء بشر را حيات بخشيده و ميبينيم كه مامور وظيفه شناسمان كه آمده بود امنيت مردم را تامين كند با نجات يك انسان مظلوم حالا در پيشگاه وجدانش، در درون قلبش كه همسنگ عرش معلي است، آرامشي دارد كه گويي تمام انسانها را رهايي بخشيده است و نشان ميدهد كه در ميان انبوه سلولها اين تنها ماجراي يك نفر است! خوشحالم كه فيلم اسير دگمانديشيهاي جاهلانه در متوقف كردن ساخت اثر نشده، نيروي انتظامي كمك كرده و گامي استوار به سمت سينماي جهاني برداشته شده، همانطور كه در سطح بينالملل وقتي فيلمي با سوژهاي مشخص باب ميل ارگانهاي ذيربط نباشد، جلوي آن را نميگيرند و با نشر اطلاعيهاي كوتاه مبني بر اينكه واقعيت ما با آنچه در فيلمها ميبينيد لزوما همخواني ندارد از كنارش عبور ميكنند تا جهان آزاد سينما قرباني ملاحظات بروكراسي نشود، اينجا نيز تا حدي چنين شده است. هرچند مسالهاي ندارد كه كسي معذب شود، فيلم از زاويه نگاه قرباني است، اما آنقدر انصاف داشته كه فرمانده ميداني را در ميان آشوب ناگزير از رعايت پروتكل نشان دهد، ديالوگ ميكارد كه بگويد آن مامور سيكل كارياش را انجام داده و آن زن در شرايطي نامناسب در جايي اشتباه بوده و قرباني شده كه اگر بنا باشد سيكل قانوني طي شود مدتها زمان ميبرد.
درباره محتوا
اما از اينجا ميخواهم نقدي بر محتوا داشته باشم، آيا مخاطب متوجه تمام اين تحليلها ميشود؟ آيا همهفهم بوده؟ پس همان نقدي كه بر نولان وارد دانستم كه اثر اوپنهايمر بايد به شكلي ساخته ميشد كه همگان با آن ارتباط بگيرند نه اينكه براي درك آن دو كتاب و يك مستند دنبال كنند بر اين فيلم نيز وارد ميدانم.
فكر ميكنم اولين چيزي كه كشش را به شكل اعجابانگيزي فزوني ميدهد، قدرت بازيگري نقشآفرينانش است، شاهد يك نويد محمدزاده بينظير هستيد، او به زيبايي از پس نقش فردي كه دچار نابينايي شده بر ميآيد، در ميميك صورتش دنيايي از تلاش براي تمركز حواس، ترس، وحشت، سردرگمي و نياز را ميبينيد، در المانهاي جسماني ديگر او ضعف، لرز و هيمنه يك زنداني را درمييابيد، تسلطش به كلام عالي است، تحكم يك مامور و تظلم يك مظلوم به هم آميخته شده، حفاظت گفتارش در كنار بيپروايي احساسش بروز پيدا ميكند، دومين كشش اين عرصه را دايانا حبيبي به دوش ميكشد در قامت زني وحشتزده از يك بحران كه ميتواند با صلابت هر چه تمامتر از پس فردي مبتلا به صرع بر بيايد، نقش را مانند ديگران شخصي ميكند، مادر ميشود و بيتاب، آنقدر عميق شده كه مخاطب با او همذاتپنداري ميكند، در اشكهايش، ترس و وحشتهايش و هر آن چيزي كه تن و بدن او را بلرزاند، اثري از تصنع نميبينيد و مانند ديگر بازيگران درجه يك فيلم بر يكايك المانهاي جسماني احاطه دارد و جملگي در كنار هم ميدرخشند. تدوينش عنصر كار درست ديگري است كه بار سنگيني از موفقيت را به دوش ميكشد، به درستي كارگرداني دوم است، توانسته نماهاي مناسبي را انتخاب كند، ما را ميان زمين و آسمان نگه ميدارد، قوه پيشبيني را از مخاطب ميگيرد، پلانهاي رفت و برگشتي را به درستي كنار هم ميچيند و ضربان فيلم را حفظ ميكند، سوپر ايمپوزهاي مناسبي دارد اما كاتهايش بيدليل نبود؟ پيرنگ را پيش ميبرد؟ سكانس مازاد نداشت؟ تا چه اندازه سرعت در كنترلش بود؟ باور دارم در اين موارد ضعف جدي داشت كه از يك جايي به بعد رفته رفته خوب شد.
اولين ضعف فيلم بحث اصلاح رنگ و نور است، متوجه هستم كه ميخواسته ضعف بينايي كاراكتر را همراه با حس خفقان ادغام كند، اما بايد بپذيريم اين راهش نبوده، شاهد اور اكسپوزدهاي بسياري هستيم پس كنتراست نور رعايت نشده، روانشناسي رنگ ندارد، بلكه سعي كرده با تم رنگي خاصي سردي و گرمي فضا را نشان دهد كه البته تا حدي ميتواند خوب باشد. موسيقياش انتخابي بوده از آلبوم «يك روز شاد ديگر» و ريميكسي از آلبوم «دلشدگان» اثر محمدرضا شجريان (بازتنظيم اولافور آرنالدس با نام «تو كافر دل») و همان ابتدا ما را ميخكوب ميكند، همان موسيقي كه ديوارهاي يخزده قلب اين مامور را ميشكاند تا گرما به داخل آن راه يابد و زيباست. شاهد يك صداگذاري خوب هستيم، با تصوير سينك شده و بم نيست، افكتهاي صوتي مطلوبي دارد و اتمسفر را تقويت ميكند. گريم كاراكترهايش خيلي خوب بود، ابتكار داشت، چه بر بدن نويد محمدزاده چه بر صورت دايانا حبيبي، چه ظاهر امير آقايي و چه دانيال خيريخواه، طبيعي طرح شده بود و شخصيت را كاور ميكرد. در ميزانسن طراحي صحنه مناسبي را شاهد بوديم، حس مضمون فيلم را به مخاطب القا ميكرد، دقيق طراحي شده بود و نمادگراييهاي مثبتي داشت در دقيقه چهل و سه نمايي ميديديم مديوم فولشات از سرايدار و مسوول امنيتي! كه هر دو برگشتند تا به علي نگاه كنند، دو نكته بر ديوار قرار داشت، نخست از كليد روشنايي تا سقف يك ترك روي ديوار ميديديم كه از انداختن لرزه و شكاف در بدنه اين قوه محركه! سخن ميگفت. دوم جاي خالي قاب عكسي را ديديم كه از ديوار پايين كشيده شده و شايد ميخواست بگويد او بتهايش را شكسته است!
در پايانبندي از پنجره سلول علي تصوير عقب ميآيد و انبوهي از سلولها را ميبينيم با ديوارهاي بلند نگهباني كه شايد نماد سرزميني باشد كه مردمانش اينگونه در كيفيت پايين زندگي و بهداشت در قفسي حفاظت شده و تحت نظر زيست ميكنند، اما پيامي قويتر نيز داشت، وقتي آن زن فرار ميكرد و از لابهلاي علفزار ميگذشت، دويدنش شبيه گام برداشتن به سوي آزادي بود تا اين تعبير تداعي شود كه در نهايت براي رسيدن به آن بهشت موعود چارهاي نيست جز اينكه دريابيم بايد از مرزهاي خانه بيرون رفت! در واقع خانه علي نماد خانه مردم بود، كارگران ناراضي نماد اقتصاد مردم، سلامت علي نماد بهداشت مردم، پليسي كه مدام پشت بلندگو بود و آن همسايه عصباني نيز نماد آرامش مردم! مسوولي كه بدون حكم وارد خانه ميشد و آن سرايدار فضول نماد امنيت مردم، وسايل داخل خانه و در و ديوارها نماد كيفيت زندگي مردم و غذا و چاي و سيگار جملگي نماد قدر و سهم سفره مردم بودند.
طراحي لباس خوبي داشت، در ميان ماموران دقيق بود، در ميان مردم هم با خاستگاه فرهنگي و شرايط اجتماعي تناسب داشت. فيلمنامه توانست پيرنگ اصلي و پيرنگ فرعي را كنار هم پيش ببرد، شاه پيرنگي قوي داشت كه در انتها به تمام سوالات مخاطب پاسخ ميداد و پيرنگي فرعي كه ما را در طول مدت فيلم به خود مشغول ميساخت، پس ما از يك سو به درون ذهن علي ميرفتيم تا قصه را آنطوري كه او مايل است، دنبال كنيم و در سوي ديگر از لابهلاي اطلاعات متوجه اصل ماجرا ميشديم.
ديالوگپردازيها را داراي ضعف ديدم، نخست آنكه شخصيتساز نبود، يعني گنگ بود و نامفهوم، خردهپيرنگ را ابتر رها ميكرد، با ماموري مواجه بوديم كه صرفا بله قربان گو بوده، حالا آرام آرام دارد فكر ميكند، ايستادگي ميآموزد، پس ضعفهاي كلامياش، آن لكنتها آن سخنان گنگ طبيعي است و بخشي از مراحل رشد قهرمان به حساب ميآيد، اما اين امر تا كجا مصداق دارد؟ نكته حرفهاي ديالوگها كوتاهي آن است، يعني توانستند آن واژگان اندك را با تسلط كلامي بازيگران همسو كنند تا كشش بيافرينند و اين تحسينبرانگيز است كه نويسنده بتواند باب زبان بازيگر واژگان را نگارش كند، با اين حال ميتوانست به مراتب بهتر باشد.
علي در ابتداي فيلم يك ضد ارزش بود كه رفته رفته در انتها تبديل به ارزش شد و اين يعني در طراحي اين عنصر موفق بودند. عطف اول را زماني ميدانم كه علي توانست مچ ليلا موحد را در خانهاش بگيرد، اين آغاز يك چالش بود و ديگر از اينجا به بعد هيچ چيز مثل سابق نشد، اما سوال جدي اينجاست آيا نام ليلا موحد از ويدا موحد الهام گرفته شده بود؟
اوج را وقتي ديدم كه علي با شليكهاي پياپي سعي كرد ليلا را فراري دهد، اما ناگهان او اسرار خويش را فاش ساخت و در نهايت با موفقيت پا به فرار گذاشت.
عطف دوم فيلم آنجايي بود كه نامه جديد ليلا به دستان علي رسيد و او با خواندن آن دلش گرم شد، گرمايي مثل نوشيدن چاي داغ، مثل حمام آب گرم و آرامشي از جنس موسيقي پس نظم به درون ذهن او بازگشت و انگيزهاي براي زيستن يافت. قهرمان فيلم علي بود، او كه سعي ميكرد در مقابل يك سيستم بايستد و از مقابل موانع آنان عبور كند تا به رستگاري برسد و بايد گفت كه طراحي آن به شدت قوي انجام شده و مانند موارد قبلي موفق بوده است. عنصر ارتباطي را يك نامه ميدانم، هماني كه توجه همگان را به خود معطوف ساخته، از يك سو سيستم به دنبال نويسنده آن نامه است و در سوي ديگر مخاطبش تشنه خواندن آن نامه پس يكايك طرفين را به خود مشغول ميسازد. خردهپيرنگهاي مطروحه بعضا ناكام است، يعني بيان ميشود اما حل نميشود، توضيحي به ما نميدهد كه چرا يا چگونه؟ بعكس پيرنگ اصلي كه بسيار كامل و شامل است. آن چيزي كه اثر را استثنايي ميكند، قدرت تعليقآفريني است، يعني توانايي پيشبيني را از شما ميگيرد تا نتوانيد آن را حدس بزنيد، مخاطب مدام غافلگير ميشود و بايد بدانيم اگر در طرح كنش ضعفهايي وجود دارد طبيعي است، چراكه تمامش حاصل يك خيالپردازي در ذهن كاراكتر است و علي مثل هر انساني در خيلي از مواقع نميتواند خواست خود را چندان دقيق تصويرسازي كند. نكته زيباي فيلمنامه اين است كه قهرمان تمام تلاشش را ميكند و نويسنده با گرهگشايي به كمك او نميرود، تا نفس آخر ميجنگد و موفقيت را به دست ميآورد. كارگردان زواياي دوربين را با دقت برگزيده، نماهاي درخشان، حتي آنجا كه دوربين روي دست ميرود و پي او صحنه را دنبال ميكنيم، خطوط فرضي را رعايت كردند و در كنار گريم، ميزانسن، موسيقي، صدا و گرفتن بازي قوي از نقشآفرينان بسيار درخشان بوده، اما در چكشكاري نكردن فيلمنامه و عدم نظارت بر نور و تدوين ضعف جدي داشته است.